9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬سیدحسن نصرالله: واکنش ایران به اسرائیل حتمی است
ایران عجله نمیکند اما مطمئن باشید که پاسخ قطعی است و حتما اتفاق خواهد افتاد.
🎙️سید #حسن_نصرالله
گروه منتظرین ظهور بسیار نزدیک است
🌴 ظهور بسیار نزدیک است🌴
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج💔🌿
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها .
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این صحنه عاشقانه را از دست ندهید😭
01:20
◀️ پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
✨﷽✨
✅شهیدان زندهاند
✍️پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه میگفت: یکیشان آمد به خوابم و گفت: جنازهی من رو فعلاً تحویل خانوادهام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازهها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. اینبار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازهها. روی سینه یکیشان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی».
بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.
شهید امیرناصر سلیمانی
📚فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶
و به کسانی که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید بلکه آنها زندهاند؛ امّا شما درک نمیکنید!
سوره بقره، آیه۱۵۴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
✅ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
✍جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل :دوم
🔸صفحه: ۶۰-۵۹-۵۸
🔻قسمت: ۲۹
روز اعزام حسین رسید.
موقع رفتن گریه ام گرفته بود.
دستش را گذاشت رو شانه ام ،و می گفت «توکه مقاوم تر ازاین حرف ها بودی! حالا که من نیستم، تو مرد خونه ای.
بچّه ها رو به تو می سپارم.
طاهره، تو روخدا سعی کن وابستگی ات رو بهم کم کنی.
من دارم می رم برای دفاع از حرم کسی که اُسوه ی صبره!
طاهره، به خاطر حضرت زینب، صبرت رو زیاد کن ».
گفتم «حسین، آخه تا امروز، هیچ وقت ازت جدا نبودم.
دوری ات برام خیلی سخته!
به خدا، هروقت که مأموریت می رفتی، به من و محمد، فاطمه و احسان خیلی سخت می گذشت؛ چه برسه به حالا که…».
گفت: طاهره، از امروز به بعد ممکنه روزهای سخت تری داشته باشین!
از امروز به این فکر کن که دیگه من نیستم.
از امروز یاد بگیر برای بچّه ها پدری هم بکنی.
می دونم سخته؛ ولی تورو خدا تحملت رو مثل همیشه زیاد کن.
جلوی بچّه ها طوری رفتار کن که ازت یاد بگیرند و ببینند چه مادر صبوری دارند!
من که نتونستم زحماتت رو جبران کنم؛ ولی از خانم حضرت زینب می خوام که اجرت رو زیاد کنه…
حرف هاش، بوی رفتن و دل کندن می داد.
دلم هُری ریخت.
در طول این سال ها،خیلی حرف های جدی باهم زده بودیم؛ اما لحن این آخری ،با همه ی آن ها فرق داشت.
دلم را آتش زد.
نگاهی به لباسش کرد و گفت «طاهره، ببین من شبیه حاج قاسم شدم!»
خندیدم و گفتم :«آره!»
بچّه ها را بغل کرد و بوسید.
گفت « تابرگردم، مراقب خودتون و مادرتون باشین. ».
نوبت به احسان رسید.
بلندش کرد.
احسان را کمی بالاتر از سرخودش برد.
نگاهش کرد.
دوباره محکم بغل کرد.
بهش گفت «احسان،ببین پسرم ،تو دیگه مرد شده ای.
نیاز نیست بهت سفارش کنم.
تو باید مواظب خواهر و برادرت و مامانت باشی. ».
احسان گفت«باشه، بابا! کی بر می گردی؟».
خندید و گفت «هروقت خدا خواست. ».
سینی آیینه و قرآن را بالاسرش گرفتم.
قرآن را زیارت کرد.
دوباره نگاهی به من و بچّه ها کرد.
چمدانش را برداشت و رفت.
یک کاسه ی آب ،پشت سرش ریختم.
آیت الکرسی خواندم.
گفتم «حسین ،یادت نره ! منتظرم برگردی. ».
با لبخند تلخی که روی لب هاش بود، جوابم را گرفتم؛ که این رفتن شاید تا آخر عمرم چشم انتظاری داشته باشه
حسین چهارده ماه سوریه ماند.
از آنجا هرروز زنگ می زد و احوال مان را می پرسید.
دیگر عادت کرده بودم.
دست تنها از پس همه ی کارها بر می آمدم ؛ کارهای خانه ،خرید ،رسیدن به کار بچّه ها ، کارهای بیمه و…نگرانش بودم؛ ولی انگاری خود حضرت زینب سلام الله علیها ، بهم صبر داده بود.
بی تابی نمی کردم.
سرنماز، مرتب دعا می کردم که «خدایا ، فقط زنده و سالم باشه!».
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۲-۶۱
🔻قسمت: ۳۰
از روزی که حسین رفته بود، دلهره داشتم.
این باعث می شد که به او بیشتر فکر کنم؛ به شهادتش؛ به این که ممکن است دیگر نبینمش. فکر شهید شدن حسین، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود...
یک شب خواب شهید مصطفی صدرزاده را دیدم. پشت در دژبانی ایستاده بود. رفتم جلو، بهش سلام کردم.
گفتم《سیّدابراهیم، اینجا چه کار می کنی؟!》.
گفت《اینجا دارند از ما امتحان می گیرند. برای ورودی باید حتماً امتحان بدیم.》
نگاه کردم به اطرافم.
گفتم《پس حسین کجاست؟!》.
گفت《حسین امتحان داد؛ قبول شد و رفت. حالا هم نوبت منه!》.
منتظر شدم. سیّد ابراهیم هم امتحان داد و قبول شد.
از در دژبانی عبور کرد. قبل از این که برود داخل، به من نگاه کرد.
گفت《اگه می خواهی حسین رو ببینی، یه لحظه همراه من بیا و برگرد.》.
شهید صدرزاده رفت سمت یک چادر گوشه ی چادر را کنار زد.
گفت《حسین اینجاست.》
نگاه کردم حسین، کنار یک آقای نورانی نشسته بود. آقا، سیّد ابراهیم رو صدا زد.
گفت《بیا داخل.》
سیّدابراهیم داخل شد.
رفت کنار آقا
چیزی به آقا گفت. هر دو نگاه کردند سمت من!
سیّدابراهیم به آقا رو کرد و گفت《ایشون، خانم حسین هستن.》
به من اجازه داد یک لحظه حسین را ببینم. بعد برگشتم.
از خواب که پا شدم،آرام و قرار نداشتم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه : ۶۳-۶۲
🔻قسمت : ۳۱
یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم،
دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.».
دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما...
مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛
به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم.
سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه.
گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟!
آخه تو که این جوری نبودی!»
با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.»
تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.
فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری
آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به
بیمارستان برویم.
گرچه حسین زخمی برگشته بود مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود.
حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم.
به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد.
پاهام به سختی یاری ام می کردند.
جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست
می دید؛ این حسین ام بود!
برگشته بود؛
اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده!
با لبخند همیشگی اش سلام کرد.
بغضم را قورت دادم . جلو رفتم.
صدام از شدت هیجان می لرزید.
بریده بریده سلام کردم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم.
کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم.
الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند.
گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟».
با صبر به حرف های
من و بچه ها گوش می کرد.
بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد.
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از شهید
حازم اسماعیل هنیه
در سال ۱۹۹۴
حازم ۳۰ سال قبل
آرزوی شهادت کرد و
روز عید فطر برآورده شد...
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🚩 کربلای غزه
🎙 با نوای
صادق آهنگران
در حمایت از مردم غزه
#نواهای_صوتی_ماندگار
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی برای اولین بار چشمت به حرم امام حسین میوفته :
#حبیبۍحسین
#استوری
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
شب جمعه ؛
رحمةالله به عشاق اباعبدالله
در وصیتنامهاش نوشته بود:
"خدایا من خجالت میکشم
در روز قیامت سرور شهیدان ؛
بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم"
در جریان عملیات رمضان مفقود شد!
نه در لیست شهدا بود و نه مجروحان!
خبر پیچید، هرکسی برایش حرفی درآورد.
حرفها از فرار از جنگ و اسارت شروع شد
تا رسید به پناهنده شدن به عراق!
معمّای مفقود شدنش ۳۵ روزه شده بود
که خبر دادند جنازهاش پیدا شده است
جنازهای که فقط یک کتف و سر بود!
۳۵ روز گذشته بود اما در آن اوج گرما
و رطوبت هوا صورتش سالم مانده بود!
او عارفی بود که خجالت زدهی
امام حسین (ع) نشد ولی با پیکرش
خیلیها را خجالت زده کرد...
#شهید_سردار_حمید_عارف
#فرمانده_گردان۹۹۰_تیپ۳۳المهدی
#روحش_شاد_با_ذکر_یاحسین
mshrgh.ir/872255
💠 @bank_aks
۲۴ فروردین ۱۴۰۳