🌺چشم های شرمنده ام را وادار کرده ام
که با چشمان ابراهیم عهد ببندند که هر جا
چشم ابراهیم بسته ماند، چشمان من نیز
حیا کنند و خاموش بمانند...
سلام بر پاکی چشمانت❤️
10 روز تا آسمانی شدنت 🕊🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی_رفيق_شهیدم》
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
میگفت؛
منازوقتیکهازفکر
شهادتاومدمبیرون،بدبختشدم..💔
راستمیگفت...؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل به امام جواد علیه السلام حتما نگاه کنید .
التماس دعا
امروز هم چهار شنبه هست
هم تولد آقا امام جواد (ع)
سعی کنید انجام دهید
اگر امکانش هست
چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود گفتم: این لباس ها را لازم دای چرا آوردی بیرون؟
گفت: نه من زود برمی گردم.
اصرارکردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم.
دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط.پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟چرانگرانی؟
گفت:چیزی نیست حاج خانم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما براس من پیامک کوتاهی فرستاد فقط نوشته بود:
#خداحافظ
#سردارشهید_حاج_حسین_همدانی🕊🌹
#روایت_همسر_شهید🌸
📚 پیغام ماهی ها
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ من شما بانوان را به رهبــــــری قبول دارم!
اگر شما زنها خوب شدید، هم مردها خوب خواهند شد هم بچهها. #سعــادت و #شقـاوت کشورها بسته به وجود زن است. کلیـــد حل مشکـل و کلیـــد تداوم انقلاب دست شما زنهاست.
امام خمینی (ره)🍃
#زن_عفت_افتخار
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
•◡• #دهه_فجر .🇮🇷 ! '
مردی از دل تاریخ میآید ؛
امَام سَیِّدِ رُؤحْ اللَّهِ الخُمٍینْیٍ
پیر رزمنده مبارزه با استعمار
مردی برای تمام فصول میآید!🌱°.
#دهه_فجر
•{📣✨📣✨📣}•
• سلام و عرض ادب رفقا…🖐
📌جھت پیشرفت ڪانالهامون نیازمند بہ ادمین تبادل و همه چی بلد داریم..!
اگر توان و حرفه ای در این زمینہ دارید به آیدے زیر پیام بدید↯📣
⤵️⤵️⤵️
@Ebrahim36
@Ebrahim36
👆👆
چند شرط ریز هم داریم ڪہ بھتون اعلام میشه (خادم ،منظم و کاربلد)
اگر علاقمند به همکاری باشید، حتما اطلاع دهید 😍
🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
جنگنرماستولشگرمولانیازبهفرماندهدارد✌️
فرماندهۍڪاربلد برای تبادل✅
👆👆👆
اگر دختر خانومها میدونستن همشون
ناموس امام زمان هستن شاید دیگه
آتیش به وجود مهدیِ فاطمه نمیزدن!
شاید عکساشون رو از توی دست و پای
نامحرم جمع میکردن :)💔
مراقب دلِ امام زمانمون باشیم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبرانقلاب: در ایام سالگرد پیروزی انقلاب، سر در هر خانهای #پرچم_ایران بزنید و آذینبندی کنید.
به منزل خانواده شهدا بروید
#دهه_فجر
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
ان شاء الله امشب صوت مادر بزرگوار شهید امنیت احمد حبیبی فرد را ارسال میکنیم.
👇👇👇👇👇
356.6K
صوت مادر بزرگوار شهید احمد حبیبی فرد...
#صوت_اول
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
709.2K
صوت مادر بزرگوار شهید احمد حبیبی فرد...
#صوت_دوم
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهید امنیت احمد حبیبی فرد
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
🔸 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
🔸 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
🔸 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
🔸 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
🔸 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
🔸 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
🔸 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
🔸 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
🔸 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
🔸 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂