هدایت شده از کوچه شهدا✔️
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقهی بالای خانهی ما مینشستند. آفتابنزده از خانه میرفت بیرون. یک روز صدای پایین آمدنش را از پلهها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت: چی کار کنم؟ مسئولیت بچههای مردم گردنمه. گفتم: لااقل توی سنگر فرماندهیات بمون. گفت: اگه فرمانده نیمخیز راه بره، نیروها سینهخیز میرن. اگه بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونههاشون.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #شهید_مهدی_زین_الدین
یک روز گرم تابستان مهدی همراه با بچههای محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی میکردند. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچهها میریخت. اُوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم نمانده بود. توپ رفت زیر پای مهدی که یک مرتبه صدای مادرش از روی تراس خانه بلند شد: مهدی... آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر برای ظهر. همهی بچهها منتظر بودند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما در کمال تعجب، مهدی توپ را به طرف بچهها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند. دو ساعت گذشته و هنوز یکسوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان میریزد. یک بسیجی لاغر و کمسنوسال میآید طرفشان. خسته نباشیدی میگوید و مشغول میشود. ظهر است که کار تمام میشود. سربازها پی فرمانده میگردند تا رسید را امضا کند. همان بندهی خدا عرق دستش را با شلوار پاک میکند، رسید را میگیرد و امضا میکند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شناخت_لاله_ها
سردار رشید اسلام
سرلشگر پاسدار
#شهید_مهدی_زین_الدین
متولد : ۱۳۳۸
#و_برادر_شهیدش
#مجید_زین_الدین
متولد : ۱۳۴۳
#شهادت هر دو برادر : ۱۳۶۳/۸/۲۷
محل #شهادت : #سردشت
مزار #شهدا : #گلزار_شهدای_قم
#اخوان_زین_الدین
#سالروز_آسمانی_شدنتان
#مبارک_باد
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
🥀 🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدان_زین_الدین
#شهادت مزدی بود که خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود .
در آبان سال ۱۳۶۳ #شهيد_مهدی_زين_الدين به همراه برادرش #مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ ۲ لشكر علي بن ابيطالب (ع) بود جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت #سردشت حركت ميكنند .
در آنجا به برادران ميگويد :
من چند ساعت پيش خواب ديدم كه #خودم و #برادرم ، #شهيد شديم !
موقعي كه عازم منطقه ميشوند، رانندهشان را پياده كرده و ميگويند : خودمان ميرويم .
حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر #مهدي به او ميگويد :
تو اگر #شهيد بشوي ، جواب عمويت را نميتوانيم بدهيم ، اما ما دو #برادر اگر #شهيد بشويم جواب #پدرمان را ميتوانيم بدهيم .
فرمانده محبوب بسيجيها ، #شهید_مهدی_زین_الدین ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبههها و شركت در عمليات و صحنههاي افتخارآفرين ، همراه با برادرش #مجید در درگيري با ضدانقلاب ، شربت #شهادت نوشيدند و روح بلندشان از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارشان ماوي گزينند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🕊🥀
🌷🕊🌴🌹🌴🕊🌷
خواب يكي از همرزمان
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_مهدی_زین_الدین
۴۸ ساعت قبل از #شهادت_آقا_مهدي با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با #شهيد_زين_الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم .
شب خاطرهانگيزي را با هم سپري كرديم ، فرداي آن شب #شهيد از بنده كليد ماشين را خواست ،
به ایشان گفتم « اين ماشين هم مثل موتور #شهيد_همت در جزيره مجنون نشود ».
در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسي قرار نميدادم ، هر كسي كه پيش #شهيد_زين_الدين ميرفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او بدهم ، نتيجهاي نداشت .
شرايط به همين منوال سپري شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست .
به سرعت پيش #شهيد_زين_الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم .
او به من گفت « نگران نباش، #حاج_همت به موتور احتياج داشت ، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم »
بعد از چند ساعت متوجه شديم كه #حاج_همت بر اثر اصابت خمپاره ، روي موتور به #شهادت رسيده است .
با درخواست #شهيد_زينالدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم ، نصف شب يكي از بچههاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث ، لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است.
صبح آن روز به سراغ يكي از بچههايي كه تعبير خواب ميدانست رفتیم و او گفت « قرار است بلايي به سر لشكر بيايد ، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد »
كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه #شهيد_مهدی_زين_الدين و برادرش #مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به #شهادت رسيدند و خبر #شهادت_مهدي_زين_الدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد ...
🌹 #سالروز_شهادت🌹
#اخوان_شهید
#مهدی_و_مجید_زین_الدین
🕊 🌴🌹
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از هر روز با شهدا
📖 #تنها_زیر_باران، روایت هایی خوانده نشده از زندگی #شهید_مهدی_زین_الدین؛
👈 این اثر،کوشیده با روایت هایی نو و دست اول به برهه های کم تر خوانده شده، زندگی شهید مهدی زین الدین بپردازد. تفاوت متن این کتاب با کتبی که در حوزه زندگی این شهید والامقام نوشته شده، در این است که "تنها زیر باران" با رعایت یک سیر تاریخی سعی کرده هر روایت را در زمان خود بیان کند؛ بدین ترتیب توانسته تصویر نسبتا جامعی از فراز و نشیب های حیات فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) ارائه دهد.
📕 این محصول در قطع رقعی و در 312 صفحه توسط مهدی قربانی به رشته تحریر درآمده و از سوی انتشارات حماسه یاران وارد بازار شده است.
🗒️ در بخشی از کتاب می خوانیم: «میخواست ادامة تحصیل بدهد. قصد داشت برود خارج. به دانشگاههای معتبر جهان درخواست پذیرش داده بود. چون امام پاریس بودند برای دانشگاههای فرانسه هم فرستاد. مدارکش را که پست کرد، رفت دنبال یادگیری زبان. انگلیسی را یاد گرفت. زبان فرانسه را تازه میرفت که از پاریس برایش نامه آمد. با درخواستش موافقت کرده بودند. همة کارهایش را راستوریس کرد تا برود. فقط مانده بود بلیط هواپیما بگیرد که...»
🛒 سفارش از طریق لینک زیر
http://B2n.ir/q80449
🌷@shahedan_aref
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
#قسمت_سيزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش ..
🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شناخت_لاله_ها
سردار رشید اسلام
سرلشگر پاسدار
#شهید_مهدی_زین_الدین
متولد : ۱۳۳۸
#و_برادر_شهیدش
#مجید_زین_الدین
متولد : ۱۳۴۳
#شهادت هر دو برادر : ۱۳۶۳/۸/۲۷
محل #شهادت : #سردشت
مزار #شهدا : #گلزار_شهدای_قم
#اخوان_زین_الدین
#سالروز_آسمانی_شدنتان
#مبارک_باد
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
🥀
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدان_زین_الدین
#شهادت مزدی بود که خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود .
در آبان سال ۱۳۶۳ #شهيد_مهدی_زين_الدين به همراه برادرش #مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ ۲ لشكر علي بن ابيطالب (ع) بود جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت #سردشت حركت ميكنند .
در آنجا به برادران ميگويد :
من چند ساعت پيش خواب ديدم كه #خودم و #برادرم ، #شهيد شديم !
موقعي كه عازم منطقه ميشوند، رانندهشان را پياده كرده و ميگويند : خودمان ميرويم .
حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر #مهدي به او ميگويد :
تو اگر #شهيد بشوي ، جواب عمويت را نميتوانيم بدهيم ، اما ما دو #برادر اگر #شهيد بشويم جواب #پدرمان را ميتوانيم بدهيم .
فرمانده محبوب بسيجيها ، #شهید_مهدی_زین_الدین ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبههها و شركت در عمليات و صحنههاي افتخارآفرين ، همراه با برادرش #مجید در درگيري با ضدانقلاب ، شربت #شهادت نوشيدند و روح بلندشان از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارشان ماوي گزينند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم