هدایت شده از بسیجیان بصیرت (سپاه ناحیه ویژه تبریز)
🔴دستنوشتهای از شهید علی سیفی
🔹آخر کسانی که میگویند کار باید برای خدا باشد، از من انتظار تعظیم در مقابل خودشان را دارند.
🔹کسانی که از مقابل، مرا به راه راست هدایت میکنند، از پشت پایم را میگیرند.
🔹کسانی که در میدان عمل، در اوج غرور، قرار گرفتهاند، فریاد میزنند: غرور شما را نگیرد. ذکر خدا یادتان نرود.
🔹من نیز در مقابل این کسان، نه رفتنم حرکتی دارد و نه ماندنم سکوتی. چه کنم؟ راهی برایم بنمایان.
📚شهید علی سیفی از کتاب بیا مشهد
🆔@Isaar_Mag
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 صوت تازه منتشرشده از شهید سردار شوشتری در عملیات والفجر ۸
🔻 احساس مسئولیت خواب را
حرام میکند...
#شهید_شوشتری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
📌 شهرداری که هیچ وقت حقوق نگرفت
🔹آقا مهدی باکری زمانی که شهردار ارومیه بود هیچ وقت حقوق دریافت نکرد.
◇ او با من که مسئول اعتبارات شهردای بودم، طی کرده بود که به هرکس که امضای او زیر نامه اش بود مبلغ مذکور را از حقوقش کسر کرده و به او پرداخت شود.
◇ همه کسانی که نیازمند بودند و به او مراجعه میکردند با این کار نیازشان بر طرف می شد.
◇ بعد از اینکه شهرداری را ترک کرد، نه تنها طلب کار نبود بلکه مبلغی هم به شهرداری بدهکار بود.
◇ علت آن هم این بود که هر کس تقاضایی می کرد آقا مهدی زیر نامه اش مرقوم میکرد: امور مالی لطفا مبلغ فوق از محل بودجه مورد توافق به ایشان پرداخت شود.
🔹 به همین دلیل به شهرداری بدهکار شده بود که روز آخر آن را هم خودش تسویه کرد و به سپاه رفت.
◇ بعد از آمدنش به سپاه به او گفتم: تو که شهردار بودی و بودجه واختیارات لازم را داشتی چرا از حقوق خودت به نیازمندان میدادی؟
◇ به شهیدباکری گفتم: اگه اجازه بدهید حقوقتان را در این مدت حساب و پرداخت کنیم.
◇ گفت: نه لازم نیست من حقوقم را کامل گرفته ام و بدهکارهم هستم. زندگی ما هم با همین اندک زمین کشاورزی که داریم به خوبی تامین میشود.
🔻 راوی: علی عبدالعلی زاده
#سردار_شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✨همه زندگی او دین و مذهب بود✨
🎙همرزم شهید:
🔰در روستای خلسه که بودیم پسر حاج رحیم یعنی علی کابلی نیز حضور داشت، حاجی بین راه میگفت خیلی خوشحالم از اینکه با پسرم همرزم هستم هر دو در رکاب مقام معظم رهبری برای اهل بیت (ع) میجنگیم. گفت: میدانی الان به حال چه کسی غبطه میخورم؟ به حال همسرم؛ اینکه چقدر ثواب میبرد هم نگران من و هم نگران فرزندش است که میزان ثواب قابل نوشتن نیست.
🔰من در آن لحظه به حال خودش غبطه خوردم، چرا که من خودم به پسرم گفته بودم جای شما نیست مگر بچه بازی است پسرم به من گفت شما چقدر بیانصاف هستید خودتان زمانی که به جبهه میرفتید سنتان کمتر از اینها بود، من در آن لحظه به کار خودم فکر کردم اما رحیم از همرزم بودن با پسرش لذت میبرد.
🔰در کل رحیم فردی وارسته بود، بخشی از آن به زحماتی برمیگردد که والدین او برایش کشیدند، مادربزرگ ایشان تاثیر خوبی گذاشت چرا که والدین او سنی بودند و در ادامه او تغییر مکتب داد و به واسطه مادربزرگ خود شیعه شد.
حضور در دفاع مقدس به اعتقادات او عمق بخشید؛ اقدامات او هم سبقه دینی و مذهبی داشت، خلاصه زندگی او نشان از همین دارد.
شهید#رحیم_کابلی
#امام_زمان
🌿🍁🍂🍁🌿
شهید مسلم خیزاب سال 1359 دیده به جهان گشود و 26 مهر 1394 در سوریه در نبرد با تروریستهای داعش به شهادت رسید؛ پس از شهادتش بود که برخی از زوایای زندگی او و آرزوی شهادتش بر مردم آشکار شد و جزء آن دسته از شهدایی شد که بسیاری از مردم به سمت شناخت او گرایش پیدا کردند.
ورود شهید خیزاب به سپاه؛ «من یک بال را از سپاه گرفتم»
اعظم رنجبر همسر شهید مسلم خیزاب با اشاره به علاقه همسرش به سپاه گفت: بعد از گذراندن دوران دبیرستان یکی از دوستان آقا مسلم سر مزار شهید خرازی به ایشان پیشنهاد میدهد که من میخواهم برای عضویت در سپاه اقدام کنم و شما هم اگر دفترچه میخواهید بگیرید و درنهایت با هماهنگی یکدیگر دفترچه میگیرند. سپس شهید خیزاب به تهران منتقل میشوند و 4 سال دوره دانشگاهشان را در تهران سپری میکنند.
وی افزود: سپس بلافاصله بعد از اتمام دوران دانشگاهشان در 23 سالگی به خواستگاری من آمدند و ازدواج کردیم، بعد از به دنیا آمدن محمدمهدی هم در مقطع فوق لیسانس که در کشور نفر اول شدند مجدداً از دانشگاه امام حسین(ع) تهران فارغ التحصیل شده و به نوعی در این مسیر بزرگ میشوند.
همسر شهید خیزاب افزود: ایشان در روز خواستگاری به من گفتند: «من یک بال را از سپاه گرفتم و منتظر یک بال دیگرم برای پرواز» و من فکر میکنم قرار گرفتنشان در این مسیر هم به خاطر فعالیتشان در بسیج و سپاه باشد🌹🌹🌹
🥀#وصیت_نامه
#شهیدمسلم_خیزاب🌷🌷
پس از حمد و ثنای الهی ، تمامی امور زندگی حق واگذار نموده و توکلم تنها بر آستان باری تعالی بوده و تسلیم امر او بوده و بر تمامی اتفاقات زندگی ام راضی بوده و از اون تشکر می نمایم.
آرزوی دیرینه ام شهادت با دشمن ترین دشمنان خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) و در میدان نبرد با آنها پس از زیارت کربلا و عتبات بوده که امیدوارم به آن برسم ولی چنانچه مشیت الهی غیر از این بود، امیدوارم در حال عبادت و در بهترین حالات ارتباط عبد و معبود از دنیا بروم.
اگر شهید شدم مرا در گلستان شهدای اصفهان دفنم کنید و در مراسم هایم هرچه همسرم فرمود را انجام دهید که او بهتر از هرشخصی مرا و علایقم را میشناسد.
کفن با پول خمس داده خریدهام و در خانه دارم، مرا در همان کفن کنید و اگر امکان داشت مرا در خانه خود بشویید و راضی نیستم افراد غیر مرتبط جنازهام را ببینند و سعی کنید اگر زحمت نبود پنجشنبه یا جمعه مرا به خاک بسپارید.
به فرمانده لشکرم بگویید که شهادت دهد که هر چه آنچه در توان داشتم صرف کردم که هر آنچه در توان داشتم صرف کردم تا مایه عزت و اقتدار لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) باشم و شفاعت مرا در آخرت نزذ حضرت سید الشهداء (علیه السلام) بنماید.
بر روی سنگ قبرم بنویسید که "تشنه نابودی صهیونیست ها بوده و هستم و بهترین روزم ، روز نابودی صهیونیست هاست".حاضر نیستم که هیچ کس برایم مشکی بپوشد و عزا نگه دارد و کار خیری را به تعویق بیاندازد و راضی نیستم که همکارانم از وقت کاری خود زده و در مراسم من شرکت کنند.🌷🌷🌷🌷
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان فرزند #شهیدمسلم_خیزاب 🌷🌷🌷درششمین سالگرد پدرشان در گلستان شهدای اصفهان🌷🌷🌷🌷🥀😔😭
#راهشان_پر_رهرو✨❤🌹
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفحص.....
رد نشونه ها تو معبرها......
بسیار عالی ودلنشین
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
نشر دهید
ودعوت کنید
وآدرس ما را در گروها
ارسال کنید
🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇
نشر دهید
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175
#یک روایتعاشقانہ 🪄'
❤️همسرم ، خیلی با محبت بود.
تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم ، پنکه رو روشن کردم و
خوابیدم « من به گرما خیلی حساسم »
❤️خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته ؛ بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و بزور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه!
دیدم کمیل یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم ،
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی .
❤️شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم ، پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری
میچرخونی ؟ خسته شدی!
گفت : خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ، دلم نیومد :]
• راوي : همسـر شهید کمیل صفري تبار •