eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_81 مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.. نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد..  مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم. برگشت.. آرام و شمرده گام برمیداشت. در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم  و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض... به سمت تخت آمد... کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید (تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟  نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله تو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم.) زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلند و طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت. محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟ دانیال، برادر من.. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم. مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی؟ میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره.) با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد.. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر. طلبکارانه سری تکان داد (چیه عین قورباغه زل زدی به من؟ خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش.) خندیدم، بلند..  خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری.. اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_82 صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.. نه.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد (بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در. وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین.  ولی خب شد نکشتیماااا. راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟) از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند... مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خودخوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده. از جایش بلند شد (یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟) از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم (نداریم.. چایی میارم..) چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟) و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد و این روزها عطرش مستم میکرد. بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد (اما حالا همه چیز برعکس شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه.) و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم (از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود.) ابرو بالا داد (و الان چطور؟) نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم (اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو علی.. و علی حل میشه تو خدا. خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار نوعی کوری فکری بودم.. اما حالا نه.. چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون...) چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟ زیر لب زمزمه کرد(علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت.) نگاهم کرد (این یعنی اینکه مثل یه شیعه علی رو دوست داری؟) شانه ایی بالا انداختم (شیعه و سنی شو نمیدونم. اما علی رو به سبک خودم دوست دارم.) سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در تقویم یڪ روز و اما هر روز عیدقربان است وقتے خواهشات نَفس برای خدآ قربانے می شوند♥ ! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ☆☆☆این است که دین،دین نشود جز به ولایش ☆☆☆این است کز آغاز خدا گفته ثنایش ☆☆☆این است که قرآن شده مشتاق صدایش ☆☆☆این است دلِ بسته اجابت به دعایش ♡♡♡غیرازعلی اسلام یدالله ندارد ♡♡♡باخویش محمد اسدالله ندارد فرستنده: کاظمی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 🌹🌹 علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سِوا فکندی همه آیه ی همارا 🌹🌹 فرستنده: منتظر شهادت ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 مادرم بعد خدا نام تو را یادم داد🌹 عادت کودکی ماست علی گفتن ما✋ فرستنده: جون خادم المهدی عج ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 🌸شعر در وصف تو لالی بیش نیست 🌼گفتنت ، حرف محالی بیش نیست 🌸پیش ِ اشکت آبِ اقیانوس هم 🌼قطره ی آب زلالی بیش نیست فرستنده: ریحانه النبی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 تا رسیدم دم ایوان نجف فهمیدم نه فقط شاه نجف شاه جهان است علی 💛💛💛💛 فرستنده: علی اصغر قربانی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 باورتان می‌شود که «سمت راستی‌ها»ی تصویر، از برگزاری مراسم توسط «سمت چپی‌ها»ی تصویر در محرم ابراز نگرانی می‌کنند؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✖️ان شاءالله دولتی تازه‌نفس هم خواهد آمد و کار‌ها را با جدیت بیشتری پیگیری خواهد کرد سخنرانی رهبر معظم انقلاب به مناسبت عید سعید قربان :دولت در اواخر دوران مسئولیت خود است در این هفت سال هرچه توانستند انجام دادند. در برخی بخش‌ها دولت کار‌های خوبی انجام داده است که البته در همه بخش‌ها نمی‌شود این را گفت، اما به هرحال کار‌های خوبی هم انجام شده و ان شاءالله دولتی تازه‌نفس هم خواهد آمد و کار‌ها را با جدیت بیشتری پیگیری خواهد کرد. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 از ڪَل شنیدم بوے او مستـانه رفتم سـوے او...!!! تا چون غبار ڪـوے او در ڪـوے جـان منزل ڪـنم..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خوابی که مادربزرگ شهید جهاد مغنیه دید. دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر می‌زد و می‌آمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسی‌ها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟ گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رهبرى: در خسارات فراوانى خورديم. پى نوشت : آقاى ظريف پيشتر گفته بودند برجام سند افتخار ايران است؛ خط تحريف يعنى همين كه خسارت رو جاى افتخار به مردم غالب كنند ✍ پهلوانى ... 💕 @aah3noghte💕
💔 : در عزاداریها باید ضابطه‌های ستاد ملی مبارزه با کرونا رعایت شود❗️ 👈در عزاداری‌ها، آن چیزی است که کارشناسان بهداشت ستاد ملّی کرونا به ما میگویند. بنده خودم شخصاً هر چه آنها لازم بدانند مراعات خواهم کرد. توصیه‌ تأکید من به همه‌ی کسانی که عزاداری میخواهند بکنند این است که هر کاری میکنید، ببینید آنها چه میگویند؛ یعنی ستاد ملّی کرونا اگر چنانچه یک ضابطه‌ای را معیّن کرد برای عزاداری، همه‌ی ما موظّفیم آن را عمل کنیم. ۹۹/۵/۱۰ این تاکید مقام معظم رهبری بر اطاعت از ضوابط ستاد ملی کرونا جهت تحقق اصل وحدت فرماندهی و وحدت رویه در حل بحران‌ها است! ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عید قربآن آمدُ عیدم شدھ چشمانِ تو ای بھ قربانِ نگاهتـ جان من قربانِ تو ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ 🌿 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که رخصت در آن انگیزه ی من شد تا برای خود حلال دانستم، در حالی که نزد تو حرام بود😭 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 راھ نفـــس نماندھ... بیـــآ اۍ گُــل اُمـــید! آقـــا! بیا و رنـــجُ و بـــلا را تـــو دور ڪــن! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_نوزدهم حاج قاسم می گوید: _یک بار برای جلس
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اسمش آرشیدا بود. دختر دایی زینب بود. زینب دختر بود که در دیدار خانواده شهدای مدافع حرم از حاج قاسم دعوت کرده تایک وقتی بیاید خانه شان! قول داد و در برنامه زیارت مشهد، به خانه شهید محرابی سری زد. دل دو دختر یتیم را پدرانه شاد کرد وکنارشان حرف ها را شنید و با جملاتی لبخند بر لبشان نشاند‌. حالا حاج قاسم، عمو قاسم آن ها بود وبرایشان یادگاری می نوشت و می خواست برای دعا کنند! قبل از آن که از خانه بیرون بیاید، والدین آرشیدا هم یک خواسته ای داشتند ؛اسمی پرمعنا ودلنشین .... حاج قاسم نگاهی کرد و گفت: زینب! اسم ها رسم ها را رقم می زنند اگر صاحب اسم بخواهد. خوش به حال که رسم های زیادی را در دنیا پایه گذاری کرد؛ رسم های نیکو. قطع کرد ریشه های غلط را! رسم سرکشی به خانواده ،رسم یتیم نوازی ،رسم محبت پدرانه ورسم نامگذاری شیعه وار... ورسم قطع ریشه داعش وارها! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم. مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم. پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اعتماد به نفس اینو خود کرونا داشت تا حالا یک نفر آدم روی زمین زنده نمونده بود ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿🥀دوست داری یه چسبی بهت معرفی کنم که نماز هات رو به قلبت بچسبونی؟؟؟😉 چسبی که نمازت رو به قلبت میچسبونه، عشقه عزیزم عشق...😍 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_83 یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خ
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی. خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟) استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ (اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم.) خندید (دیوونه ایی به خداا.. خلاص..) ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟  در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.  بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر.... مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد. هم خوشحال بودم، هم ناراحت..  خوشحال از زبانِ باز شده اش..  ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.  شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد. صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟ حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان میدوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. آن روز برعکس همیشه کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی، امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد (حسام گم شده..) نفسم یخ زد. و او ادامه داد (دو روز هیچ خبری ازش نیست. دارم دیوونه میشم سارا.) یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه؟) دستی به صورتش کشید (یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.) و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_84 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت. حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح، فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش. باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم.) با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست (منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟) و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود. محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی ، اصلا مگر اسلام میشود؟  و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.) پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624