eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
126 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
در جواب نامه‌‌ی همسر شهیده‌اش که نوشته بود: خوشحالم همسرم سرباز امام زمان (عج) هست. نوشت: " سرباز امام زمان (عج)؛ آن بسیجی است که جمجمه‌اش را به حق عاریه می‌دهد.." 💠 @bank_aks
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
بعد از پنجاه‌شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود؛ بچه‌ها را در آغوش گرفت و گونه‌هایشان را بوسید، زود صبحانه را آماده کردم، تند تند لقمه‌هایش را خورد و بلند شد، می‌دانستم می‌خواهد به کجا برود، گفتم: بعد از این همه مدت نیامده می‌خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه‌ها بمان اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده، با لحن ملایمی گفت: حضرت رباب (سلام‌الله‌علیها) را الگوی خودت قرار بده، مگر نمی‌دانی که بچه‌های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند. کار همیشگی‌اش بود، نمی‌توانست توی خانه دوام بیاورد، باید می‌رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می‌زد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✅ نفر اول از پائین شهید ۱۶ ساله سعید حمیدی اصل غواص خط شکن عملیات کربلای چهار او بعد از ۲ ساعت سکوت در سپیده دم عملیات و پای سیل بند دشمن به شهادت رسید... ۲ ساعت با پاهای قطع شده گِل در دهان می‌گذاشت تا ناله هایش عملیات را لو ندهد. و برادرش علی هم، در غروب عملیات و در همان روز به برادر کوچک خود پیوست. لشکر حضرت ولیعصر "عج" گردان کربلا - اهواز
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
دائم الذکر؛ دائم الوضو؛ دائم الاِستغفار؛ دائم الاَشک؛ دائم المُراقبه.. اینها ابزار شهادت است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
یکی از بـاورهایش این بـود که خیلی از مشـکلات ما با حضور و قدم شـهدا حـل می‌شود. به برکت شهدا حل می‌شـود برای همین هم پای کار راهیـان نور بود و هم تشـییع شهـدا. وقتی پای شهدا می‌آمد وسط ازهمه چیزش می‌زد تا برایشان بدود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
با ماشین رفت فاو... ساعتی بعد دیدم داره پیاده برمی‌گرده. گفتم چی شد؟ چـرا نرفتی؟ ماشینت کو؟! گفت: داشتم رانندگی می‌کردم که اطلاعیه‌ای از رادیو پخش شد مثل اینکه مراجعِ تقلید فرمودند رعایت نکردنِ قوانینِ راهنمایی و رانندگی حرامه منم یه دستم قطع شده و رانندگی‌ کردنم با یک دست خلاف قانونه تا این حکم رو از رادیو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده برگشتم تا یه راننده پیدا کنم منو ببره فاو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
♦️قدرت الله تمام نمازهایش را به جماعت و در مسجد می‌خواند. آنقدر به مسجد می‌رفت که ما به او کبوتر مسجد می‌گفتیم! ♦️او دائم الوضو بود و همیشه یک بطری آب در ماشینش برای وضو داشت. اگر جایی دسترسی به مسجد نبود و در راه بود، فوراً ماشین را کنار می‌زد، تجدید وضو می‌کرد و نمازش را همان‌جا می‌خواند. ♦️خیلی به نماز اول وقت و نماز جماعت تاکید داشت. حتی در وصیتنامه‌اش، خواهران، برادران و فرزندانش را به این دو امر سفارش کرده است. شب‌ها خواب نداشت. ♦️نیمه‌شب بیدار می‌شد و نماز شبش را می‌خواند. زیارت تمام ائمه را در گوشی‌اش می‌گذاشت و همخوانی و گریه می‌کرد. ♦️همرزمانش می‌گفتند نماز شب قدرت‌الله در سوریه هم که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب نیز مواجه بودند، ترک نمی‌شد. ♦️می‌گفتند او ته‌مانده‌ی آب‌های بچه‌ها را جمع می‌کرده و در آن سوزِ سرمای سوریه، تجدید وضو می‌کرده و نماز شب می‌خوانده است. ✍ راوی: همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🔹رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس نشانش نمی‌داد. یک‌بار یواشکی برداشتمش ببینم چه می‌نویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» 🔹گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.» گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
امیرحسین . . . وقتی خبر شهادت شخصی را می‌شنید می‌گفت: «خوش‌به‌حالش داماد شد» می‌گفت: برای شهید گریه نمی‌کنند برای جوانــی گریه می‌ کنند که به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشد.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
♦️چمران وقتی یتیم خانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند. ♦️همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود. ♦️مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟  ♦️گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
بعد از امتحان دیدم به شدّت ناراحته، ازش پرسیدم چی شده؟ گفت سرِ جلسه امتحان ناخواسته چشمم خورد به برگه امتحانی بغل دستی‌ام و جواب یکی از سؤال‌ها رو دیدم. البته جواب رو بلد بودم اما چون چشمم به جواب افتاده بود احتیاط کردم و اون سوال رو جواب ندادم...! با این حال باز دغدغه داشت که آیا نمره‌ی اون امتحان توی زندگی‌اش تأثیر منفی میذاره یا نه‌ ‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
"خیلی کم غذا می‌خورد. من یک بار هم ندیدم آقا مهدی نصف بشقاب غذا بخورد. همیشه می‌گفت: «اگه خداوند متعال یه تدبیری می‌کرد و یه اتفاق می‌افتاد که ما از این غذا خوردن نجات پیدا می‌کردیم، وقتمون تلف نمی‌شد.» بیشترین غذایی که می خورد نان و ماست و پنیر بود و چون معده‌ اش کمی اذیتش می‌کرد، خیلی کم دنبال برنج و گوشت بود. با این حال نسبت به غذاهای بسیجی‌ها بسیار حساس بود و از حق آنها نمی‌گذشت. یک بار رفته بودیم تدارکات سپاه گوشت و مرغ بگیریم. مسئول تدارکات چون با روحیات آقا مهدی آشنا بود و می‌دانست که او زیاد اهل گوشت نیست، گفت: «آقا مهدی! گوشت زیاد خوردن، قساوت قلب می‌آره، زیاد گوشت نبرید و بخورید.» که در کمال تعجب از آقا مهدی شنید: «اگه ما می خواهیم با آمریکا بجنگیم، باید داشته باشیم.» ✍ راوی: مصطفی مولوی 📚 برگرفته از کتاب ″نمی‌توانست زنده بماند″ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌