ماهان جان دوست داری بابات بندازت توی اتاق بگه حق نداری از خونه بری بیرون، اگه دوست داری الان که بابات اومد بشین کنارش مو به مو همه چی رو براش تعریف کن اما اگر آرامش میخواهی و دوست داری بازم از اینجاها بری که همه حواست رو جمع کن پیش بابات یک کلمه از این حرفها نگی و حلقت رو ببندی، شماها نمیدونید وقتی تو این خونه دعوا میشه چه استرسی به من وارد میشه رگهای گردنم درد گرفته رفتم دکتر بهم میگه بین مهرهای گردنت فاصله افتاده ولی من خودم میدونم برای اعصابمِ ناراحتی اعصابم که از فکر و خیال و حرص و جوش میاد
یه دفعه یاد حرفهایی که خونواده من پشت سر خونوادههای شهدا میزدن افتادم. و اینکه من چقدر امیر محمد رو اذیت میکردم، بدتر از آزارهای من کار پدر و مادرم بود که من رو را تشویق به اذیت بیشتر امیر محمد میکردند. نمیدونم به مامانم بگم مامان این دلیلها هم میشه که آه این خونواده ی مظلوم گرفته باشدت
یا اینکه بهتره نگم صبر کنم با ساسان مشورت کنم اگه گفت حرف خوبیه اون موقع بهش میگم بعدم پیشنهاد میدم به مامانم شماها که نمیتونید همه خونواده شهدا رو پیدا کنید و ازشون حلالیت بگیرید لااقل بیاید برید پیش مامان امیر محمد بگو حلالتون کنه
مامانم دستش رو گرفت رو به من
_به جای اینکه خیره شدی تو چشمای من یه خب بگو که من آروم بگیرم دلمم خوش باشه که تو به حرف من گوش میکنی
سرم رو تکون دادم
_ببخشید مامان جون هرچی بگی گوش میکنم
لبهاش رو نازک کرده و زمزمه کرد
_امیدوارم که گوش کنی
تو دلم گفتم ببین تو رو خدا یه ان شاالله و یا یه به امید خدا از دهن پدر مادر من در نمیاد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاهکارقرائت من سوره:یونس
#آیه:7الی10
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
#صدامکه
▪️🍃🌹🍃▪️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃▪️ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃▪️ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
▪️🍃🌹🍃▪️
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
♦️آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه..
🔶️شهید محسن حججی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند.
🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود.
هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!»
• گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام!
سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! »
📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
💠 اولین کتـابی که به زهـرا داد؛ «سووشون» اثـر سیمین دانشـور بود. چنـد روزی بیشتـر از ازدواجشان نمیگذشت. خندید و به زهـرا گفت: «شخصیتهای این داستـان هم مثـل من و تو اسمشان یوسـف و زهـراست.»
بنظر زهرا اسم کتاب کمی عجیب بود. آنرا کنار گذاشت و گفت: «کتاب، نقاشی، عکاسی، زبان؛ چقدر عجیب.! با این همـه استعداد و روحیـه هنرمندانه، نمیفهمم چطور یک نظامی شدی؟!
حالا نقاشی و کتاب قبـول؛ اینها زندگی تو را از یکنواختی در میآورند؛ امـا کـلاس زبـان چـرا؟! آنهم در سطح پیشرفته!. شبها تا دیر وقت باید بیـدار بمـانی؛ سخـت است. زبـان بـه چـه دردت میخـورد؟!»
👈 یوسف با تعجب نگاه کرد و گفت:
«هر وقت میخواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایدهها بیایند جلو. چون آنوقت حتماً تو میروی عقـب و یک کـار خـوب، هیـچ وقـت شروع نمیشود.»
🔹 سال آخـر دانشگاه، زهـرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستـالی داشت کـه بایـد بخـشی از یـک کتاب علمی را ترجمـه میکرد. برای او کـار خیلی سخت و وقتگیری بود. یوسف گفت نگران نباش و کتاب را با خودش به شیراز آورد.یک هفته بعد ترجمه مقاله را پست کرد اصفهان.
🔸 زهرا وقتی متن را خواند؛ دستهایش را در هم گره کرد، چانهاش را روی انگشتانش گذاشت
و به جزوه ترجمه شده خیره شد و گفت:
« تـو فـوقالعـادهای یوسـف!. »
آن تـرم، متن ترجمه او در کـلاس، بالاترین نمـره
را گرفت.
📚 تیک تاک زندگی / گلستان جعفریان
براساس زندگی؛
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#از_شهدا_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه توبه ها که شکسته ام
ز گناهانم و خطاهایم خسته ام
پشیمانم
غمگینم...
شرمنده ام...
الهی ببخش این بنده ی خطاکارت را
میخواستم یه چیزی رو بگم یاد بگیریم برای به دست آوردن مخلوقات از خالقمون سرپیچی نکنیم...
وقتی همه چیز رو به خدا بسپاری مطمئنن بهترین ها رو برات انتخاب میکنه و سر راهت قرار میده...
راضی باشیم به رضای خدا...
اگر هم خطایی کردیم و بارها توبه کردیم اما بازم سمتش رفتیم ...
و به حرف نفسمون که بدترین دشمنمونه گوش دادیم 😔
بازم توبه کنیم بازم از خدا طلب بخشش کنیم..
خدايا به من رحم كن آنگاه كه حجّتم بريده شود، و زبانم از پاسخت ناگويا گردد، و به هنگام بازپرسی ات هوش از سرم برود، اى بزرگ اميدم، زمانی كه بيچارگی ام شدّت گيرد محرومم مكن، و به خاطر نادانى ام از درگاهت مران، و به علت كم تابى ام از رحمتت دريغ مفرما، به جهت تهيدستی ام عطايم كن، و به خاطر ناتوانى ام به من رحم كن، آقايم اعتماد و تكيه، اميد و توكلم بر توست
🍃🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🌺🍃🌸🍃
@Solomon110
🌸🍃🌺🍃
آخه مادر من بگو به کی امیدواری و کی به جز خداوند قدرت داره که مشکلات ما را حل کنه ولی حیف نمیتونم این حرفا رو بهشون بزنم
نگاهم افتاد به در اتاق سارا رو کردم به مامانم
_سارا خوابِ؟
صدای سارا از تو اتاقش بلند شد
_نخیر بیدارم نمیخوام قیافه نحس تو رو ببینم
_با من بدی با ساسان که بد نیستی لااقل بیا برادر بزرگت را ببین
_نمیخوام اونم لنگه توئه
ساسان سری تکون داد و قدم برداشت سمت اتاق سارا دو تا تقه به در زد صدای سارا بلند شد
_هرکی هستی برو گمشو هیچ کدومتون رو نمیخوام ببینم
رو کردم به مامانم
_درمان شدن سارا کار دکتر و دارو نیست باید براش دعا کنیم شِفا بگیره
یه مرتبه در اتاقش رو باز کرد مثل خروس جنگی حمله کرد بهم نرسیده به من ساسان دستش رو گرفت
_ عه سارا جان به خودت مسلط باش
سارا با اون یکی دستش که آزاد بود بلند کرد که بکوبه تو صورت ساسان که اون دستشم مثل برق تو هوا گرفت
ساسان برگشت یه نگاه تندی به من انداخت
_تا وضعیت رو از این خرابتر نکردی یه دقیقه برو بیرون
نگاهم رو دادم به مامانم
_دلم برات یه ذره شده میخوام بمونم پیشت اما سارا وحشی شده مجبورم برم بیرون
سارای جیغ کشید
_وحشی خودتی امشب یه آشی برات درست کنم که یه وجب روغن روش باشه میری راهیان نور الکی به بابا میگی میری اردوی خرمشهر هم دست تو رو، رو میکنم و هم دست ساسان رو
از اتفاقی که برای سارا افتاده واقعاً ناراحتم و همیشه شرمندهام و عذاب وجدان دارم اما سارا دیگه داره شورش رو در میاره از این حرفشم خیلی عصبانی شدم اومدم روبه روش ایستادم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈پدیده ای نوبرای باروری کشف شد🌈
▣⃢🅰 بزرگترین دشمنِ ivf.iui و داروهای شیمیایی و هورمونی
▣⃢🅱 ریشه کن شدن ناباروری و مشکلات خانم ها و آقایان 👇
🔸️یائسگی زودرس 🔸️تنبلی تخمدان
🔸️ضعف اسپرم 🔸️عفونت
🔸️واریکوسل 🔸️HPVوHSV
🔸آزواسپرم 🔸کیست و میوم
https://eitaa.com/joinchat/2171470371Caf6f8f0d7e
اینجا کلی رضایت درمان داریم نگاه کن و زود اقدام کن
قسمت اول
#شهید۱۵ ساله امر به معروف (ناصر ابدام)
در تاریخ ۱۳۵۴/۶/۴ در خرم آباد خانواده اے متدین و مذهبے متولد شد ولے بعد از تولد به تهران آمدند و ساڪن تهران شدند
۵ فرزند بودند ، ۲ برادر و ۳ خواهر
شهید ناصر ابدام🥀فرزند دوم خانواده بود.
شغل پدرش بنایے بود و به همین خاطر براے ڪار به شهرهاے مختلف سفر میڪردند اسمش در شناسنامه «ناصر» بود، اما خانواده ایشان را غلام عباس🥀 صدا می زدندخودش این اسم را خیلے دوست داشت.
منزلشان در حوالے مسجد ابوذر در منطقه ۱۷ تهران بود . مادرش از همان ابتدا ڪه بچه بودند آنها را به مسجد میبردند وپاے روضه امام حسین (ع)🥀 بزرگ ڪردند . ڪمڪم تأثیرات این ڪارها را در رفتار و اخلاقشان نمایان مے شد
از نوجوانے وارد بسیج شد ، پیش نماز آنجا هم پدر آقاے علیرضا پناهیان بود . یک طلبهاے هم به نام احمد پناهیان ڪه تقریباً هم دوره اش بود و باهم فعالیت میڪردند حتے بعد از شهادتش🥀 پیش نماز مسجد میگفت : «این مسجد حدود ۸۰ شهید🥀دارد ، اما بنده در شهادت🥀 هیچ ڪدامشان به اندازه عباس🥀 ناراحت نشدم»
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
#به روایت از مادر بزرگوارش :
همسرم از سال ۶۱ تا آخر جنگ مدام به جبهه میرفت ، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگیمان با حقوق ڪارگرے اداره میشد . یک بار به همسرم گفتم : «تو به جبهه نرو ، وضعیت زندگے ما را ڪه میبینے ، اداره این بچهها و مستأجرے براے ما سخت است»
اما او گفت : «وظیفه است ڪه برویم ، اسلام با این ڪار ندارد ڪه تو یک اتاق و ۵ بچه دارے . وقتے امام دستور داده ڪه به جبهه اعزام شویم ، #باید در هر شرایطے برویم و نگذاریم اجنبیها به ڪشورمان وارد شوند . هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت ڪنیم».
او در جبهه چندین بار مجروح شد ، یڪے از این دفعات سر ، دست و پایش ترڪش خورده بود ، اما با این حال #جبهه را ترک نڪرد و اڪنون به دلیل موجگرفتگے ، عوارض ناشے از آن ڪه در اعصاب و روان بروز میڪند را تحمل میڪند😔
همین شرایط حضور پدرش ، در جبهه سبب شد تا پسرم🥀هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت ڪند و پایبند به انقلاب باشد همیشه میگفت : زن نباید بلند صحبت ڪند غلام عباس🥀 با اینڪه ۱۲ ـ ۱۳ ساله بود ، بیشتر از سنش میفهمید و حرفهاے بزرگتر از سنش را میزد.
ادامه دارد👇👇