#سرنوشت_یک_جانباز!!
🌷جوانی از اهالی آبادان را آورده بودند، با زیرپوش سفید. اسمش دقیقاً یادم هست، حیدری بود. خمپاره خورده بود، کاملاً بههوش بود و پای راستش از زیر زانو قطع شده بود و با یک پوست به بدنش وصل بود. با همان وضع او را به اورژانس آورده بودند. خودش هم متوجه بود که پایش خیلی قضیه دارد و نگه داشتنی نیست.
🌷۵ دقیقه بود که در اورژانس بود. پایش را نگاه کردم، از بالای زانو محکم بسته بودند. از شدت درد آنقدر لبهایش را گاز گرفته بود که تمام لبهایش خونی بود. برای یک لحظه به من نگاه کرد. (من حالا هم که به یاد آن لحظه میافتم بغضم میگیرد.) پرسید: آقای دکتر پایم را قطع میکنند؟ و غش کرد....
🌷وقتی این صحنه را به یاد میآورم و وقتی کسی را میبینم که کج راه میرود و یا یک پا ندارد، به این فکر میکنم که چقدر زجر کشیده تا توانسته تا قطع شدن پایش آن همه سختی را تحمل کند. ساعتها در خط مقدم بدون داشتن مُسکّن آن وضع را تحمل کرده تا بالاخره یک آمبولانس پیدا شود و او را از زیر آتش سنگین توپخانه و انواع سلاحهای مخرب دشمن به پشت جبهه منتقل کند....
🌷....تا از آنجا و در صف انتظارهای طولانی، به نزدیکترین بیمارستان امدادی منتقل شود و باز هم در انتظاری کشنده به انتظار خالی شدن اطاقهای عمل بنشیند تا پزشکان چنانچه وقت پیدا کنند، او را با کمترین تجهیزات موجود عمل کنند. این سرنوشت یک جانباز است.
📚 كتاب "پرسه در دیار غریب" (خاطرات پزشكان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada