بیمارستان شهید لبافینژاد تهران بستری بودم. قرار بود چشمم را تخلیه کنند و کردند. مجید تا شنید خودش را رساند.
تا میخواستم از تخت پایین بیایم زیر بغلم را میگرفت. با پانسمان قلنبه روی چشمم، داخل حیاط بیمارستان قدم میزدم و مجید هم پا به پایم.
این قدر از ترس افتادن نگاهش به نامحرم سرش را پایین میانداخت که خندهام میگرفت.
سر به سرش گذاشته، میگفتم: من با همین یک چشم، هم باید تو را راه ببرم و هم مواظب باشم که به در و دیوار نخوری!
#شهید_مجید_صنعتی
#حسین_یکتا