#عاشقانه_شهدا
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔
فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️
بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳
این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭
همسر#شهید_منصور_ستاری
ستاری، کسی بود که در میدان جنگ، پای رادار و موشک ضدهوایی، بیستوچهار ساعت، پلک به هم نمیزد. ستاری، کسی نبود همیشه پشت میز و پای تلفن و اینها باشد. ما ستاری را از داخل خاک و خل آوردیم و به فرماندهی نیرو منصوب کردیم. او را از جبهه و از زیر آتش و دود آوردیم. آن وقتها، گاهی که از جبهه میآمد تا چیزی را گزارش بدهد و برگردد، چهرهاش به چیزی که شبیه نبود، چهرهی یک افسر بود! مثل کارگری بود که از درون خاک آمده باشد. دیناش او را در آنجا نگه میداشت.
#شهید_منصور_ستاری
#مدیون_شهدا_هستیم