💢اهمیت نماز
🔹با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا می رسیدیم به خوی، نماز قضا می شد.
🔹مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند.
#شهید #مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا
✍ شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢لباس شستن عوض تعمیر ماشین
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم. چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار میکردیم، ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خدا خیرت بده ما عملیات داریم ماشین ما رو درست کن برم.
گفتم: مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا.
با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم: برادر، من از صبح دارم کار میکنم خسته م نمیتونم. خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم.
گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شما رو بشورم، شما هم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه ها رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم:بیا بشور. ایشون هم آرام و با دقت لباسا رو میشست. منم برا اینکه لباسا رو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم. بعدِ تموم شدن لباسا اومد.
گفت: اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم. داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد، پیاده شد و روبوسی کردن و هم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این آقا از فامیلای حاجیه، حاجی بفهمه پوستمونو میکنه!
حاجی اومد داخل. سفره رو انداختیم. داشتیم غذا میخوردیم. حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید: چی شده؟
گفتم: حاجی اونی که الان اومد فامیلتون بود؟
حاجی گفت: چطور نشناختین؟
ایشون #مهدی_باکری فرمانده لشکر بودن.
📚 خداحافظ سردار
#سیرهشهدا
✍شهید حاج حسین خرازی | نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396