یه شب با آقارضا رفته بودم کوه؛ انگار بالاتر از ستاره ها بودیم. چراغ های شهر زیر پامون می درخشیدن...
بعد از چند دقیقه سکوت عمیق و نگاهی که به دوردستها داشتیم، با یه جمله، اون سکوت سنگین رو شکستم...
یه جورایی کوه رفتن توی شب تاریک، منو ترسانده بود؛ یاد شب اول قبر افتاده بودم...
گفتم آقارضا! شما از مرگ می ترسید؟!!
همانطور که توی حال خودش بود، بدون اینکه صورتش رو برگردونه، محکم و باصلابت گفت: نه...
بعدها با خودم گفتم مگه کسی که با پای خودش به میدان رزم میره، از مرگ می ترسه؟!
شهدا مرگ رو زیر انگشتانشون له کرده بودن؛
شهدا مثل کوه بودن که آرامش اهل زمین رو تضمین کرده بودن تا ما بتونیم توی مدت عمرمون، #حقیقت رو پیدا کنیم و به راه اونا بریم...🕊💫
حالا ما هم باید مثل پروانه هایی که #حقیقتنور رو فهمیده بودن، دنبال نور بریم و از فنا شدن در خدا نهراسیم...🦋
#روایتازهمسرشهیدمحمدرضاالوانی
#رفیقشهیدم
#فناءفیالله
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani