💔
#ارباب_جانم
پـدرم گفـت اگر خادم ایـن خـانہ شوی
همہ زندگے و آخـرتـت، تضمـین اسـت
از خـدا خواستـھ ام تا بشـوم بیمارت
بسڪہ داروی شفاخـانه تو شیرین است..
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_ششم از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_هفتم
احمد کاظمی بود، #سردار_شهید_احمد_کاظمی.
قاسم سلیمانی بود، #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی،
و بقیه سرداران...
جلسه مهمی بود و حضور فرمانده هان! طول کشید.
سرسفره که رفتند، رنگینی غذا به چشم می آمد. دوستان ارتش، سنگ تمام گذاشته بودند اما احمد کاظمی نشست سر سفره و با نان و پنیر و سبزی، مشغول شد و همین!
اشاره کردند به سفره و گفتند: این همه غذا هست چرا نمی خورید!؟
گفت: نه... ما به این سفره ها عادت نمی کنیم؛ بهتره از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات، خالی باشیم.
حاج قاسم هم همین طور عمل کرد؛ یاد بچه های جنگ بود و شرافتی که باید حفظ می شد.
💫النّاسُ؛ مردم... عَلَی: بر دین و روش..
مُلوکهم: بزرگانشان هستند.
بزرگانشان، بزرگان نظامی حاج قاسم وارند، همت، زین الدین، کاظمی...
همین است که سپاهیان بعداز ۴۱ سال هنوز هم مایه امیدند، درصف مجاهدتند، جان برکفند.
ایران🇮🇷 امن ترین کشور🌏دنیاست. این امنیت را چه کسب تامین کرده است؟
دشمن همین رافهمیده؛
و اگر بتواند در دل مردم ما بی اعتمادی نسبت به پاسداران وحافظان امنیت ایجاد کند، بزرگترین گام را برای ناامن کردن ایران برداشته است.
زلزله، سیل، مرز... سپاه
سازندگی... سپاه
بی خود نیست آمریکا❌ و بدبخت های جیره خور داخلی در فضای مجازی این طور سپاه را می کشند...
✅عزت، اما نزد خدا است...
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️جنازه پدربزرگ را که به ما ندادند، پدر هم ۳ـ
💔
🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد!
✖️زنده و مرده را با ماشین هایی که خون از آنها جاری بود، بردند...
🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در #مسجد_گوهرشاد علیه قانون #کشف_حجاب اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم
#تصویربازشود
#قیام_گوهرشاد
#هفته_حجاب_و_عفاف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#نشردهید
💔
🌿یه مستند دیدم ماهی های زیر دریا رو نشون میداد؛ خیلی زیبا بود.😍
من،
همینجور که نگاه میکردم، اشک میریختم و تو ذهنم مرور میکردم؛😭😭
✨خدای مهربان تمام این ماهی های زیبا رو برای منِ انسان خلق کرده ...🤔
ومن را برای اُنس با خودش خلق کرده😔
و با اشک به خدای مهربان التماس کردم که برای اُنس با خودش و معصومین وصالحین یاریم کند.🤲
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_59 درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی ا
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_60
(کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن.)
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود... با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها...
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد (ارنست تماس نگرفت ؟) صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم... حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟
عثمان سری تکان داد (ارنست خیلی عصبانیه. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن! چون نبودم و نیستم. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی! مطمئنم همه چیزو میدونی! هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو)
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد (هی.. هی.. آروم باش دختر! انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره پس حواستو جمع کن)
هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت (نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود (یان مُرده.. همینا کشتنش! اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان. اینا اهل ریسک نیستن! تا دانیال پیداش نشه، منو شما نفس میکشیم.)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده!
مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود... فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِعادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. (میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش..)
و حسام که انگار حالا اشک میریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام...
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محض باز کردنِ چشمانم نبود.
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود...
برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_60 (کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_61
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد.
زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم..
صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد (مهره ی سوخته بود. داشت کار دستمون میداد.)
و با آرامش از اتاق بیرون رفت.
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود. دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. (نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش..) نمیتواستم.
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد (بهت میگم نفس بکش..) و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند. ریه هایم هوا را به کام کشید.
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. ساراااا)
حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست...
سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد..) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید (مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید!)
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد (بهش دست نزن!)
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟)
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم)
حسام خندید (من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی... خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.)
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید (دروغه..)
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد (واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. )
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
+بزرگتراتون کدوم گوریَن؟؟؟
... و اینچنین هیمنه دشمن در نگاه اهل اسلام، شکسته است...
#حزب_الله
#فلسطین
#انصارلله
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
پلاکارد قابل تامل در تجمل دیشب بهبهانی ها ...
♨️ مردم بهبهان شب گذشته در محکومیت اقدامات هنجارشکنان تجمع کرده و بر حمایت جدی از پیگیری مطالبات معیشتی تاکید کردند. تصویر ذیل یک نمونه از پلاکارد های پر معنا و قابل تاملی را نشان می دهد که در این تجمع در دست تجمع کننده ها بوده است.
دیشب مردم بهبهان به خیابان آمدند اما نه برای براندازی نظام!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
گرچہ با ماسڪ
تماشاے رُخش ممکن نیست
غم مخور دل!
ڪہ پسِ ابر نمےماند ماه...🌙
#امام_خامنه_ای
#فداےسیدعلےجانم❤️
#من_ماسک_میزنم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یه روزایی هم بود
که رفقا، رفیقشونو با این حال و روز، بدرقه میکردند
و خیلیاشون
تو همین بدرقه کردنا
تو همین حس و حال
شهادتشونو میگرفتند از رفیق شهیدشون
”اگر داغ دل بود ما دیده ایم اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم اگر داغ شرط است ما برده ایم“
#دلشڪستھ_ادمین💔
📸به وقت تشییع #شهید_یحیی_بابائی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد