eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
658 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
71 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت : +حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده . صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد . وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم میداد . چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین . وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم . اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم . صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟ مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!! از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟ خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟ یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! اینو گفت وبلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب من حرف میزدن ؟ محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی . محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد . از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید . سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد . نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم _من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!! چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟ خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟ مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم . قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره ام‌و گرفتم سمتش _دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده! بغضم شکست و دوباره گریم گرفت... 🧡 💚 ... @shahidmedadian
محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... 🧡 💚 ... @shahidmedadian
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت . یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم‌ از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه . وسط راه یه دربست گرفتم‌که سریع تر برسم ... هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم . تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در . در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم . سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه . بعدشم رفتم سمت دسشویی . به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم‌وسط پیشونیم . وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدم‌و برگشتم ب اتاق کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش .... یه فصل که تموم‌شد از خستگی رو تختم ولو شدم ... ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد. حدس زدم بابام باشه. چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم. درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم تلگرام و باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد بیخیال شدم رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟ یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم . لینک و تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم که قیافه محسن ب چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ... که دیدم بله!! رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکر فیس شدم . چه شاخ پندار ! پسره ی از خود راضی! یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم . چقد زیاده . چرا اسم همشونم محمده . اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد . _چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود ) محسنم اینجوری جوابشو داده بود + اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی. حدس زدم همین محمد باشه ... پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون .... وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم: شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز رو به راه است امـــا هر نفسی که می کشی دردی ست که می کشی . . . پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه مراقب رفتارمون باشیم... دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن.... حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد یاحق چند بار این چند خط و خوندم پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی ؟ همچی عجیب بود برام‌ 🧡 💚 ... @shahidmedadian
این‌‌ روزها کمی‌ آهسته‌تر از‌ کربلا رفتنتان‌ بِگویید.. شاید کسی‌ قرار‌‌ است این‌ بارهم‌ جا‌ بماند:))))) 💔 @shahidmedadian
🌿✨ آخ از اینکه شب جمعه باشه و کربلا نباشی😔💔 آه از این دل و این دوری از عشق ع💔 @shahidmedadian
🎞 شب جمعه شب زیارتی حضرت علیه‌السّلام 🔹️اَلاَمان مِنَ النّار لِزُوّارِ الحُسین فی لِیلَة الجُمُعة... 🤲صلی الله علیک یا اباعبدالله 🤲صلی الله علیک یا اباعبدالله 🤲صلی الله علیک یا اباعبدالله 🌺اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰاعَبْدِالله 🌺وَ عَلَی الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ 🌺عَلَیکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً 🌺ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ 🌺وَلاجَعَلَهُ‌اللهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ 💎اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ عليه‌السَّلام 💎وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليه‌‌السَّلام 💎و عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ عليه‌السَّلام 💎وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْنِ
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود. @shahidmedadian
azan - delneshin.mp3
3.12M
نماز شب؛ نابود کننده و کفاره گناهان روز است. @shahidmedadian
‏دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت... @shahidmedadian
03843e3f-6ae3-4649-b814-bac635f23bab.mp3
5.83M
کرب‌وبلا شهر آزادگی‌ام کرب‌وبلا علت زندگی‌ام کرب‌وبلا دل و دلدادگی‌ام کرب‌وبلا هدف بندگی‌ام شهر جنون و شور و شین شهر عباس و حسین شهر دلای مبتلا شهر بین‌الحرمین (کرب‌وبلا ای دل ای دل ای دل شهر بلا ای دل ای دل ای دل) ٢ کرب‌وبلا کعبه‌‌ی اهل ولا کرب‌وبلا قبله‌ی عرش خدا کرب‌وبلا زینت ارض و سماء کرب‌وبلا ملجأ و مأمن ما شهر دلای بی‌نصیب شهر حر، شهر حبیب شهر امیر علقمه شهر عطر بوی سیب کرب‌وبلا عشق عالمینه شهر حسین نور مشرقینه (کرب‌وبلا ای دل ای دل ای دل شهر بلا ای دل ای دل ای دل) ٢ کرب‌وبلا مرکز سقل جهان کرب‌وبلا بین قلبم ضربان کرب‌وبلا قطعه‌ای از تو جنان کرب‌وبلا حالیه وقت اذان شهر یلان شاخصه شهر جُون و حارثه شهر بریر و شوذبه شهر عون و عابسه کرب‌وبلا سرزمین خونه شهر حسین مرکز جنونه (کرب‌وبلا ای دل ای دل ای دل شهر بلا ای دل ای دل ای دل) ٢ 🎤مداح : مهدی رعنایی✨ @shahidmedadian
<تلنگر🤍🌱:) تا حالا شده‌‌تا‌ی‌قدمی‌گناه‌بری... ولی‌باخودت‌بگی: بی‌خیال‌،آقام‌میبینه غصه‌میخوره!😔 خواستم‌بگم اگه‌همچین‌تجربه‌ای‌داشتی؟! دمت‌حیدری!☺️ که‌هم‌دل‌آقاروشادکردی هم۱۰قدم‌به‌آسمون‌نزدیک‌تر‌شدی، اگرهم‌نداشتی، هنوزدیرنیست‌!بدستش‌بیارــ @shahidmedadian
-آرزوی‌محالۍ‌ست‌اما.. کاش‌عاقبت‌مانیزتابوتی‌شودکه پرچم‌سه‌رنگ‌قاب‌آن‌اسـت...:)!💔 @shahidmedadian
‏‌‌میگفت:جاموندی‌ازکربلا نگران‌نباش‌خیالت‌راحت‌باشه مادرهمیشه‌سهم‌بچه‌اش‌که‌نیومده‌رو کـنار مـیذاره‌بیشترازسهمش‌هم‌کنارمیذاره:) @shahidmedadian
میگفت : ‌ قوی‌بودن‌به‌بالا‌و‌پایین‌کردن  وزنه، توی‌باشگاھ نیست . . اون‌جوونی‌که‌بتونه‌چشم‌وفکرش رو، کنترل‌کنه‌ازهمه‌قوی‌تره((: @shahidmedadian
🌿✨)؛ شهید بشارتی تعریف می‌کرد:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟» با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد! و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟» مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.» 🌺شهید حسین‌علی عالی 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت. اثر گروه شهید هادی @shahidmedadian
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ @shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🏴 گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست، رنج سی ساله امام سجاد علیه السل
می‌گفت: اگر‌تمام‌علمـاێ‌جهان‌یک‌طرف‌باشند ومقام‌معظم‌رهبری‌یک‌طرف،‌مطمئنا‌ من‌طرف‌آیت‌الله‌خامنه‌ای‌می‌روم" @shahidmedadian
🌷سه بار برایش درجــه تشویقی آمــد، نگرفت. تهِ دلش این بود که کار برای این حرف ها را ندارد 🌷بـی هیچ ادعایـی میگفت: اگــر برای همهٔ بچه های لشکــر ، تشویقی آمد، چشــم؛ من هم میگیرم...! سردار بی ادعا شهادت ۱۳۹۵ خانطومان ، سوریه @shahidmedadian
❤️ زمیڹ بہار را بہانہ مي‌ڪند، و زنده مي‌شود... و مڹ براے زندگي تو را بہانہ مي‌ڪنم و چشمـانم را ڪہ هر صبــح براے زودتر دیدنت، بیـدار مي‌شوند. سلام بہانہ زندگي‌ام طلوع ڪڹ🌸 @shahidmedadian
. همیشه‌یادمان‌باشد‌ما‌در‌این‌دنیاآمده‌ایم‌که آماده‌شویم‌برای‌آخرت..! آماده‌شویم‌برای‌اینکه‌ثابت‌کنیم‌ازنسل‌و‌تبار امیرالمؤمنین(ع)هستیم. همیشه‌بایستی‌برای‌دفاع‌از‌این‌آرمان آماده‌باشیم. _شھیدمدافع‌حرم‌حمیدقاسم‌پور_ @shahidmedadian
نامت‌آمدبه‌میان،اَشک‌همه‌شدجاری خودمانیم‌عجب‌نام‌قشنگـی‌داری:) @shahidmedadian
او از دوران کودکی، از مادیات در کمترین حد استفاده می کرد. همیشه لوازم ارزان قیمت خریداری می کرد و بقیه پولش را در راه خدا انفاق می کرد. محسن در استفاده از بسیار حساس بود، بطوریکه برای نامه هایش همیشه از کاغذهای باطله استفاده می کرد و با این وجود از خدا طلب مغفرت می نمود. در یکی از نامه هایش نوشته است: زیاد صحبت نمی کنم که قلم و کاغذ است و از خدا می خواهم مرا ببخشد، از اینکه از ورق و کاغذ در جهت منافع شخصی استفاده کردم . @shahidmedadian
شهید روح الله قربانی میگفت : با تقوا بودن یه شبه به دست نمیاد نمیشه یه شب بری هیئت و بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیدا کنی استمرار میخواد مداومت میخواد ! 🌱 @shahidmedadian
در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، مزارشهیدی است که قول داده برای زائرانش  دعا کنـد سنگ قبـر ساده او حـرف های صمیـمانه اش و قـولی که به زائرانـش می دهد دل آدم را امیدوار می کند. 🌷 📜بخشی از وصیتنامه: 🍃شما چهل روز  باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگـونه یک به یک در مقابل شمـا باز خواهـد شد. 💚نمازهـای واجـب خـود را دقـیق و  بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز می شود. 🖇سوره  را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. 🌸 از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه   فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید. زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 🧡اگر درد دل داشتید و یا خواستید  مشورت بگیرید بیایید سـر مزارم به لطـف خـداوند حاضرم من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هر کسی لیاقت داشته باشد شهید شود. ✨خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. 📖♥️خواندن  و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید. @shahidmedadian