eitaa logo
شهید جمهور
172 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) بودیم. دفعه آخر که برای رفتیم حرم، وقتی برمی‌گشتیم، گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️ ♨️گفتم:چرا⁉️ گفت:《چون همیشه خداحافظی می‌گفتم یا حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) من را ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) نوکری کنم. 🔆ولی این‌بار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها).》 من هم خندیدیم 😅و گفتم: "خب چه فرقی کرد❓" ♨️ گفت: 《اینها دریای کرم هستند چیزی را که ببخشند دیگر پس نمی‌گیرند.》❌ 📝 : گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید: 《حفاظت از حضرت آقا که محافظ اصلی دین و حرم اهل‌بیت هستند از اوجب واجبات است و از ایشان حفاظت از حرم‌هاست...》 🌹شهید_مصطفی_نبی_لو 🌹شادی روح مطهرش صلوات @sardaraneashgh
🎞📒 🌱♥️ فرمانده گردانی داشتیم به نام ماشالله رشیدی. شب عملیات کربلای پنج، او آمد وارد عملیات بشود، اما گردان نرسیده بود. نشستیم با هم حرف میزدیم. او قصه‌ای تعریف کرد. فرمانده گروهانی داشـت به نـام زکــی‌زاده که دو روز پیش شهید شده بود. گفت: من و زکیزاده با هم عهد بستیم هرکداممان زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود تا دیگری بیاید. دیشب زکی‌زاده را خواب دیدم، به من گفت: ماشالله مرا دم در نگه داشتی، چرا نمی‌آیی؟ وقتی رشیدی این را گفت، فهمیدم شهید میشود. نگهش داشـتـم، گــردان رفـت و درگیر خط شد و من مجبور شـدم او را بفرستم. بلافاصله شهید شد! : شهیدسردارسلیمانی @sardaraneashgh
🎞📒 🌱♥️ من همیشه حاضر بودم جانم را فدایش کنم. یک روز من مشغول نماز بـودم. بعد از پایان نماز و موقع تعقیبات، ایـن چیزی که میگویم به ذهنم رسید: اینکه ملک‌الموت، البته به فرض، پیش من آمده و میگوید: دارم به ایران میروم تا جان قاسم سلیمانی را بگیرم. ولی خداوند متعال استثنایی قائل شده و گفته بیایم سراغ تو و بگویم گزینۀ دیگری برای به‌تأخیرانداختن قبض‌روح قاسم سلیمانی هست و آن ایـن اسـت که جـان تو را بگیریم. من در اثنای این فرضیات داشتم با خودم فکر میکردم که به ملک‌الموت چه میگویم؛ به او خواهم گفت: جان من را ملک‌الموت چه میگویم. قطعا بگیر و او را رها کن. حاج قاسم سلیمانی را رها کن. : سیدحسن‌نصرالله @sardaraneashgh
🌺خیلی دقت روی داشت؛ به عنوان مثال برای خرید میوه🍊🍐 وقتی می خواست میوه جدا کند آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوه ای می خورد همان را بر می داشت که نکند به اندازه ذره ای حق الناس شده باشد.👌 توسل به اهل بیت (ع) در چند جای زندگی شهید مجیری بیشتر به چشم می‌خورد: 🌺بعد از نماز ها به ائمه سلام می داد، سپس بیرون مسجد می آمد و به سمت راست آسمان و بعد به سمت چپ آسمان نگاهی میکرد ، به سمت کربلا اشاره میکرد و سه مرتبه میگفت صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🌺همیشه روز خود را با دعای عهد و زیارت ایام هفته شروع می‌کرد. 🌺همیشه در امضایش کلمه محب المهدی را می‌نوشت. 🌺 سال خمسی‌اش را نیمه شعبان قرار داده بود. 🌺هر روز دو رکعت نماز برای سلامتی و فرج امام زمان (عج) میخواند. 🌺هر روز به نیت سلامتی امام زمان (عج) صدقه میداد. 🌺عصرهای جمعه با توسل به امام زمان (عج) خانواده را جمع می کرد بچه ها را در بغل می گرفت و آل یس میخواند . : همسر 🌹 @sardaraneashgh
☘او کشاورز زاده‌ای بود که با رزق حلال و در اوج معنویت رشد یافته بود، به مسائل و مراسم مذهبی، دینی بسیار مقید بود و همواره با ارتباط صمیمی، مهربانی، گشاده‌رویی، ویژگی‌های نیک و پسندیده اخلاقی خود را نشان می‌داد، همچنین در کمک به دیگران از هیچ چیزی دریغ نمی‌کرد و با اعتقاد، زمینه حرکت به سوی شهادت در راه اسلام و انقلاب را فراهم می‌کرد. ✨با اعتقادی که نسبت به دفاع از انقلاب و حرم حضرت زینب(س) داشت، آرزوی شهادت را برای خود تکرار می‌کرد و همیشه می‌گفت، مهم‌تر از حیات داشتن، زندگی، شرکت در جبهه حق علیه باطل است، او برای شرکت در صحنه نبرد با اختیار کامل و برنامه‌ای مشخص تصمیم گرفت، رسیدن به آرزوی بزرگش یعنی شهادت وی را به خدمت در سپاه پاسداران کشاند، پس از مدت کمی به آرزوی خود رسید. 🔹هنگامی که می‌خواست اعزام شود، گریه می‌کردم و از روی احساسات خود می‌گفتم، به این سفر نرو، اما اعتقادم مرا به صبر در این موضوع وا می‌داشت، شهید رضایی قبل رفتن می‌گفت، «رضایت تو برایم در این سفر شرط است، ولی این را بدان امروز دوباره صحنه عاشورا مجسم شده و ما باید از دین و حرم اهل‌بیت(ع) دفاع کنیم»، این سخن او مرا آرام می‌کرد و من از خدا می‌خواهم تا بتوانم با آموخته‌های خود از این شهید بزرگوار و عمل به وظایف خود از جمله حجاب که مورد تأکید ایشان بود، سعادت شهادت را به دست آورم. : همسر شهید @sardaraneashgh
۲۹ اسفندماه مسئول ستاد لشکر ۱۷علی‌بن‌ابی‌طالب‌"علیه‌السلام" گرامی باد .🥀 ولادت: ۱۳۳۶/۰۹/۲۰، روستای بیدهند قم شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۹، عملیات بدر مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیه‌السلام" قم 🌷 با زین‌الدین سال‌ها در جبهه، کنار هم بودند. انگار یک روح در دو جسم. ♦️ می‌گفتند، می‌خندیدند، نقشه می‌کشیدند، طرح می‌ریختند و می‌جنگیدند. 🌷 اما شهادت، مهدی را از اسماعیل جدا کرد. همین جدایی، لبخند و شادی را از اسماعیل گرفت. 🔺 کارش شده بود گریه و دعا و ندبه. 🎙 حتی در سخنرانی‌هایش هم معلوم بود که غم عجیبی در جانش نشسته. یار همیشگی‌اش را از دست داده بود: 📢 «ما با برادر مهدی با خدای خودمان عهد کرده بودیم که در جبهه بمانیم تا این که جانمان را در این راه بدهیم». 🎤 : @sardaraneashgh
شهید مدافع حرم سید علی اصغر شنایی🌹 تاریخ شهادت:92/03/14 استان -دامغان مسئولیت: راننده تانک محل شهادت: سوریه( القصیر) حضرت زینب در خواب امدو فرمود امانت را باید تحویل بدهی خاطره ای زیبا به مناسبت سالگرد شهادت💔 پدر بزرگوار شهید همه ساله،شب نیمه ماه رجب،مصادف با شهادت حضرت زینب(س) برای عزاداران عمه سادات،سفره طعام پهن می کند.ایشان می گوید:در شب بیست و پنجم ماه رجب،مصادف با (ع) و پس از گذشت ده روز از شهادت حضرت زینب(س)، بی بی زینب را در خواب دیدم که به من فرمود: را باید تحویل بدهی!!! از خواب که برخاستم به فکر فرو رفتم. یادم آمد علی اصغر روز یازدهم بدنیا آمد.چند روزی گذشت.سرکار بودم که خبر دادند حال خانواده است خوب نیست و سریع به منزل حرکت کن. با خود گفتم: این بهانه ای بیش نیست وخبری دیگر مطرح است. وقتی به منزل رسیدم، فهمیدم که امانتم را تحویل دادم. در همان شبی که این خواب را دیدم، روح سیدعلی اصغر هم پرواز کرده بود.آنهم در .❤️ :پدر شهید @sardaraneashgh
عنایت به بچه های تفحص مرتضی شادکام: در سال ۱۳۷۲ در ارتفاعات ۱۱۲ فکه مشغول تفحص بودیم. اما چند وقت بود که هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم. به حدی ناراحت بودیم که وقتی شب به مقر می آمدیم حتی حال صحبت کردن با همدیگر را هم نداشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی آمد نوار روضه حضرت زهرا (س) را می گذاشتیم و اشک می ریختیم. با خودم می گفتم: «یا زهرا؛ من به عشق مفقودین اینجا آمده ام. اگر ما را لایق می دانید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمی دانید که برگردیم تهران». روز بعد هم بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول تفحص شدند. در حین کار روبروی پاسگاه بند انگشتی نظرم را جلب کرد. با احتیاط لازم اطراف آن را خالی کردیم و به بدن شهید رسیدیم. در کنار آن شهید، شهیدی دیگر را نیز پیدا کردیم که جمجمه هایشان روبروی هم بود. قمقمه آبی هم داشتند که برای تبرک همه از آن نوشیدیم. وقتی که از داشتن پلاک مطمئن شدیم، با ذکر صلوات پیکرها را از روی زمین برداشتیم. متوجه شدیم که هر دو شهید پشت پیراهن شان نوشته بودند: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم». @khaimahShuhada
شهدا 🌹 در زندان «الرشيد» بغداد، يكي از برادران رزمنده كه از ناحيه ي پا به وسيله ي نارنجك مجروح شده بود، حالش وخيم شد و از محل آسيب ديدگي، چرك و خون بيرون مي آمد. ايشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه ي نماز صبح به درجه ي رفيع شهادت نايل شد. با شهادت وي، رايحه ي عطري دل انگيز در فضاي آسايشگاه پيچيد. با استشمام بوي عطر، همه شروع كرديم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنيدن صداي صلوات سراسيمه وارد شدند. آن ها فكر مي كردند يكي از برادران، شيشه ي عطر به داخل آسايشگاه آورده است، به همين خاطر تمام آن جا را بازرسي كردند. وقتي چيزي پيدا نكردند، پرسيدند: «اين بو از كجاست؟» و ما به آن ها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است! به جز يكي از نگهبانان، كسي حرف ما را باور نكرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود كه من مي دانم منشأ آن رايحه ي دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم. : حميدرضا رضايي @khaimahShuhada
اروند سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت. : آقای جابری @khaimahShuhada
...! 🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند. 🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین. 🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت. 🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین. 🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود....   : رزمنده دلاور اصغر حقیقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇 @khaimahShuhada
زنده اند🌹 هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم. : مادر شهید محمد رضا دهقان @khaimahShuhada
﷽ 🕊🖤 ‍🕊﷽ 🌹 خاڪریز خاطرات (خدایا ما را سعید بدار و شهید بمیران!) ♦️ برخے اوقات ڪه توفیق حضور در منزل شهدا را پیدا می‌ڪردم و به همراه سید عبدالحسین به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم، طبق روال جارے زیارت عاشورا می‌خواندیم و سید از من می‌خواست ڪه زیارت را بخوانم. 🌷 وقتے هم ڪه شروع می‌ڪردم اولین ناله‌ایے ڪه بگوشم می‌رسید صداے سید بود و بعد از پایان زیارت عاشورا از ایشان می‌خواستم ڪه دعا ڪند و تنها دعایے ڪه همیشه آن را تڪرار می‌ڪرد این دعا بود: 🔆《خدایا ما را سعید بدار و شهید بمیران!》 🎤 : همرزم شهید @khaimahShuhada
میرم عروسی دختر عموبرمیگردم ايام جنگ بود و دليرمردي از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اي پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كي برمي گردي؟» او به اطراف نگاهي كرد و با لبخند گفت: «عروسي دخترعمو برمي گردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط 8 سال داشت. دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. 8 سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاي استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسي دخترعمو. عروس 16 ساله گوشه اي نشست، غصه دلش را فرا گرفت. كسي در گوش دلش زمزمه كرد كه: « حالا نمي شد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت: در خواب ديد كه در منجلابي افتاده و دائم فرو مي رود. كار به جايي رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كسي به فريادم نمي رسد.» ناگهان دستي از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايي در دل تاريكي گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهماني تو آمد.» : حجت الاسلام ضابط @khaimahShuhada
شب خواستگاری مادرش گفت: که ما فردا شب برای صحبت های آخر می آئیم. فردا شب که شد ساعت 8 شب آمدند. حاج علی مثل شب قبل با لباس فرم سپاه از منطقه آمده بود و من با ایشان توی اتاقی نشستیم و با هم صححبت کردیم البته بیشتر او صحبت می کرد. خوب بخاطر دارم که گفت: هدف از ازدواج این است که سنت پیامبر و دستور اسلام را اجرا کنم در روش زندگی ما باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را الگوی خودمان قرار دهیم و شرایط زندگی من این گونه است ممکن است یک روز در کنار شما باشم و شاید تا آخر عمر نباشم و به این مسئله تاکید داشت و اینکه مرد انقلابم و زندگیم دست خودم نیست. کتاب ازدواج در اسلام را بمن داد تا مطالعه کنم و گفت: اگر با این شرایط من راضی هستی بسم ا... و اگر هم نه مشکلی نیست واقعا تمام حقایق خودش را برای من گفت. :همسر شهید @khaimahShuhada
نماز شبش هیچ وقت ترک نمی‌شد!! هیچ‌وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. آن هم نه نماز شبی عادی، نماز شب‌ های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود. من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌ شان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشک‌ ها و صدای ناله‌ های او برای نماز بیدار می‌شدم.... : سردار معروفی پ.ن: نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم.... و چقدر تکان دهنده است این روایت: قطره اشکی که در دل سحر ریخته شود و قطره خونی که از شهید ریخته شود مثل هم برابری می‌کند خدایا به همه توفیق عنایت بفرما @khaimahShuhada
🌷 🌷 .... ! 🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او می‌گفتم، می‌خندید و می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.» 🌷او شهادت را نقطه‌ی کمال می‌دانست و آن‌قدر در راه عقیده‌ی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نماینده‌ی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانواده‌ی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم.... 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدحسین زینت‌بخش : همسر گرامی شهید 📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷ @khaimahShuhada