فرمانده ها شلوغ می کردن...
سربه سرش میذاشتن
باز ساکت بود
احمد کاظمی گفت : حاجی!
حالا همین جا صبحونمونو میخوریمـ
یه ساعتی میخوابیمـ...
بعد همـ هر کسی بره سراغ کار خودش...
.
#خندید و گفت : من باید برمـ خط
با بچه های مهندسی قرار گذاشتمـ
.
زاهدی بلند شد رفت بیرون
سوار ماشین #حاج_حسین شد.
ماشین رو برد تو گِــل گذاشت و برگشت
.
رو کرد به حاجی گفت:
حالا اگه میتونی برو...
.
#لبخندِ_حاج_حسین
از روی صورتش پاک شد ...
.
بی حرف رفت سوار ماشین شد.
همه منتظر بودن ماشین بیشتر تو گِل بره
ولی...
زیر لبش #صلوات فرستادُ
دنده عقب گرفت
ماشین از توی گـِل دراومد ...
.
رفت خط ...
.
.
#ذکر_خدا رو زیاد بگیمـ
مخصوصاً #صلوات ...
#کنترل_خشم داشته باشیمـ
.
شبیه #شهدا رفتار کنیمـ
.
.
شادی روح رفیق و همراه شهیدمون
صلوات + وعجل فرجهمـ 🌿
.
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_نعم_الرفیق
.
@ShahidKharazi_Com