دیدم ساعتش دستش نیست
گفتم پس ساعتت کو؟
گفت فردا میبندم.
فردایش هم ساعت را نبسته بود.دوباره پرسیدم، دوباره گفت روز بعد.
بالاخره گفت ببین،وقتی ساعت میبندم،موقع قنوت چشمم میافتد به ساعت و یاد شما میافتم.حواسم از خدا پرت میشود.
قرارمان هم از اول این بود که اول خدا، بعد خودمان.
پس اجازه بده توی قنوت فقط حواسم به خدا باشد.
نام کتاب:
دخترها باباییاند
روایت هایی از زندگی #شهید_جواد_محمدی
#برشی_از_یک_کتاب
💛🌻