قسمت سوم
توافق کردند که رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال 2003 میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود...
ادامه دارد...
_آقا فردین رو اونجا دیدیم
_اون برای چی اومده بود؟
_نمیدونم دیدیمش دیگه
خب ماهان گفت خبرها، بقیهیشم بگو
_با ماهان رفتیم مناطق جنگی اونجا یه شهید گمنام پیدا کرده بودن ما رفتیم دیدیم
_اینا رو به بابات نگیا الان میگه شهید گمنام نیست و الکی میگن، و یه چیزی میگه همه رو ناراحت میکنه
_نه نمیگم
از دستشویی اومدم بیرون رو کردم به مامانم
_ای کاش تو هم میومدی میرفتیم مامان به خدا زمین تا آسمون فرق میکردی همین ساسان رو میبینی اصلاً دیگه اون بچه سابق نیست که
کشدار ادامه داد
_خیلی فرق کرده نماز خون شده اونم اول وقت میخونه همش گریه میکنه میگه خدایا منو ببخش
ساسان صداش رو برد بالا و گفت
_ماهان
برگشتم سمتش اوه اوه اوه
زهله ام از این نگاه تند و غضب آلودش رفت
نگاهم رو از ساسان برداشتم دادم به مامانم
_ اصلاً من چیکار دارم به حال ساسان از خودم برات تعریف میکنم
مامانم نفس عمیق کشید و چشمهاش رو ریز کرد
_راستش رو بگید شماها کجا رفته بودید
ساسان جواب داد
_جایی رفتیم که عاقبت به خیری توش بود جایی رفتیم که عشق واقعی رو احساس کردیم جایی رفتیم که بوی صداقت و پاکی همه فضا رو گرفته بود
مامان ما رفتیم دیدار قطعه ای از بهشت که بهش میگفتن مناطق جنگی
مامانم با دو تا دستش زد تو صورتش
_اگه باباتون بفهمه چی؟ یا یکی بهش بگه چیکار میخوای بکنید
_نمیدونم ان شاالله که طوری نمیشه فقط یه نخ و سوزن بردار دهن این ماهان رو بدوز که اوضاع را جلو بابا خراب نکنه
مامانم برگشت سمت من یه نگاهی بهم انداخت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
قسمت چهارم
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد …
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند..
پایان
جوانها روی صحبتم باشماست...
میخوام یک از خصوصیت های شهیدو
بگم بهتون....
اقامحمدمهدی من هم زیبابود، هم
خوشتیپ بود،هم خوش هیکل بود، و
قدو بالای قشنگی داشت.....
یکبار وقتی امد خونه داشت نفس نفس
میزد، بهش گفتم باز از پله ها امدی خب
اخه چرا با اسانسور نمیای...
گفت مامان اول سوال کن بعد ناراحت شو
برای ازپله امدن من....
گفتم خب چرا؟گفت: وقتی دوتا دختر
جوان تو اسانسورهستند توقع داری منم
برم تو اسانسور و با اونا بیام بالا....
گفتم: خب صبرمیکردی اونا میرفتن بعدتو
میومدی گفت: وارد اسانسوری بشم که
بوی ادکلن این خانم ها پیچیده ...
ازپله ها راحت ترم اذیت هم نمیشم.....
عزیزان شهدا اینجوری زندگی کردن خدایی
بودن که پرکشید حواستون هست که
یک وقت شرمنده شهدانشید حواستون
هست که راه و مسیر و درست برید....
ان شاالله که هست و همیشه پیش خدا
سربلند هستید، وان شاالله که همه
شماجوانها عاقبت بخیرباشید...
الهی امین...
راوی : مادرشهید
شهید محمد مهدی رضوان
ولادت ۷۹
شهادت ۹۸
#شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #شهیدشیدا #وصیتنامه_شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #گلزارشهدا #قطعه_۵۰_ردیف۱۱۸_شماره۱۲
🔸 رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!.
گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!»
گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!»
🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم
سـرش را بـالا نمی گـرفت.
📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی
#شهید_ابراهیم_هادی
#از_شهدا_بیاموزیم
🌷 طی آن چندروزی که داخل کـانال کمیـل
درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشادت سـید جعفـر طـاهری هـرگز از صفحه ذهن من پاک نمی شود.
🌷 گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخوابد! از سـر صبـح که حملات دشمن شروع می شد، مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد. می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلیک میکرد. دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلـحه دیگری برمی داشت و می جنگید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسته نمیشد؟!
با لبهـایی ترک خورده از عطـش و شـکم گرسـنه، واقعاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه ی ما با دشمن هم یکطرف. شب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده ی بعثی مهمـات به دست بیاورد.
🎙 راوی: احـمد بویانی
🌹 تصویـر فـوق، آخــرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهـره خسته اما مقـاوم سـید جعـفرطـاهـری، ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل، به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده.
📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی
صـلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبـه شـهدا
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 تلویزیون تصاویر کـربلای پنج رانشان میداد. یک آن، دوربین یک رزمنده سپـاهی را نشــان داد. ناگهان مـادر گفت: «اینکـه سعـید خـودمـونـه!!»
سعـید آرپی جی میزند، تکبیر میگوید و پشت تیـربار میرود.
🌷 پدر که پیش از این با مراجعه چند پاسدار به درب منزل، از شهادت فرزندش سعید باخبر شده؛
وقتی این حـس همسرش را دید، گفت:
« خــانـم! شـیربچـهات را دیـدی؟ »
مـادر گفـت: « بلــه! »
پدر گفت: «اگـر سعـید لیاقت داشته باشد، باید مانند برادرانش شهید شود. البته که لیاقتش را هم داشت و این تصـاویر کـه می بینی لحظـات آخـر عمـر سعـید بـوده و پسـرمان بـه شهــادت رسیـده اسـت.»
قطرات اشـک بر گونههای مــادر جـاری شد.
🌹 شهیدان شـاه حسینی، اصالتاً اهـل محـله نیـاوران تهـران بـودند. خـانه آنهـا در نـزدیکی بیمارستان فرهنگیان، اکنون تبدیل به حسینیه شده. مزار مطهـرشان: بهشت زهرا (س) تهران
سید محمد حسن ( ردیف ۶ قطعه ۲۶)
سید سعید (ردیف ۶۹) سید حسین (ردیف ۷۹)
«صلواتی هـدیه کنیم به ارواح طیبـه شهـدا»
✳️ فلسطینی بود و به عـشق امــام، خود را به جبهه رسانده بود. احمد از شيعيان مخلصی بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر ۷ نصيبـم شد. فارسی کم می دانست؛ کلماتی را هم که می دانست در عشق به امام و افتخار بسیجی بودن در رکاب امام زمـان خلاصه می شد.
🔸 هرگاه از امام صحبت میکرد، دستش بر روی قلبش جای میگرفت و اين نشان از عشـق واقعی بين عاشق و معشوق بود.احمد فلسطين را درآن زمان در جبهه های ما يافته بود و چه زيبـا گفته اند: «شـرف المـکان بالمـکين»، اعتبار مکانها به انسان هايی است که در آن زندگی می کنند وچه زيبـا می توان اين دو وادی را در جايگـاه عـشـقِ به معـبود با هم مقايسه کرد؛ فضاهايی که تنها با شهـدا معنـا می شوند.
📌 «جبـهه چـه در ايـران يا فلسـطين،
حــرم راز با خـداست و پاسـداران اين حــريم شهدايند؛ شهدايی که در آن، چشم مکاشفه بر جهــان غيب گشودند؛ شــهدايی که همسـفران عــرشی امــام بـودند.»*
🎙راوی: مسعود شجاعی طباطبایی
(مدیرخانه کاریکاتور ایران)
* شهید سید مرتضی آوینی
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
📝 « حسن ظن به خدا »
👤استاد #رائفی_پور
👌بسیار اموزنده
🍃🌸🍃
✳️ فلسطینی بود و به عـشق امــام، خود را به جبهه رسانده بود. احمد از شيعيان مخلصی بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر ۷ نصيبـم شد. فارسی کم می دانست؛ کلماتی را هم که می دانست در عشق به امام و افتخار بسیجی بودن در رکاب امام زمـان خلاصه می شد.
🔸 هرگاه از امام صحبت میکرد، دستش بر روی قلبش جای میگرفت و اين نشان از عشـق واقعی بين عاشق و معشوق بود.احمد فلسطين را درآن زمان در جبهه های ما يافته بود و چه زيبـا گفته اند: «شـرف المـکان بالمـکين»، اعتبار مکانها به انسان هايی است که در آن زندگی می کنند وچه زيبـا می توان اين دو وادی را در جايگـاه عـشـقِ به معـبود با هم مقايسه کرد؛ فضاهايی که تنها با شهـدا معنـا می شوند.
📌 «جبـهه چـه در ايـران يا فلسـطين،
حــرم راز با خـداست و پاسـداران اين حــريم شهدايند؛ شهدايی که در آن، چشم مکاشفه بر جهــان غيب گشودند؛ شــهدايی که همسـفران عــرشی امــام بـودند.»*
🎙راوی: مسعود شجاعی طباطبایی
(مدیرخانه کاریکاتور ایران)
* شهید سید مرتضی آوینی
ماهان جان دوست داری بابات بندازت توی اتاق بگه حق نداری از خونه بری بیرون، اگه دوست داری الان که بابات اومد بشین کنارش مو به مو همه چی رو براش تعریف کن اما اگر آرامش میخواهی و دوست داری بازم از اینجاها بری که همه حواست رو جمع کن پیش بابات یک کلمه از این حرفها نگی و حلقت رو ببندی، شماها نمیدونید وقتی تو این خونه دعوا میشه چه استرسی به من وارد میشه رگهای گردنم درد گرفته رفتم دکتر بهم میگه بین مهرهای گردنت فاصله افتاده ولی من خودم میدونم برای اعصابمِ ناراحتی اعصابم که از فکر و خیال و حرص و جوش میاد
یه دفعه یاد حرفهایی که خونواده من پشت سر خونوادههای شهدا میزدن افتادم. و اینکه من چقدر امیر محمد رو اذیت میکردم، بدتر از آزارهای من کار پدر و مادرم بود که من رو را تشویق به اذیت بیشتر امیر محمد میکردند. نمیدونم به مامانم بگم مامان این دلیلها هم میشه که آه این خونواده ی مظلوم گرفته باشدت
یا اینکه بهتره نگم صبر کنم با ساسان مشورت کنم اگه گفت حرف خوبیه اون موقع بهش میگم بعدم پیشنهاد میدم به مامانم شماها که نمیتونید همه خونواده شهدا رو پیدا کنید و ازشون حلالیت بگیرید لااقل بیاید برید پیش مامان امیر محمد بگو حلالتون کنه
مامانم دستش رو گرفت رو به من
_به جای اینکه خیره شدی تو چشمای من یه خب بگو که من آروم بگیرم دلمم خوش باشه که تو به حرف من گوش میکنی
سرم رو تکون دادم
_ببخشید مامان جون هرچی بگی گوش میکنم
لبهاش رو نازک کرده و زمزمه کرد
_امیدوارم که گوش کنی
تو دلم گفتم ببین تو رو خدا یه ان شاالله و یا یه به امید خدا از دهن پدر مادر من در نمیاد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاهکارقرائت من سوره:یونس
#آیه:7الی10
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
#صدامکه