eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
105 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ مدتی از اتمام جلسات شیمی درمانی گذشته بود و دکتر گفته بود تغییری در بهبود بیماری ایجاد نشده و باید دوباره جلسات رو از سر بگیریم. وقتی مریم متوجه موضوع شد فقط اشک میریخت و التماس میکرد دست از سرش برداریم .همزمان با اون منم اشک میریختم چون همیشه شاهد رنج و درد کشیدنش بودم و بهش حق میدادم اما سکوت کرده بودم. اونقدر دیدن شرایطش حالم رو بد کرده بود که اتاق دخترمو ترک کردم رفتم نمازخونه ی بیمارستان و تا میتونستم گریه و به خدا التماس کردم ... وقتی حسابی خودمو خالی کردم برگشتم پیش دخترم. بالاخره جلسات شیمی درمانی به پایان رسید اما نتیجه مطلوب حاصل نشد... بیست روز بعد مریم برای همیشه از همه ی دردها راحت شد و تونست یه خواب راحت داشته باشه. دخترم فوت شد دیگه حالم دست خودم نبود نمیدونستم از مردنش خوشحال باشم که دیگه درد نمیکشه و از اونهمه درد و رنج و عذاب راحت شد ؟ یا اینکه برای از دست دادنش و دلتنگیهای خودم غمگین باشمو خون گریه کنم؟
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🎇همراه بقیه‌ی بچه‌های گردان تخریب، مشغول پاک‌سازی معبرهای میدان مین🧨 در منطقه بودیم.😵‍💫 🎆 چندروزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود.😵 🎇من بودم، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه‌های تخریب.😊 🎆من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین‌ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد.😌 🎇 می‌خواست خودش کنار بچه‌ها و دوش‌به‌دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند.😎 🎆ظاهرا پای راست حاج محسن به‌خاطر جراحت‌های قبلی خم نمی‌شد؛ به همین دلیل بود که نمی‌توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین.😖 🎇عادتش این بود، از کمر که دولا می‌شد، انگشتانش را باز می‌کرد و می‌برد لای شاخک‌های “مین والمری”.😜 🎆همه می‌دانستیم که الان حاجی چه می‌گوید: – گوگوری مگوری …😆 بیا بغل عمو…😉 🎇شاخک را می‌پیچاند، چاشنی مین🧨 را درآورده و آن را خنثی می‌کرد.😉😍 🎆همه‌مان می‌خندیدیم.😅 🎇 نگاهم 👀به مین‌های جلوی دستم بود، ولی گه‌گاه نگاهی هم به حاج محسن می‌انداختم.🙃 🎆صدای “گوگوری مگوری”اش همه را می‌خنداند.😅😂 🎇 یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار.🥲 🎆 برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک‌های یک والمری.🤭 🎇خواستم پیش خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری …😝😅 🎆حاجی شروع کرد به‌گفتن: – گوگوری مگو …😅😂 📚راوی: مجتبی رضایی 🌹شهید حاج محسن دین شعاری 🌹 😂 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
🌸 ببرید برای رزمنده ها 🌸 🌻 عروس و داماد هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که آمده بودند جبهه. داماد سنگری شده بود و عروس در پشتیبانی و امداد فعالیت می‌کرد. محل اسکانشان هتل هلال بود. ساختمانی در جاده‌ ی آبادان ـ خرمشهر که مدام در تیررس خمپاره و توپ قرار داشت. شنیدیم فقط یک پتو دارند که وسط اتاق پهن می‌کنند و می‌نشینند اما برای خواب چیزی ندارند. یک پتو برداشتیم و رفتیم در اتاقشان. آمدند دم در ولی پتو را قبول نکردند. گفتند : « ببرید برای رزمنده‌ها ». اصرار کردیم ، گفتند : « نه ، ما به آنچه داریم قانع هستیم ». 🌻 🍀 ستاره های بی نشان ، ج ٣ ، ص ٢۴ و ٢۵ 🍀 🌷 امام علی علیه السلام : 🌷 🌼 وقتى خداوند خوبى بنده‏ اى را بخواهد به او قناعت عطا می كند. 🌼 💮 غررالحكم ، ص ٣٩١ 💮 🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹🕊🍀🇮🇷 💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸 🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🤲🌸 🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 💠عنایت ویژه حضرت زهرا سلام‌الله علیها به رزمندگان💠 🥀شهید «غلام رزلان‌فری» پایش از ناحیه مچ🦶 در شب اول عملیات «عاشورا» به دلیل رفتن روی مین💣، قطع شده بود؛😖 🌿در ۵ روز اول محاصره، پای او را از مچ🦵 بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون🩸، بند را باز می‌کردیم و خون از پایش فواره می‌زد...😣 🥀پس از طرح‌ریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم(ص) قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق 🇮🇶مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛🙂 🌿پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، بتوانیم نیروهای عراق را محاصره کنیم...😊 🥀شب عملیات بعد از اینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگان‌های عراق 🇮🇶به سمت جلو حرکت کردیم.🚶‍♂🚶‍♂ 🌿در تپه‌ای نزدیکی‌های عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.🙁 🥀این شهید به ما گفت: «یکی از شما پایین نیزارها 🎋بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید»💔 🌿 زمین خشک بود و ما گفتیم: «این کار بی‌فایده است»☹️ 🥀شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچه‌ها به پایین نیزارها 🎋رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛😥 🌿 بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لب‌هایش نشست؛🙂 🥀با حسرت از لای نیزارها 🎋او را نگاه می‌کردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است؛ 🧐 🌿او با دستش به حالت لیوان🫗 اشاره کرد یعنی آب 💧از زمین جوشیده است.😢 🥀او بعد از یک ساعت با قمقمه‌ای پر از آب💧 به ما ملحق شد.🤩 🌿تا مدتی که در آن نیزارها 🎋بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر جمع می‌شد.🥲 🥀 و بچه‌ها هر دوساعت یک بار، به آنجا می‌رفتند و آب می‌آوردند و به این ترتیب با عنایت مادرمان حضرت زهرا (س) 💔از عطش رهایی یافتیم.🥹 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 🍃
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ به افتخار مادران شهدا ▪️احمدرضابيضائی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته. ٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به برساند. نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا» بود. مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود. چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم. در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ مادر آقا آرمان می گفتن: روز مادر بود و می دونستم که آرمان یادش نمیره‌‌... اومد خونه گفت مامان چشماتو ببند و بعد آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم! گفتم مادر نکن! یه انگشتر عقیق سرخ رو گذاشت روی دستم و گفت مبارکه! بعد خواست که پاهامو ببوسه، اجازه نمی دادم... گفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه، دوست نداری برم بهشت؟!🙂 برخی میگویند،مدافعان حرم برای پول رفته اند... تو بگو این لحظه چند؟ 🦋🦋🦋
۵ بعد از گذشت سه ماه از فوت مریم هنوز دلتنگ و عزادارش بودم مواقعی که بیاد اونهمه درد و عذابش میفتادم داغ دلم تازه میشد. تا اینکه با پیشنهاد همسرم به مشهد و زیارت امام رضا رفتیم. داخل حرم برای دخترم فاتحه ای خوندمو کمی اشک ریختم. شب توی هتل موقع خواب باز هم یاد دخترم بودم که چقدر در زمان بستری بودنش دوست داشت بیاریمش زیارت امام رضا اما بخاطر شرایطی که داشت سفر کنسل شده بود. اون شب هم با اشک خوابیدم ولی اینبار با همیشه فرق داشت. مریم به خوابم اومده بود کامل جریان خواب یادم نیست ولی وقتی بیدار شدم یه قسمتش کاملا به خاطرم مونده بود. مریم گفت مامان من الان وضعیتم خیلی خوبه تروخدا دیگه برام اینهمه بی تابی و گریه نکن. اگه بدونی بیماری و اونهمه دردی که کشیدم خدا از همه ی گناهان و خطاهایی که انجام داده بودم گذشته و پاداش بزرگی به من داده دیگه برام گریه نمیکردی. من حالم خوبه. خواهش میکنم بی تابی نکن تا منم ارامش داشته باشم عجیب دلم اروم گرفته بود...خداروشکر میکردم دخترم به ارامش رسیده ... تازه حکمت اون همه درد و سختی کشیدن دخترم رو فهمیدم....
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌱 بار آخري كه از جبهه آمد، موي سر و صورتش بلند شده بود. به او گفتم: _«حاجي! موي سر و ريشت خيلي بلند شده، اصلاح كن». در جوابم گفت: _«مي خواهم آن را خضاب ببندم». خنديدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمي آيد». در جوابم گفت: «اين موها و ريش ها مي خواهند با سرخ خضاب بسته شوند». وقتي پيكر مطهر شهيد را برايمان آورده بودند، ريشش با خون خضاب شده بود.💔 ✍🏻به روایت همسر 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🔰 جوان دهه‌هفتادی که با حاج قاسم آسمانی شد؛ 🔹پدر شهید وحید زمانی‌نیا: در کنار سردار سلیمانی خدمت می‌کرد اما کسی خبر نداشت. جانباز شیمیایی بود اما خبر نداشتیم. دو ماه پس از خاکسپاری وحید در حرم سید‌الکریم دیدیم وصیت کرده من را در حرم دفن کنید. وصیت کرده بود لباس عزای سید‌الشهدا (ع) را با من دفن کنید. وحید گفته بود حاج قاسم به عروسی‌ام می‌آید. 🔹مادر شهید: شب چله برای عروسمان کادو بردیم، فردای آن روز رفت و بازنگشت. خبر شهادت حاج قاسم را که در تلویزیون دیدم گفتم وحید هم رفت. دلم برای این تازه عروس می‌سوزد که تنها دو ماه عقد کرده بودند و خیلی همدیگر را دوست داشتند 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 🍃شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔 🦋🦋🦋
سید رضا نریمانی | شور%0Aتو جهاد ابن عماد - @NavayEnqelabiha.mp3
9.11M
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🔊 |مداحی 🔹تو شهید ابن شهید تو جهاد ابن عماد 🎤 به یاد 🦋🦋🦋
🇮🇷 « ما همه سپاهی هستیم » ⭕️ در پی اقدام خصمانه و غیر متعارف اتحادیه نجس و لعین اروپا در قرار دادن نام سپاه همیشه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامی در فهرست سازمان های تروریستی ✅ حمایت قاطع خود را از سربازان دلیر و جان بر کف این مرز و بوم بویژه سپاه پاسداران، با تغییر عکس های پروفایل خود به عنوان "من هم یک سپاهی ام" اعلام می کنیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷