💠 اولین کتـابی که به زهـرا داد؛ «سووشون» اثـر سیمین دانشـور بود. چنـد روزی بیشتـر از ازدواجشان نمیگذشت. خندید و به زهـرا گفت: «شخصیتهای این داستـان هم مثـل من و تو اسمشان یوسـف و زهـراست.»
بنظر زهرا اسم کتاب کمی عجیب بود. آنرا کنار گذاشت و گفت: «کتاب، نقاشی، عکاسی، زبان؛ چقدر عجیب.! با این همـه استعداد و روحیـه هنرمندانه، نمیفهمم چطور یک نظامی شدی؟!
حالا نقاشی و کتاب قبـول؛ اینها زندگی تو را از یکنواختی در میآورند؛ امـا کـلاس زبـان چـرا؟! آنهم در سطح پیشرفته!. شبها تا دیر وقت باید بیـدار بمـانی؛ سخـت است. زبـان بـه چـه دردت میخـورد؟!»
👈 یوسف با تعجب نگاه کرد و گفت:
«هر وقت میخواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایدهها بیایند جلو. چون آنوقت حتماً تو میروی عقـب و یک کـار خـوب، هیـچ وقـت شروع نمیشود.»
🔹 سال آخـر دانشگاه، زهـرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستـالی داشت کـه بایـد بخـشی از یـک کتاب علمی را ترجمـه میکرد. برای او کـار خیلی سخت و وقتگیری بود. یوسف گفت نگران نباش و کتاب را با خودش به شیراز آورد.یک هفته بعد ترجمه مقاله را پست کرد اصفهان.
🔸 زهرا وقتی متن را خواند؛ دستهایش را در هم گره کرد، چانهاش را روی انگشتانش گذاشت
و به جزوه ترجمه شده خیره شد و گفت:
« تـو فـوقالعـادهای یوسـف!. »
آن تـرم، متن ترجمه او در کـلاس، بالاترین نمـره
را گرفت.
📚 تیک تاک زندگی / گلستان جعفریان
براساس زندگی؛
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#از_شهدا_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه توبه ها که شکسته ام
ز گناهانم و خطاهایم خسته ام
پشیمانم
غمگینم...
شرمنده ام...
الهی ببخش این بنده ی خطاکارت را
میخواستم یه چیزی رو بگم یاد بگیریم برای به دست آوردن مخلوقات از خالقمون سرپیچی نکنیم...
وقتی همه چیز رو به خدا بسپاری مطمئنن بهترین ها رو برات انتخاب میکنه و سر راهت قرار میده...
راضی باشیم به رضای خدا...
اگر هم خطایی کردیم و بارها توبه کردیم اما بازم سمتش رفتیم ...
و به حرف نفسمون که بدترین دشمنمونه گوش دادیم 😔
بازم توبه کنیم بازم از خدا طلب بخشش کنیم..
خدايا به من رحم كن آنگاه كه حجّتم بريده شود، و زبانم از پاسخت ناگويا گردد، و به هنگام بازپرسی ات هوش از سرم برود، اى بزرگ اميدم، زمانی كه بيچارگی ام شدّت گيرد محرومم مكن، و به خاطر نادانى ام از درگاهت مران، و به علت كم تابى ام از رحمتت دريغ مفرما، به جهت تهيدستی ام عطايم كن، و به خاطر ناتوانى ام به من رحم كن، آقايم اعتماد و تكيه، اميد و توكلم بر توست
🍃🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🌺🍃🌸🍃
@Solomon110
🌸🍃🌺🍃
آخه مادر من بگو به کی امیدواری و کی به جز خداوند قدرت داره که مشکلات ما را حل کنه ولی حیف نمیتونم این حرفا رو بهشون بزنم
نگاهم افتاد به در اتاق سارا رو کردم به مامانم
_سارا خوابِ؟
صدای سارا از تو اتاقش بلند شد
_نخیر بیدارم نمیخوام قیافه نحس تو رو ببینم
_با من بدی با ساسان که بد نیستی لااقل بیا برادر بزرگت را ببین
_نمیخوام اونم لنگه توئه
ساسان سری تکون داد و قدم برداشت سمت اتاق سارا دو تا تقه به در زد صدای سارا بلند شد
_هرکی هستی برو گمشو هیچ کدومتون رو نمیخوام ببینم
رو کردم به مامانم
_درمان شدن سارا کار دکتر و دارو نیست باید براش دعا کنیم شِفا بگیره
یه مرتبه در اتاقش رو باز کرد مثل خروس جنگی حمله کرد بهم نرسیده به من ساسان دستش رو گرفت
_ عه سارا جان به خودت مسلط باش
سارا با اون یکی دستش که آزاد بود بلند کرد که بکوبه تو صورت ساسان که اون دستشم مثل برق تو هوا گرفت
ساسان برگشت یه نگاه تندی به من انداخت
_تا وضعیت رو از این خرابتر نکردی یه دقیقه برو بیرون
نگاهم رو دادم به مامانم
_دلم برات یه ذره شده میخوام بمونم پیشت اما سارا وحشی شده مجبورم برم بیرون
سارای جیغ کشید
_وحشی خودتی امشب یه آشی برات درست کنم که یه وجب روغن روش باشه میری راهیان نور الکی به بابا میگی میری اردوی خرمشهر هم دست تو رو، رو میکنم و هم دست ساسان رو
از اتفاقی که برای سارا افتاده واقعاً ناراحتم و همیشه شرمندهام و عذاب وجدان دارم اما سارا دیگه داره شورش رو در میاره از این حرفشم خیلی عصبانی شدم اومدم روبه روش ایستادم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈پدیده ای نوبرای باروری کشف شد🌈
▣⃢🅰 بزرگترین دشمنِ ivf.iui و داروهای شیمیایی و هورمونی
▣⃢🅱 ریشه کن شدن ناباروری و مشکلات خانم ها و آقایان 👇
🔸️یائسگی زودرس 🔸️تنبلی تخمدان
🔸️ضعف اسپرم 🔸️عفونت
🔸️واریکوسل 🔸️HPVوHSV
🔸آزواسپرم 🔸کیست و میوم
https://eitaa.com/joinchat/2171470371Caf6f8f0d7e
اینجا کلی رضایت درمان داریم نگاه کن و زود اقدام کن
قسمت اول
#شهید۱۵ ساله امر به معروف (ناصر ابدام)
در تاریخ ۱۳۵۴/۶/۴ در خرم آباد خانواده اے متدین و مذهبے متولد شد ولے بعد از تولد به تهران آمدند و ساڪن تهران شدند
۵ فرزند بودند ، ۲ برادر و ۳ خواهر
شهید ناصر ابدام🥀فرزند دوم خانواده بود.
شغل پدرش بنایے بود و به همین خاطر براے ڪار به شهرهاے مختلف سفر میڪردند اسمش در شناسنامه «ناصر» بود، اما خانواده ایشان را غلام عباس🥀 صدا می زدندخودش این اسم را خیلے دوست داشت.
منزلشان در حوالے مسجد ابوذر در منطقه ۱۷ تهران بود . مادرش از همان ابتدا ڪه بچه بودند آنها را به مسجد میبردند وپاے روضه امام حسین (ع)🥀 بزرگ ڪردند . ڪمڪم تأثیرات این ڪارها را در رفتار و اخلاقشان نمایان مے شد
از نوجوانے وارد بسیج شد ، پیش نماز آنجا هم پدر آقاے علیرضا پناهیان بود . یک طلبهاے هم به نام احمد پناهیان ڪه تقریباً هم دوره اش بود و باهم فعالیت میڪردند حتے بعد از شهادتش🥀 پیش نماز مسجد میگفت : «این مسجد حدود ۸۰ شهید🥀دارد ، اما بنده در شهادت🥀 هیچ ڪدامشان به اندازه عباس🥀 ناراحت نشدم»
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
#به روایت از مادر بزرگوارش :
همسرم از سال ۶۱ تا آخر جنگ مدام به جبهه میرفت ، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگیمان با حقوق ڪارگرے اداره میشد . یک بار به همسرم گفتم : «تو به جبهه نرو ، وضعیت زندگے ما را ڪه میبینے ، اداره این بچهها و مستأجرے براے ما سخت است»
اما او گفت : «وظیفه است ڪه برویم ، اسلام با این ڪار ندارد ڪه تو یک اتاق و ۵ بچه دارے . وقتے امام دستور داده ڪه به جبهه اعزام شویم ، #باید در هر شرایطے برویم و نگذاریم اجنبیها به ڪشورمان وارد شوند . هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت ڪنیم».
او در جبهه چندین بار مجروح شد ، یڪے از این دفعات سر ، دست و پایش ترڪش خورده بود ، اما با این حال #جبهه را ترک نڪرد و اڪنون به دلیل موجگرفتگے ، عوارض ناشے از آن ڪه در اعصاب و روان بروز میڪند را تحمل میڪند😔
همین شرایط حضور پدرش ، در جبهه سبب شد تا پسرم🥀هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت ڪند و پایبند به انقلاب باشد همیشه میگفت : زن نباید بلند صحبت ڪند غلام عباس🥀 با اینڪه ۱۲ ـ ۱۳ ساله بود ، بیشتر از سنش میفهمید و حرفهاے بزرگتر از سنش را میزد.
ادامه دارد👇👇
قسمت سوم
به حجاب خیلے اهمیت مے داد ، بنده سعے میڪردم مسائل را رعایت ڪنم اما با این حال در این مسائل به بنده با احترام گوشزد میڪرد ؛ از اینڪه میدیدیم او در این سن و سال به این مسائل توجه میڪند ، خوشحال میشدم.
به خواهرانش ڪه نوجوان هم بودند ، میگفت : آبرومندانه زندگے ڪنید ، درستان را خوب بخوانید و هیچ وقت چادرتان را زمین نگذارید ، اگر روزے چادر از سرتان بیفتد ، در روز قیامت نخواهید توانست جواب حضرت زهرا (س)🥀را بدهید . دخترانم حرفهاے غلام عباس🥀 را تا امروز عملے ڪردند
خیلے بچه قانع و سازگارے بود ، اصلاً با بچههاے این دوره و زمانه فرق میڪرد . هیچ وقت در مسائل مختلف به من بیاحترامے نڪرد . وقتے به او میگفتم ڪه خرید منزل را انجام بدهد ، هیچ وقت نشنیدم بگوید نمیروم یا اینڪه ، نمیگفت ڪه این غذا را نمیخورم.😔
در ماه مبارک رمضان بدون اینڪه به سن تڪلیف رسیده باشد براے سحرے بلند میشد و روزه میگرفت . با عشق دنبال اقامه نماز بود . وقتے ڪه صبحها او را براے خواندن نماز صبح بیدار میڪردم ، خیلے خوشحال میشد و با اشتیاق نمازش را میخواند.
ادامه دارد👇👇
قسمت چهارم
پسرم🥀 ، خیلے زیبا قرآن قرائت میڪرد ، سوره الرحمن را زیاد میخواند . بلافاصله بعد از اینڪه از مدرسه به منزل میآمد ، وسایلش را در خانه میگذاشت و به مسجد میرفت ، مسجد را خالے نمیگذاشت و گاهے اوقات ڪه در منزل نماز میخواندیم به ما میگفت : براے نماز به مسجد بروید ، چرا در خانه نماز میخوانید؟
در امر به معروف با ڪسے تعارف نداشت به یاد دارم یڪے از اقوام به منزل ما آمده بود ؛ غلام عباس🥀 به او گفت : علے ! چرا نماز نمیخوانے ؟
علی هم گفت : تو شیخ هستے براے خودت هستے . مراقب اعمال خودت باش ، با من ڪارے نداشته باش.
غلام عباس🥀 هم به او پاسخ داد : وظیفه من این است ڪه مسیر درست را به تو نشان بدهم ، اسم تو علے است ، باید حضرت علے (ع)🥀 را الگوے خود قرار دهے .
پسرم با اینڪه سن ڪمے داشت و حتے به سن تڪلیف نرسیده بود ، به احڪام شرعے توجه داشت.
ادامه دارد👇👇
قسمت پنجم
پسرم🥀 😭😭
در روز جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۶۹ زودتر از همیشه به محل اقامه نماز جمعه رفت تا بازرسے بهترے داشته باشه وقتے ڪه در آنجا حاضر شده بود میبینه ڪه هنوز درها باز نشده ، براے همین به پارک لاله رفت.
#در پارک لاله با صحنهاے مواجه میشه و میبینه ڪه چند پسر اراذل در حال اذیت ڪردن یک دختر هستند ، غلام عباس🥀 تذڪر میده ، آن چند نفر به #پسرم حمله میڪنند و با ۷ بار ضربه چاقو به قلب و ناحیه شڪم ، او را به شهادت🥀 میرسانند.😭😭😭
ڪسانے ڪه پسرم را به بیمارستان امام خمینے (ره) منتقل ڪردند ، نحوه شهادت را تعریف ڪردند زمانے ڪه به بیمارستان رسیدیم پسرم شهید🥀 شده بود. پرستار حاضر روے آن را باز ڪرد و براے آخرین بار پسر#۱۵ سالهام را دیدم.😭
ادامه دارد👇👇
قسمت ششم
براے پسرم🥀خیلے آرزوها داشتم ؛ او را با تمام این آرزوها در قطعه ۴۰ گلزار شهداے بهشت زهرا (س)🥀 به خاک سپردم هیچ وقت فڪر نمیڪردم ڪه غلام عباس شهید🥀بشه چون جنگ تمام شده بود و #تصورم این بود ڪه هر ڪسے ڪه به میدان جنگ بره شهید🥀 میشه ، اما میدان جنگ پسرم در دفاع از #حریم زنان در همین شهرمان بود.😭
ادامه دارد👇👇
قسمت هفتم
بنده وقتے با مشڪلے مواجه میشوم به پسرم🥀توسل میڪنم و از او میخواهم براے ما دعا ڪند. یک بار ڪه پدرش بیمار شده بود و به دلیل عوارض موج گرفتگے سردرد شدید داشت ، طورے ڪه نمیتوانست استراحت ڪند.
به غلام عباس🥀 گفتم : پسرم ! تو را قسم میدهم به نامت🥀 ، دست به دامن حضرت عباس (ع)🥀شو و سلامتے پدرت را بخواه . این دعا به اجابت رسید و همسرم ساعتها بدون سردرد توانست آرام بخوابد.
پسرم🥀 میخواست عاقبت به خیر شود ، در راه خدا♡باشد ، اجازه نمیداد ڪسے در حضورش غیبت ڪند ، همه را به نماز و عبادت و دورے از گناه و معصیت تشویق میڪرد تا اینڪه
سرانجام درتاریخ ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۶۹ در سن ۱۵سالگے به مقام والاے شهادت🥀 نائل شد.
ادامه دارد👇👇