دیدم ساعتش دستش نیست
گفتم پس ساعتت کو؟
گفت فردا میبندم.
فردایش هم ساعت را نبسته بود.دوباره پرسیدم، دوباره گفت روز بعد.
بالاخره گفت ببین،وقتی ساعت میبندم،موقع قنوت چشمم میافتد به ساعت و یاد شما میافتم.حواسم از خدا پرت میشود.
قرارمان هم از اول این بود که اول خدا، بعد خودمان.
پس اجازه بده توی قنوت فقط حواسم به خدا باشد.
نام کتاب:
دخترها باباییاند
روایت هایی از زندگی #شهید_جواد_محمدی
#برشی_از_یک_کتاب
💛🌻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⏰️ #به_وقت_شهدا⚘️
💔
اهل تکخوری نبود...
بعضی وقتها چیپس و پفک و بستنی میخرید و برای بچهها میآورد یا حتی پیتزا...🍕
یک شب که برای سرکشی از سربازهای اطراف نیروگاه رفته بودیم گفت: شام نخوردم و پیتزا میخواهم....
گفتم ساعت ۳نصف شب؟😳
گفت: یک مغازه میشناسد که باز است
یک پیتزا اضافه هم برای کسی که شیفتش بود خرید
گفتم سرد میشود و از دهن میافتد...
گفت عیبی ندارد...
ساعت ۴رسیدیم نیروگاه و به زور به آن بنده خدا پیتزا و نوشابه داد😅
#شهید_جواد_محمدی
#به_وقت_شهدا