eitaa logo
شهید جمهور
171 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌿💐🌾🌻🍃 یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..." مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟! بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!" میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم.. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ... پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..." روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم… کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود.. فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره... از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود 45 روزه بره و برگرده ولـے.. 21 روزِ بعد شهید شد.🕊🌷 @sardaraneashgh
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر 14 امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : 1343 اصفهان ●شهادت : 1366/2/5 بانه ، عملیات کربلای10 🌷 @sardaraneashgh
📚🌹ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س) عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت:«کسی نفهمه زخمی‌شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید. گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم. گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی‌تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس» به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است... @sardaraneashgh
‌ بچـه‌ها رو با شوخی بیـدار می‌کرد تا نمـازشب بخونن مثلا یکـی رو بیـدار می‌کرد و می‌گفت: « بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌کس نیست نگام‌کنه! » یا می‌گفت: پاشو جون‌من ، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم! » @sardaraneashgh
عاقبت به خیری یعنی انتهای زندگی شاهرخ! یعنی شهید ضرغام ... 🌷 @sardaraneashgh
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟! زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم . شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون . بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ، دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم.... 📕 شاهرخ 🌷 @sardaraneashgh
داشتیم با ماشین از برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین کرد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه کنید هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر نکنید حتی اگه نیازمند شدید از خدا بخواید و به اون کنید با گفتم : الان خدا برای ما می فرسته؟! گفت : بله اگه کنی می فرسته بعد هم ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین که یک مرتبه یکی از از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد حاج حمید گفت : اگه به خدا کنی خودش وسیله رو می فرسته؟ 🌷 🌷 @sardaraneashgh
✍شهید مهدی باکری، بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی‌بن موسی‌الرضا(علیه السّلام) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند. ●این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ ۶۳/۱۲/۲۵، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنه‌های كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش می‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپی‌جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(علیهم‌السلام) و عشقی آتشین به اباعبدالله‌الحسین(علیه السّلام) و كوله‌باری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت @sardaraneashgh
✍گذاشتمش مسئول اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه. 💢وزوه چه خبر بود؟ ها آنجا کار می‌کردند، گفتم: محسن جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن. گفت: نه میرم و زود برمیگردم. 💢تا دو روز فکر میکردم می‌رود به . رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچه‌ها را جمع کرده و می‌گوید و نمازجماعت راه می‌اندازد. 💢پیش من دستش رو شده بود. می‌دانستم همیشه لایی می‌کشد. بی سروصدا دنبال جایی می‌گشت که کار روی زمین مانده باشد. 💢می‌آمد می‌کرد کار که روتین می‌شد همه‌را قال می‌گذاشت و می‌رفت سراغ کار بعدی. 💢فتنه هم به‌پا می‌کرد. می‌دیدی آب‌بازی را شروع کرده و در اوج شوخی زده است. 🌷 🌷 @sardaraneashgh
یادم میاد بعداز عملیات خیبر .پیرمردی داشت از دور می اومد به یکی از همراهان گفتم بد جور گرسنه هستیم حتما پیر مرد توکوله پشتیش چیزی داره ،بعداز احوالپرسی کنارمون نشست بصورت من نگاه کرد گفت پسر خیلی سیاه شدی ،گفتم بخاطر دود انفجار خمپاره وتوپ هاست آب هم نداریم ،قمقمه آبش بهمون داد ویه مقداری نون خشک که آب بهش زدیم وخوردیم ولی برایک لحظه نشست واشک امانش نداد ،،،گفتیم پیر مرد چی شد منقلب شدی .ناراحت شدی ...جمله ای گفت هنوز دل آدم رو آتیش میزنه...رفیقم گفت حق شناس دل پیرمرد به درد آوردی ولی پیرمرد سریع گفت نه شما هم جای پسر شهید من هستید ،،گفتیم موضوع چیست ..پیرمرد گفت :اول صبح تو عقب نشینی پسرم تو باتلاق جزیره گیر کرد هرکاری کردم نشد آتش دشمن زیاد بود ،پسرم رفت ومن تنها موندم ...سه تایی بغضمون ترکید ،،پیرمرد ادامه داد درد من اینه که چجوری پیش مادرش بر گردم چی به مادرش بگم ... محمود حق شناس1394/06/16 @sardaraneashgh
🌷پنجشنبه 6 دی 1397، در جلسه ای در شهرستان ، یکی به من گفت: «چشم و ابرو و قد و بالای محمودرضا را ول کن! بگو امروز ما باید بکنیم که جای محمودرضا را ؟!» 🌷آنقدر از این پرسش و نحوه سؤال کردن این برادر خوشم آمد که یک ساعت برای حرف زدم. 🌷بعد از پنج سال بود که احساس کردم کسی مشتری محمودرضاست. ▪️اگر سوء تفاهم ایجاد نمیکند، باید بگویم از دیدن شهید بازی‌ ها بخصوص در شبکه های اجتماعی ام و دیدن شهدا خوشحالم میکند. 🌷 🌷 @sardaraneashgh
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟! زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم . شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون . بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ، دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم.... 📕 شاهرخ 🌷 @sardaraneashgh
⚜فرمانده ای که در حج هم فرمانده بود مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید: 🔸دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند. کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند . 🔶 در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌ای هم به دنبالش بودند. میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟ گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خوانده‌ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده‌اند.» [دیدار آشنا شماره 29 با اندکی تفاوت] @sardaraneashgh
🍃❤️🍃❤️ 💢 یک شب برفی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفره‌ست و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:! تو این هوا با موتور🏍. تازه خریده بودم.گفتم با ماشین میریم؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من می‌افته،تو باش. از او انکار و از من اصرار که بزن بریم. از آن طرف هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشین‌ها را گذاشته‌اند تو .لیز می‌خوردند برای خودشان. داشتیم به ماشین‌های توی جوی آب می‌خندیدیم که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی ماشین جلویی.یکی ما را می‌دید فکر می‌کرد چیزی زده‌ایم این‌قدر می‌خندیم افتاد به که از خر شیطان بیا پایین.گفتم تا سه نشه بازی نشه. می‌گفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم! راوے:دوست‌شهید 🌷 @sardaraneashgh
برای‌سنگرش‌كولر‌گازی ‌گذاشتہ‌بودند،اما‌ . . . 🤭 آمده‌بودبيرون‌و‌در‌سایہ‌خوابيده‌بود!‌⛅️ پرسيدم: «كولرايرادكرده؟چراتوی سنگرنمےخوابيدتوی‌اين‌گرما؟!»😳 . گفت:«مگہ‌همہ‌رزمنده‌ها‌كولردارندكہ ‌زير‌باد‌خُنكش‌استراحت‌کنند..⁉️ من‌هم‌يكےاز‌اونھا...🚶🏻‍♂ 🌱 🌷 @sardaraneashgh
💢✨هیچ وقت مانع رفتنش نشدم، بودم اما ته دلم راضی بودم به شهادتش، واقعا بود. 💢✨خودشم همیشه بهم میگفت اگه شما و مامان نباشید من هیچ وقت نمیشم. 💢✨وقتی که میرفت بهش گفتم من محمدامین هستم؛ اون خیلی کوچیکه اگه شهید بشی چی به سرش میاد! گفت: خانم نگران نباش، اگه روزی من نباشم سرپرستش میشه، کلی هم قوم و خویش پیدا میکنه 🌷 🌷 @sardaraneashgh
توصیه شهید همت... اطاعت محض از 🌷 @sardaraneashgh
رسم بود داماد؛ شبِ ازدواجش حنا بگذارد یک رسم دیگر آمد، رزمنده شب شهادتش حنا می‌گذاشت ...! 🌷 @sardaraneashgh
آخرین ڪلام قبل از لحظه شهادت دوستان می آید! دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت: «ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند.تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند.ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد» وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: « 》 که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار،فضای جلسه را به هم ریخت و... 📚منبع : خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور مرکز اسناد انقلاب اسلامی 🌷 @sardaraneashgh
✍ دست نوشته شهیدی برسنگ مزارش : "هیچ بدنی درمقابل آنچه روح اراده آن را می کند ناتوان نیست به امید آنکه درتمـام احوال مراقبت از خـود بکنیم..." 🌷 🌷 @sardaraneashgh
رضایت امام زمان(عج): (از خاطرات شهید احمدی روشن) مصطفی هراسان از خواب بیدار شد، ولی دیدم داره می‌خنده .... علت رو که سوال کردم، گفت: خواب دیدم که بالای یک تپه ایستادم امام زمان(عج) رو دیدم آقا دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: مصطفی! از تو راضی هستم... 🌷 @sardaraneashgh
.... 🌷چند روز مانده بود به اردو و هنوز خیلی از کارها هماهنگ نشده بود. هر کاری که از دستمان بر می‌آمد کرده بودیم، حتی می‌خواستیم نیت روزه کنیم بلکه شهدا عنایتی بکنند و برنامه‌ها هماهنگ بشود. 🌷وقتی به علیرضا جریان نیتم را گفتم گفت: ”هر کسی باید کار خودش رو انجام بده، ما وظیفمون انجام تکلیفه و نتیجه کار با شهداست. من که تمام تلاشم رو کردم و الان هم گشنمه، تو روزه بگیر، من هم می‌خورم. شهدا هم کار خودشون رو خوب بلدند.” بعد هم نزدیک یک رستوران نگه داشت و…. 🌷بعد از اردو که برگشتیم تهران یک روز با کنایه گفت: ”دیدی شهدا چطوری هوای ما رو دارند…." راوی: آقای هادی شیرازی @sardaraneashgh
" من دلم را به دار خواهم زد .." همواره این جمله روی لبش بود، بچه‌ها هم به شوخی اسم واحد را "واحد دار دِلان" گذاشته بودند، و آخر ، هم‌ دل و هم سرش را به دار شهادت آویخت ... 🌷 @sardaraneashgh
✨﷽✨ ⭕️ فرار شهید هادی از وسوسه شیطان ✳️ ابراهیم گرفته و ناراحت بود... رفتم کنارش ازش پرسیم: چیشده داش ابرام؟ مشکلی پیش اومده؟ اول نمی گفت. اما بعدش به حرف اومد: چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم...! ✴️ رفتم تو فکر یدفعه خندیدم! ابراهیم گفت: خنده داره؟ گفتم:داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده... با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست! ⚛ گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟ گفتم: شک نکن…! ✳️ روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت... با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار... فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر... حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود... ✴️ ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد... 📚سلام بر ابراهیم1 🌷 @sardaraneashgh