#سلام_بر_ابراهیم ❤
⭐#قسمت_هفتم ⭐
(روزی حلال )
✨راوی :خواهر شهید ✨
پیامبر اعظم (ص)می فرماید :🌷فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید ،زیرا هرکه بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند🌷
براین اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلا کوتاهی نکرد.
البته پدرمان بسیار انسان با تقوایی بود. اهل مسجد وهیئت بود وبه رزق حلال بسیار اهمیت می داد.
او خوب می دانست پیامبر(ص) میفرماید:🌷عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است🌷
#ادامه_دارد 🌱
#کانال_ما_رو_به_اشتراک_بگذارید👇👇
@shahidmedadian
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@shahidmedadian
❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️ #نخل_سوخته 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_ششم🥀🕊 - گفتم: حمید نر
🕊️
#نخل _سوخته
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_هفتم
- دیدم اصرار فایده ای ندارد مثل اینکه واقعاً مجبورم. هر دو راه افتادیم. شب عجیبی بود هوا مهتابی بود و نور ماه منطقه را روشن کرده بود. گهگاه صدای انفجاری سکوت شب را میشکست.
- حسین زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و بیخیال و آرام قدم برمی داشت. رفتار او نیز به من آرامش خاصی می داد.
- به پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم. دکل همینطور بالا رفته بود و اتاقک آن در دل آسمان گم شده بود. ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازهٔ یک ساختمان بیست طبقه بدون هیچ حفاظی مقابلم قد کشیده بود، و امشب میبایست من از آن بالا بروم. کاری که هر شب بچههای اطلاعات میکردند.
- نگاهی به حسین انداختم. همچنان آرام و مصمم منتظر من بود. اضطراب را از چهره ام می خواند. لبخندی زد و گفت: نگران نباش من هم پشت سرت می آیم.
- بسم اللّه گفتم و میلهها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلههای دکل گذاشتم. نور ماه زیر پایم را روشن میکرد. هر چه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچک تر می شد. خیلی با احتیاط و آرام پیش میرفتیم. نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم. اما زیر پا همه چیز کوچک شده بود. لحظهای مکث کردم دیدم دیگر نمیتوانم بالاتر بروم، تا همین جا هم خیلی از زمین دور شده بودیم. این افکار باعث شده بود احساس خستگی زیادی بکنم. پاهایم شروع به لرزیدن کردند.
- حسین که دید توقفم طولانی شده پرسید: چیه؟ چرا نمی روی بالا؟
- گفتم: نمیتوانم خسته شده ام.
- گفت: برو چیزی دیگر نمانده. پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.
- گفتم: حسین پاهایم دارند می لرزند. نمیتوانم بروم.
- گفت: خیلی خب همانطور که هستی صبر کن.
- و بعد سعی کرد تا چند پله بالاتر بیاید.
- گفتم: کجا میآیی؟
- گفت: صبر کن.
- خودش را بالا کشید. دستهایش را دو طرف من گذاشت و گفت: حالا بنشین روی شانه های من.
- گفتم: برای چی؟
- گفت: خب بنشین خستگی در کن.
- گفتم: آخر اینطور که نمی شود؟
- گفت: چاره ای نیست. بنشین کمی که خستگی آن رفع شد دوباره ادامه میدهیم.
- چاره ای نبود. آنقدر خسته و ضعیف بودم که نمیتوانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد. آرام روی شانههای حسین نشستم. این کار هم برایم سخت بود. اینکه او بایستد و من روی شانههایش بنشینم. در واقع حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیه ام تغییر کند.
- لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم. دیگر زانوهایم نمی لرزید، انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شده بود. وقتی به بالای دکل رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و گوشه ای نشستم. نگاهی به اطراف انداختم. همه چیز به شکل غرور انگیزی زیر پایم کوچک شده بود.
- باد خنکی که آن بالا میوزید به تن عرق کرده ام می خورد و حسابی سردم شده بود. می دانستم که باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم.
- به حسین گفتم: خب حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چیکار کنیم.
- گفت: چی کار می خواهی بکنی.
- گفتم: بالاخره یکسری امکانات این جا لازم داریم.
- گفت: هرچی می خواهی من می روم برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری. همین جا بنشین و دیدهبانی کن. شب هم خودم می آورمت پایین.
- آن شب و روز بعد حسین چندین بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یکبار صبحانه، یک بار ناهار و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
- رفتار او باعث شده بود که روحیه ام کاملاً عوض شود. شب با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: برویم.
- این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش. مخصوصاً پایین تر از من حرکت میکرد تا بتواند مواظبم باشد و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت دارد. ولی هیچ گاه آنگونه حالت پدرانه اش را حس نکرده بودم. با کار آن شب حسین، هم توانستم منطقه را آنطور که باید ببینم و هم روحیه ام تغییر کرد.
- هیچ وقت نمیتوانم لحظه ای را که روی شانههایش نشسته بودم فراموش کنم.(مهدی شفازند)
▪️قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبرها آماده نشده بود. فاصلهٔ ما با عراقیها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها حتی کمتر از پنجاه متر بود، و این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. حسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. راحت و قاطع گفت: ناراحت نباشید فردا شب ما این مشکل را حل میکنیم.
- شب بعد بچه های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند آنقدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزمحسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به خط رفتیم. 👇👇👇
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
🔸 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
🔸 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
🔸 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
🔸 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
🔸 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
🔸 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
🔸 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
🔸 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
🔸 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
🔸 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂