#قسمت_سوم
#رزمند
زمان اعزام همسرم به جبهه من یه دختر دو ساله داشتم و یکی هم بار دار بودم، موقع به دنیا اومدن دختر دومم همسرم جبهه بود، دختر اولم خیلی بهانه پدرش رو میگرفت، مینشست در حیاط، وهر کی بهش میگفت چرا اینجا نشستی میگفت، اینحا ننشتم (نشتم) بابام بیاد، ازش میپرسیدن، بابات کجا رفته؟ میگفت صدام خوشِ (صدام رو بکشه) چون همسایه ها این حرفش رو تحویلش میگرفتن، اونم خوشش اومده بود، تقریبا هر روز میرفت در حیاط همون سوال و جوابها تکرار میشد، من خودم مشوق پدر و همسرم میشدم برای جبهه رفتن، ولی با این حال، هر وقت دیر نامه هاشون میرسید و مدتی میشد که ازشون بی خبر میشدیم، من یه مریضی میگرفتم، یه بار دو هفته شد که نه نامه اومد ازشون نه تلگراف، من همه بدنم شد پر از جوش های ریز، نه میتونستم بخوابم، نه بشینم، روزی دو بار میرفتم حموم و صِدر و ماست میمالیدم به بدنم. که فقط خنک میشدم و کمی از خارش بدنم خوب میشد، مراجعه کردم به پزشک، آقای دکتر روزی یک آمپول تو رگی و کلی قرص و شربت بهم داد، ولی هیچ فرقی نکرد، یه دفعه در حیاطمون رو زدن، در رو باز کردم، اصلا باورم نشد، همسرم بود، به محض دیدنش، یه جیغ از خوشحالی کشیدم، دو روز از اومدن همسرم به مرخصیس گذشت، یه دفعه متوجه شدم، جوش های بدنم همه خوب شدن...
#ادامه_ دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234