eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر بچه‌ها خیلی عذر می خوام که این حرف رو می‌زنم تو ی خونه من ج....ی....ش....کنند من چیکار کنم، بچه‌های من بزرگ بودن دیگه اینجوری نبودن، من فهمیدم که نمیخواد بچه های من رو نگه داره، به خودم گفتم، باشه نگه ندار ولی منم دیگه بخوای بری جایی بچه هات رو بیاری بزاری پیش من، من قبول نمیکنم خیلی دلم شکست، واقعاً دلم شکست گفتم خدایا من خیلی دوست داشتم که تشییع پیکر مطهر حضرت امام برم چرا نمیتونم، چرا شوهرم نمیزاره، چرا میگه بچه‌ها رو نبر، خیلی ناراحت بودم رفتم و بچه‌ها را آوردم، زنگ زدم به همسرم گفتم که اینطوری شد خواهرت به من اینجوری گفت من نتونستم برم واقعا لطف خدا شامل حال من شد و خود امام خمینی که من بارها گره به کارم افتاده و متوسل به امام خمینی شدم و مشکلم حل شد، حتی یه مریضی گرفته بودم، طولانی شده بود خوب نمی شدم، یه روز کلافه از حالم توسل به امام خمینی کردم و شفا گرفتم همسرم گفت اشکال نداره بچه ها را هم ببر و اون روز برای من خیلی خاطره خوبی بود، از نظر معنوی خیلی بهم خوش گذشت البته که اینقدر گریه کرده بودم که چشمم ورم کرده بود، ولی از لحاظ معنوی می خوام بهتون بگم که خیلی برام جذاب بود این هم خاطره من امید وارم که وقتی میخونید لذت ببرید.و راضی باشید... عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین مانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم داستان اتفاقیه که توی ۴۰ سالگی مادربزرگم براش اتفاق افتاد زمینی توی محله‌ی ما خالی بود و صاحبش به خاطر تمکن مالی که داشت اونجا رو نمیخواست. مادربزرگم‌ که وجود یک‌حسینه رو توی محل کم‌میدونست رفت و با اون‌فرد صحبت کرد و راضیش کرد تا اونجا رو برای ساخت حسینه اهدا کنه. اون فرد خیلی استقبال کرد و توی یه برگه اهداش رو اعلام کرد و به مادربزرگم داد. کمک مالی چشمگیری هم برای ساخت اون حسینه بهش داد. با اون پول مادربزرگم شروع کرد ولی چیزی نگذشته بود که پول تموم شد. برای اینکه کار نخوابه راه افتاد پیش خیرین محل و شروع کرد به پول جمع کردن. یادمه اون موقع ها قبض های ۲۰۰ تومنی صادر میکردن و از مردم هم پول جمع میکردن.‌۶ سال طول کشید تا زینبیه نیمه ساخته شد اما هنوز کم‌و کسری داشت و مادر بزرگ‌من بی خیال نشد. رفت دفتر امام جمعه‌ی محل از اونجا هم پول گرفت.‌شب و روزش شده بود فکر کردن به زینبیه و ساختش. مردم هم سنگ تموم گذاشتن و ساختش تکمیل شد. مراسم‌افتتاحیه‌ی بزرگی گرفته شد و چون سرشناس های محل تو ساختش کمک کرده بودن تمامشون اومدن. خب هیئت امنای محل ما با بسیج خواهران خوب نبودن و مادربزرگم اولین‌کاری کرد بسیج خواهران رو آورد اونجا تا فعالیت کنن‌. بسیج هم با کمک‌های مردمی زینبیه رو تجهیز کرد.‌ از سمامور های بزرگ بگیر تا دیگ و گاز های بزرگ‌ برای پخت نذری. 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین مانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین مانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
در سال 55 در ماه مبارک رمضان یه روحانی برای تبلیغ به روستای ما اومد، و، وقتی دید مردم طالب دونستن احکام و آموزش قرآن هستند، خانه ای در روستای ما خرید و همسر و فرزندانش رو به روستای ما اورد، خانه اش شده بود دارلقران در همه سنین مختلف برای کودکان و بزرگسالان، پسر و دختر و زن و مرد کلاس قران، تفسیر و احکام در ساعات مختلف روز بدون دریافت هیچ هزینه ای برگزار میکرد، پسر بچه ها و آقایون رو پسرش و خودش توی مسجد درس میداد، دختر بچه ها و خانمها رو خانمش توی خونه خودشون درس میداد من از 11سالگی تا 13سالگی که ازدواج کردم پیش خانم ایشون کلاس قرآن میرفتم، پسر همسایمونم که 18 سالشون بود پیش خود حاج آقا قران و احکام میخوندن، و تو خط مذهب و دین اومدن ولی خونوادشون مذهبی نشدن، اما ما همگی خونوادگی تو خط مذهب افتادیم، این آقا به خونوادشون پیشنهاد ازدواج با من رو داده بود، که. با مخالفت همه اعضا خونواده به جز پدرشون قرار گرفته بود، پدرش که حالا در قید حیاط نیست و خدا بیامرزدش، گفته بود، بچم دوست داره زنش مومن باشه شماها چیکار دارید، و اومدن من رو از مادر بزرگم خواستگاری کردن، مادر بزرگم به بابام گفت، بابام قبول کرد ولی مادرم به شدت مخالفت میکرد، میگفت بچه من مذهبی هست توی خونواده اینها اذیت میشه، ولی بابام جواب بله رو داد، و میگفت حساب این پسر از خونوادش جدا هست... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
زمان اعزام همسرم به جبهه من یه دختر دو ساله داشتم و یکی هم بار دار بودم، موقع به دنیا اومدن دختر دومم همسرم جبهه بود، دختر اولم خیلی بهانه پدرش رو میگرفت، مینشست در حیاط، وهر کی بهش میگفت چرا اینجا نشستی میگفت، اینحا ننشتم (نشتم) بابام بیاد، ازش میپرسیدن، بابات کجا رفته؟ میگفت صدام خوشِ (صدام رو بکشه) چون همسایه ها این حرفش رو تحویلش میگرفتن، اونم خوشش اومده بود، تقریبا هر روز میرفت در حیاط همون سوال و جوابها تکرار میشد، من خودم مشوق پدر و همسرم میشدم برای جبهه رفتن، ولی با این حال، هر وقت دیر نامه هاشون میرسید و مدتی میشد که ازشون بی خبر میشدیم، من یه مریضی میگرفتم، یه بار دو هفته شد که نه نامه اومد ازشون نه تلگراف، من همه بدنم شد پر از جوش های ریز، نه میتونستم بخوابم، نه بشینم، روزی دو بار میرفتم حموم و صِدر و ماست میمالیدم به بدنم. که فقط خنک میشدم و کمی از خارش بدنم خوب میشد، مراجعه کردم به پزشک، آقای دکتر روزی یک آمپول تو رگی و کلی قرص و شربت بهم داد، ولی هیچ فرقی نکرد، یه دفعه در حیاطمون رو زدن، در رو باز کردم، اصلا باورم نشد، همسرم بود، به محض دیدنش، یه جیغ از خوشحالی کشیدم، دو روز از اومدن همسرم به مرخصیس گذشت، یه دفعه متوجه شدم، جوش های بدنم همه خوب شدن... دارد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
یه بار دیگه یادمه زمان آزاد سازی خرمشهر بود، بازم چند روزی از همسر و پدرم بی خبر بودیم و چون عملیات شده بود نه نامه میومد نه تگلراف، من دست چپم بالا نمیومد، کلی دوا درمون کردم ولی بی فایده بود، تا اینکه اول پدرم بعدشم همسرم اومدن مرخصی، بعد دست من خود به خود خوب شد، دیگه عادت کرده بودم، هر وقت مریض میشدم خودم خونه یه درمانهایی میکردم، همسر و پدرم که میومدن حالم خوب میشد، پدرم یک بار زخمی شد اومد خونه خوب که شد دوباره رفت، و تا قبول قطعنامه 598 جبهه بود، وقتی هم که اومده بود خیلی ناراحت بود، چون امام خمینی رحمه الله علیه فرموده بودند قبول قطعنامه برای من به منزله جام زهری بود که نوشیدم، بابام میگفت امام خمینی تحت فشار بوده که قطعنامه رو قبول کرده، همسرمم تو جبهه آر پی جی زن بود، اینقدر که شلیک کرده بود، ناشنوا شد و برگشت، در قسمت اداری سپاه مشغول به کار شد، که بعد از چند سال یه سمعک های خیلی ریزی اومد که با عمل جراحی توی گوش همسر من گذاشتن و یک گوشش خوب شده و میشنوه، امید وارم این خاطره ای که براتون گفتم جذاب بوده باشه، 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
بیست و هفت سالم‌بود. هم تو فامیل هم بین دوست هام فقط من مجرد بودم و حتی یک‌ خواستگار هم نداشتم. دوست هام یکی یکی شوهر میکردن و من فقط حسرت میخوردم.‌ یه روز از پایگاه به خونه برمیگشتم‌ و پنهانی گریه می‌کردم. سوار تاکسی شدم، رادیوش روشن بود، و در حال اجرای برنامه‌ مذهبی بود.‌ آقایی داشت حرف میزد. میگفت: حاجتی داشتم و هر کاری میکردم برآورده نمیشد. تا تصمیم‌گرفتم ۴۰ پنج‌شنبه سر مزار چهل شهید برم سنگ مزارشون رو بشورم و براشون فاتحه بخونم. تا خدا به واسطه‌ی ابروی شهدا حاجتم رو بده. سر هفته‌ی چهلم حاجتم براورده شد.‌ الانم به هر کسی که حاجت خیری داره این کار رو پیشنهاد میکنم. این حرف شد نور امیدی توی دلم.‌ هر پنجشنبه به امامزاده‌ی محلمون میرفتم و این‌کار رو انجام‌میدادم. اخرین مزاری که... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
بیست و هفت سالم‌بود. هم تو فامیل هم بین دوست هام فقط من مجرد بودم و حتی یک‌ خواستگار هم نداشتم. دوست هام یکی یکی شوهر میکردن و من فقط حسرت میخوردم.‌ یه روز از پایگاه به خونه برمیگشتم‌ و پنهانی گریه می‌کردم. رادیو تاکسی که سوارش بودم‌ در حال اجرای برنامه‌ مذهبی بود.‌ آقایی داشت حرف میزد. میگفت: حاجتی داشتم و هر کاری میکردم برآورده نمیشد. تا تصمیم‌گرفتم ۴۰ پنج‌شنبه سر مزار چهل شهید برم سنگ مزارشون رو بشورم و براشون فاتحه بخونم. تا خدا به واسطه‌ی ابروی شهدا حاجتم رو بده. سر هفته‌ی چهلم حاجتم براورده شد.‌ الانم به هر کسی که حاجت خیری داره این کار رو پیشنهاد میکنم. این حرف شد نور امیدی توی دلم.‌ هر پنجشنبه به امامزاده‌ی محلمون میرفتم و این‌کار رو انجام‌میدادم. اخرین مزاری که... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
دوست داشتم فقط برای من باشد خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه. پیام همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم    هواداران کویش راچو جان خویشتن دارم  آقاجان بالاترین آرزویم در زندگی این بود که روزی بتوانم تمام هستی وزندگی خودرا فدای شما وراه شما بنمایم الحمدالله رب العالمین این سعادت نصیبم شد و در زمره ی رهروان خانم ام المصائب زینب کبری (س)نائل آمدم  آقاجان عنایتی بفرماید دردانه پسرم راهمچو پدرش تربیت کنم ونامش همانند قاسم سلیمانی ها لرزه بر اندام دشمنان اسلام وایران اسلامی ونائب بر حقتان آقا امام خامنه ای (حفظه)بیاندازد...   🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
حجاب من خیلی فرق کرده بود، به پیشنهاد رویا که میگفت، این قدر مغنعه مانتوت رو تیره نپوش دل مرده میشی، منم مانتو روسری رنگهای شاد میپوشیدم، دیگه مثل سابق رو نمیگرفتم، پوششم در حد یه روسری که اونم دیگه مونده بود، موهام بزنه بیرون، اونم بدون کیلیپس، یعنی گره میزدم، سرم میکردم، قبلا وقتی میخواستم بیام بیرون کامل صورتم رو. میشتم که یه آرایش بهش نمونده باشه، ولی دیگه دقت که نمیکردم به کنار خودم یه ته ارایش هم میکردم، اینم بگم ته دلم احساس گناه میکردم، ولی وقتی میدیدم رویا، هیچ مسایل اسلام رو رعایت نمیکنه اینقدرم شاد و خوشحالِ، میخواستم مثل اون بشم، کم کم رویا فهمید که من فیلم های سانسور نشده رو دوست دارم، اما دید من به دخترهام حساسم، بچه هارو میکرد توی اتاق سرشون رو به اسباب بازی گرم میکرد، با هم میدیدیم دیگه ترانه هایی رو هم که قبلا گوش نمیکردم، با هم گوش میکردیم، این رفت و امدها باعث شد نتونم لباسهای مردم رو به موقع تحویل بدم، مشتری هام کم شدن، در امدم منم کم شد، از شوهرم پول خواستم، اونم گفت، پس پولهای خودت رو چیکار میکنی، به دورغ بهش گفتم، بیشتری ها رو آوردن به قسطی لباس خریدن، مشتری های من کم شده ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
از طرف دانشگاه یک اردوی زیارتی به حرم امام خمینی گذاشتن، اول گفتم نمی رم، ولی چون هم دانشگاهیام داشتن میرفتن، گفتم منم میام، یه مینی بوس گذاشتن دانشگاه منم باهاشون نشستم توی ماشین، وقتی رسیدیم حرم، چشمم که به گلدسته های حرم امام خمینی افتاد، شروع کردم توی دلم به بد و بیراه گفتن، به امام، وقتی هم رسیدیم توی حرم، شروع کردم به بی ادبی کردن، بچه ها رفتن دور ضریح با زیارت کردن، منم دستم رو انداختم توی شبکه های ضریح، به مسخره مثل بچه ها گریه کردم، هی صدا زدم، آی امام خمینی من رو شفا بده البته خدا من رو ببخشه امامش رو نمیگفتم، چند شب بعد خواب دیدم تو تالار علامه طباطبایی دانشگاه تهران جلسه تشکیل شده و سخنران جلسه امام خمینی بود، طبق پیش زمینه ای که داشتم و همین طور در حال قضاوت بودم که یه دفعه توی خواب دیدم، امام خمینی رو کرد به من، به اسم خودم صدام کرد، گفت خانم... دختر گلم مقنعه سرت کن من تعجب کردم به خودم گفتم یعنی با من بود... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
این همه آدم اینجا نشستن چرا با من حرف زد، همینطور که زل زده بودم بهش، یه دفعه امام خمینی از پله ها اومد پایین رو کرد به من خانم ... شما تومورتون خوب شده، وقتی از خواب بلند شدم، بازم این موضوع رو به مسخره گرفتم، گفتم امام خمینی اومد تو خواب من رو عمل کرد رفت بعد هرهر میخندیدم برای تشخیص میزان رشد تومور مراجعه کردم به بیمارستان قلب تهران، آزمایش های لازم رو. دادم، دکتر نگاه کرد، گفت، خانم ... خوشبختانه تومور به جای رشد در مسیر نزولی و در حالت خود ایمنی بدن در حال از بین رفتنه، مصرف داروها تون رو قطع کنید از خوشحالی گریم گرفته بود، من که توان دو تا پله بتلا و پایین رفتن رو نداشتم اونروز از پله‌های بیمارستان به راحتی پایینی اومدم، با اینکه بیماران قلبی باید از آسانسور استفاده کنند اما من تمام پله ها رو دونه دونه پایین اومدم، و هی خوابم رو مرور میکردم، توی محوطه بیمارستان کاملا شالم از سرم افتاد، و من بی اهمیت، قدم زدم، با خودم میگفتم، درگیر خرافات نشو ولی تمام وجودم مملو و یک حس خاص از لمس یک نور بود... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
یه روز با رفقا همگی رفتیم گلزار شهدا دوست من که از نعمت شنیدن و حرف زدن محروم بود یا به قولی کر و لال بود نشست کنار قبر پسرعمویش و با انگشتش یک چهارچوب کشید متاسفانه رفقا اون رو مسخره کردند و گفتند چه می گویی، تلاش می‌کرد که هر طوری هست منظورش را بفهماند، ولی دوستانش که متوجه نمی شدند چه می گوید، با خنده، گفتند خیلی خوب باشه فهمیدیم تو چه میگویی، خیلی اصرار داشت که منظورش را برساند، نشست کنار قبر پسر عموی شهیدش و با انگشت یه مستطیل کشید، هی میزد روی مستطیل و بعد میزد توی سینش، ولی بازم بهش خندیدن و کسی متوجه منظورش نشد، رفت تو هم دیگه حرفی باهاشون نزد خدا می‌داند که آیا دلش شکست و یا از سر گذشت بود که چیزی نگفت، شغلش مکانیک بود و در کارش بسیار دقیق دنبال حلال و حرام بود و حتی یک ریال هم نمی خواست که مال حرامی به مالش اضافه شود، ما بهش خندیدیم و هرچه تلاش کرد که منظورش را به ما برسانند نتوانست فردای آن روز به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود. به ظاهر ادمها قضاوت نکنیم، اولیا خدا در بین ما ناشناس زندگی میکنند، کسی رو که بهش اعتنا نکردن، اینقدر پیش خدا آبرو داشت که روز شهادت و محل دفن خودش رو که کنار پسرعموش غلامرضا بود رو میدانست🌷 🌷 🌸شادی روحش صلوات🌸 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
سلام داستانی رو که می خوام براتون تعریف کنم خود شهدا شاهد هستند که عین واقعیت است. ما خواهران در پایگاه بسیج فعالیت می‌کردیم خادم مسجد که خودش هم سید بود و هم عضو بسیج متاسفانه خیلی ما را اذیت می‌کرد و به دلایل مختلف ما را تهدید به اخراج از مسجد می کرد، به ناحیه هم که میگفتیم، می‌گفت باهاش کنار بیاید چاره‌ای نیست، ما در مسجد مون یک جایگاه درست کرده بودیم برای شهدا و روش پرده نصب کرده بودیم از این پرده های، زبرا، زمان که مراسم داشتیم پرده رو بالا می زدیم تا عکس شهدا پیدا شود و هر زمان که مراسم نداشتیم، میاوردیم پایین، که برای نماز به مشگل بر نخوریم، عکس شهدا معنویات رو بالا بردت بود و بوی عطر ازشون در مسجد پخش میشد، و تقریباً همه کسانی که به مسجد رفت و آمد می‌کردند، بوی عطری به مشام شون می خورد، حتی خود من نمی‌توانم بگویم چند بار انقدر زیاد که شمارشش از دستم در رفته، نشسته بودیم یه دفعه یه بوی عطر به بینی مون میخورد، بوهای مختلف از گلها بود، بیشترین بوی که من حس می کردم و الان یادم هست بوی یاس بود. خادم سر ناسازگاری رو با ما گرفت که باید وسایل هاتون رو از توی مسجد ببرید... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
من کتاب شهدا زیاد خوندم. یکبار نوجوون که بودم به شکل عجیبی اسم کوچیک شهید بابایی رو فراموش کردم خانوادم هم یادشون نبود. خلاصه یادم نیومد نمی دونم شاید چند هفته چند روز یا چند ماه بعد یک شب خواب دیدم یک میز پر کتاب مقابلمه به میز که نگاه کرذم بقیه کتاب ها تار شد و فقط یک کتاب آبی تیره دیده شد که روش نوشته بود (عباس بابایی) بعد از اون نمی کم همیشه اما گذرم به کتاب خونه ای می افتاد کتابش رو جویا شده و بالاخره گرفتم و خدا رو شکر می کنم با این شهید فوق العاده اشنا شدم 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
نمی دونم چی شد که اسم فاطمه زهرا رو که برد لرزه بر اندامم افتاد، مو بر بدنم راست شد، حالم بهم ریخت. اینجاست که اگر کسی فاطمه را بشناسد حق معرفت حضرت زهرا را طوری بشناسد که تکون بخوره که بتونه جلوی عمل زشتی رو بگیره این معنای شناخت فاطمه است. به رفقا گفتم بیاین این دختر را برگردانیم، دست بهش نزنیم. رفقا من دوتا لات بی سروپا بودن گفتن، یه لقمه چرب، یه دختر زیبایی گیر ما آمده تو خشک مقدس شدی، دین دار شدی، گفتم من نمی گذارم دست بهش بزنید، از این لحظه چون مرا قسم داده به فاطمه زهرا مثل خواهرم ازش دفاع می‌کنم، جرات دارید بیای جلو، یکیشون اومد جلو با چاقو زدمش اون هم چاقو درآورد من رو زد، منم دوباره زدمش رفیقش آمد جلو اون رو هم زدم، بین ما سه تا زد و خورد شد هر دو رو زدم اونها هم من رو مجروح کردند ولی... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
قسمت_چهارم ولی حالم منقلب شد نام مقدس حضرت فاطمه دل من رو، جسم من رو، زیرو رو کرد بود، عصبانی بودم و میزدم حالتم این بود انگار به این حالت رسیده بودم که اینها دارند دست به ناموس حضرت علی علیه السلام می زنند این حال رسیدم و زدمشون هردوشون رو انداختم، دختر را سوار ماشین کردم آوردم در خونشون پیاده کردم. این قاضی دادگستری می‌گفت وقتی که دیدم حکم اعدام این جوان صادر شده و سه روز دیگه می خواستند توی زندان مشهد اعدامش کنند حکم دیوان عالی کشور رفته تعیین شده برای اجرا فرستادن دادستان هم امضا کرده فرماندار مشهد زیرش را امضا کرده حکم باید اجرا می‌شد این ها رو که شنیدم فهمیدم چرا حضرت زهرا تاکید به آزادی این جوان داشت دستش رو گرفتم آوردم پیش دادستان گفتم من از پرونده این خبر نداشتم دیشب حضرت زهرا سلام الله علیها شماره پرونده و اسم این محکوم به اعدام را به من دادند سفارش کردند و حکم به آزادی رو دادند، حالا که ازش می پرسم میکه موضوع اینه اینه، گفتم... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
داد و ستان به گریه افتاد، دستور داد فعلاً حکم اعدام ملغا بشود حکم لغو شد بعد دختر رو آوردند، بازجویی جدید شیک گرفت پرونده عوض شد دوباره بازجویی از خودش و از اون دختر و کیفیت داستان به عمل آمد دادستان گفت فاطمه زهرا درست فرمودند، این جوان در دفاع از نوامیس اون دو نفر را کشته، باید آزادش کنید این جرم های دیگه ای هم که شاکی خصوصی ندارد به شفاعت فاطمه زهرا سلام الله علیها می بخشیم، پرونده رو فرستادند دیوان عالی کشور سه روز بعد از تهران دستور آمد به سرعت آزادش کنید وقتی توی زندان بهش خبر دادند، که به شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیها آزاد شدید جلوی همه زندانی‌ها صورتش را گذاشت روی خاک و هی میگفت به اسمت قسم فاطمه جان به چادر خاکیت قسم زهرا جان، دیگر گناه نمیکنم دزدی نمیکنم، حتی یک نگاه به نامحرم نمی اندازم، قاضی مشهدی می گفت توی یک مجلسی جمعی از تجار مشهد بودند من قصه این جوان را گفتم، یکی بلند شد گفت این جوان کجاست؟ من یک مغازه که سندش را هم به نامش میزنم بهش بدم، یکی دیگه گفت من سرمایه بهش میدم، و یکی دیگه گفت بیاید از دخترم خواستگاری کنه اگر هر دو راضی باشند همدیگر را بپسندند من دخترم رو بهش میدم، گر نگاهی به ما کند زهرا 🌸 جمله دردها دوا کند زهرا🌸 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
از اون اعزام، حسین استاد رضا شهید شد، و چون در جبهه به شهادت رسیده بود، با همون لباس بسیجی به خاک سپردنش، بعد از مراسمات شهید، یه روز در یک مراسمی مادر شهید استاد رضا، رو کرد به اون دو نفر، گفت، فکر نکنید بچه من به تبلیغات منافق گرانه شما رفت جبهه، نه، پسر من خودش دوست داشت بره، و خدا رو شکر که لیقات شهادت رو خداوند بهش داد، فکر نکنید که ما نمیدونیم، شما از در شاگرد ، با بچه ها وارد مینی بوس شدی، وبعد از در راننده پیاده شدید، فکر میکنید چه جوابی، به مادر شهید داد؟ با صدای بلند گفت، جهت شادی روح شهید حسین استاد رضا و صبر دل بازماندگانشون، مخصوصا مادر این شهید صلوات، مادر شهید هاج و واج مونده بود که چی بگه، اون آقایی که اسلحه گرفته بود، ادعا کرد که دزد آومده خونه ما یه خورده از وسایلهای ما رو برده اسلحه کلت رو هم برده، گرفتن بازداستش کردند، هفت ماه در زندان بود، و کلی هم جریمه اش کردند 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
ی بار به دخترم نرگس زنگ زدم _سلام مشخص بود از روی اجبار حرف میزنه _سلام مامان _منوببخش نرگس جوون تقصیر من بود که به حرف مادرم گوش دادم _تو انتخابت رو کردی دست از سر من بردار حداقل بابام من رو تو بچگی نخوابوند که ولم‌ کنه گوشی رو قطع کرد مامانم انقد نتونست جیزی بخوره که داداشم‌گفت _مامان شده یه بار اضافه بعدم‌گذاشتنش سالمندان منم خونه نشین شدم شوهرمم رفت یه زن‌دیگه گرفت و یه زندگی‌عالی براش درست کردی دقیقا کاری که من با سهراب کردم و خدا به سرم اورد من خونه نشین شدم و شوهرم خوشبخت در واقع آه شوهر جانبازم من رو گرفت... ✍ یایان #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234