eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 صادق کارهایش را #خدا_محور کرده بود. به خواسته ی فرزندم در مجلس عزایش سیاه نپوشیدیم.. راوے: پدر #شهیدصادق_عدالت_اکبری #شهید_مدافع_حرم #فدایی_عمه_سادات #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهادتـــــ از آنچہ مےبینید به شما نزدیڪـتر است... ڪافےست از سیــم خــاردار نفـس عبور ڪنے‼️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هی مےخواهیم از بگوییم اما عشق که در کلمات نمےگنجد مجبوریم اسلحه بر دست به پیکار نفس برویم آنجا که نفس، مغلوب شد و عشق، متبلور مےشود... شهیدی که با نگاه نکردن به دختران در حال شنا، تسبیح اشیاء را شنید ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رفتن به دنبال علم تخریب همان و پیدایش حس کنجکاوی، در رشته‌ی "تخریب"همان. این جوان تازه وارد، در د
💔 آنقدر باهوش بود، که راکت‌های عمل نکرده هواپیماها را خنثی می‌کرد و عاقبت یکی از همان‌ها "علی" را کرد. روز ۱۳ دی ‌ماه سال ۱۳۶۵ خط پایان او در زمین و شروع حیات جاویدانش شد... اگه بچه‌های تخریب، بدستور علیرضا، رفتن و مظلومانه دست و پاهاشون قطع شد و اگه تیکه تیکه شدن شدن علیرضا عاصمی، رکورد همه‌ی اونا رو زد. فکرش را بکنید... کنار یه راکت هواپیما، تو عمق ۴ متری زمین چسبیده به راکت یکهو منفجر بشه عاصمی ، بخار شد... خدا خواست فرمانده پیش نیروهایش شرمنده نباشد عجب دانشگاهی بود، حتی در نحوه هم، استاد و فرمانده بودن... 📚 کتاب " نگین تخریب" را بخوانید. 💕 @aah3noghte💕
💔 اسطوره ها به نام تو تعظیم مےکنند ای عشق! ای فسانه! ز دیوان کیستی؟ آرامش کدام دلِ شرحه شرحه ای؟ روحِ که ای؟ قرار که ای؟ جانِ کیستی؟ دل مےبرد زدست، شمیم بهشتےات ای نور دیده! سرو خرامان کیستی؟ #شهیدگمنام #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_سه قول شرف تمام مدت
به قلم شهید مدافع حرم بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑 با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭… آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … "این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..." یقه اش رو ول کردم … "می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..." "می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏 … این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟… حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری… بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" .. و اون فقط گریه می کرد . بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم… نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. – چرا این کار رو کردی؟ … زیر چشمی نگاهش کردم … "به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒… – تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏 زدم بغل … بعد از چند لحظه … – من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧 وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه: "توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌… اینو گفت و از ماشین پیاده شد … ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁❁┄• فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در «عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر 😍 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ دل خستہ‌ام از این همہ قیل و قال‌هـا از داغ گُنبدٺ شده‌ام چون هلال‌ها هے وعده حَرَم بہ خودم مےدهم حُسیْن دِل خوش شدم دگر ، بہ همین خیال‌ها #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 حال و هوای سرد زمستان این هوای بارانی اینـها... شاید دیگران را سرگـرم ڪند اما من همچنان مےگـویم ! اینڪہ مےگویم یــعنـی "کـم آورده ام"، یـعنـی "دیـگـر کاری از دست خـودم ، بــرای خـودم بــر نـمـی آیـد"!! یعنی "بایـد هــوای دلـم را داشــتـه باشـی" ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐 یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم: «چه خبر آقا محسن؟»🤔 نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتی از پیش شما رفتم فکر مےکردم دوباره می تونم با همون رفقام خوش باشم اما نشد !!!😕 یکی دو روز با رفقام رفتیم گردش و تفریح اما باهاشون حال نمی کردم ...😟 رفتم خونه و خیلی با خودم فکر کردم و گفتم : «اگه میخوای باید برگردی جبهه... هرچی هست همون جاست. برای همین تصمیم گرفتم دور گذشتم رو خط بکشم و برگردم جبهه».☺️ گفتم: «تو که هنوز ۲۰سالت نشده مگه چیکار مےکردی تو گذشته؟»😳 گفت: «نپرس !!😞 من با این سن، ده تا پرونده تو دارم ...😥 بابام خیلی از دستم اذیت مےشد ! یکبار خودش منو لو داد. 😰😱 یک بار هم گفت : «تو برا من آرزو نذاشتی !خبر مرگت بیاد از دستت راحت شم .» 😞☹️ من اولش برای اومدم جبهه💪 اما اینجا دیدم بچه ها چقدر با مرام هستن!😥 همدیگه رو دوست دارن و برای پول کاری نمی کنن".. ... ۳نقطه 📚....تاشهادت 💕 @aah3noghte💕
💔 دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت جز رُخَـت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست #شهیدمهردادقاجاری #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(١) پاره کردن تمثال امام خمینی رحمت الله علیه در روز دانشجو، توسط حامیان میرحسین موسوی #ادامه_دارد... #بصیرت #ولایت #فریب #نفوذ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بچه ها! برای امام زمان (عج) جانماز آب نکشیم بچه ها! باید تو سرداب دل خودتون قایم بشید تا بعدا ظا
💔 رفقامن قبول ندارم فردا بخواید تو یه ماموریت سنگین انجام بدید اما خودتون از هم دلگیر باشید..😒 امشب هرکی از هر کی ناراحت حلالیت بطلبه..😉 خوشگلی شبای عملیات به همین بود... شب عملیات همو بغل میکردن گریه میکردن که پاک شن.🤗 میخواستن پاک شن که هیچی جز خدا نباشه،تا کار داشته باشه..😎 ""مشکل همه کارهای سیاسی ما با خداست، با خودمونه، مشکل ما تو برنامه ریزیه، تو عبودیته.."" بچه ها زیر ذربینید! یارگیری داره شروع میشه، فتنه داره بیشتر میشه، فقط نگاهتون به اقا باشه..فقط ببینید اقا چی میگه.. .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دخترانۍ که اولین بار مجبورشان کردند، #کشف_حجاب کنند،چه واکنشی داشتند؟ به کسانی که دم میزنن از #حجاب_اجباری تاریخ را نشان دهید تا بدانند #بی_حجابی اجباری بوده است نه حجاب اجباری.... #17دی سالروز کشف حجاب رضاخانی #حجاب #خانه_نشینی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_چهار بهم حمله کرد
به قلم شهیدمدافع حرم من گاو نیستم برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … . شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … "ما دست شما رو می گیریم"… "شما رو تنها نمی گذاریم" … "هدایت رو به سوی شما می فرستیم" … "اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"… "آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"…. تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃… اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭 نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … . – احد حالش چطوره؟🤔 … – کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔 – متاسفم … مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋 – استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕 چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"… . حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍 من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … . – میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉 خنده ام گرفت😄 … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود … و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃 البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 … سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔 اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔 بلند شد و پیشونی من رو بوسید … – استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊… خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست … ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #ارباب اگر که تربت ما کربلا شود چه شود؟ که خاک کربـ و بلا قتلگاه معشوق است #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 نوشته هایم هم بےتاب #تُ هستند ! صبــح بخیـر بگو تا صبحـگاهم با عطرِ نفسِت آغاز شود . . . #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅 اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه!🙈 وسط عروسی، یک‌دفعه گریه‌ام گرفت.😐 نه.... یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم. شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم.🤗 جانباز اعصاب و روان.😔 حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.😞 وقتی جوانها داشتند وسط سالن می‌رقصیدند، یک‌دفعه بلند شد.😯 شاید دور و بری‌هایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم.😥 خب حق هم داشتند. وقتی قاطی می‌کند، هیچ‌کس را نمی‌شناسد.😰 بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دست‌هایش را از هم باز کرد... سعی کرد با همه‌ی درد و حال خرابش بخندد، دست‌هایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلا دارد می‌رقصد. رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.😌 چی‌کار می‌توانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم!😭😭 تا حالا از دیدن رقص هیچ‌کس، گریه‌ام نگرفته بود اما سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!😭😫😩 👈صحنه‌ی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه می‌دهیم نامتان در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثی‌ها سر آنها می‌آوردند و حتی تعدادی را مظلومانه به‌شهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.😭😞 (بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود ده‌نمکی دادم، شد دستمایه‌ی ساخت فیلم اخراجی‌های 2) 👈صحنه‌ی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود. دورهم نشسته و الکی‌خوش، می‌زدند و می‌رقصیدند که ما فراموش‌شان کنیم!😔 👈صحنه‌ی سوم هم این بود که اول تعریف کردم. تا حالا فکر نمی‌کردم با دیدن رقص دیگران گریه‌ام بگیرد! رقصی چنین میانه میدانم آرزوست! حمید داودآبادی 16 دی 1397 💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔 دیگـہ ڪمـ آوردم آقا خیلے زمـین خوردم آقا اگہ نگـیری دستمو اینروزا من تنہـا میشمـ.... #نسئل_الله_منازل_الشهداء #پروفایل😍 #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۴ محسن گفت: " تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰 گفتم: «یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیکار کردم؟😓 اگه بگیم قبر و قیامت دروغه که هزار دلیل هست که راسته!😰😨 پس باید یه فکری کنم.» شروع کردم به خوندن و قول دادم که دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»😐 خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های و ... یک روز اعلام کردن گردان مسلم ابن عقیل به خط اعزام شود. در طول مسیر، محسن به من گفت: «حاجی!می ترسم..😨😰 می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون کارام .😔 گفتم: «نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی😙» توی خط برای من وصیت می کرد مثلا می گفت: «از بابام و خانوادم حلالیت بطلب.»😔😶 خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یک دادیم که آن هم محسن بود . 😔 وقتی برای تشییع محسن به محله تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....🤔 هیچ کس فکر نمیکرد او شهید شده باشد.😏 میگفتند: «شما مطمئن هستی محسن نشده؟😏 خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉 و من به کار خدا فکر مےکردم چطور یک بنده خدا با تفکر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت... ۳نقطه 📚...تاشهادت 💕 @Aah3noghte💕
💔 تقصیر یوسف نیست ڪـہ #دلـبر به دنیـا آمـدھ #فداےسیدعلےجان❤️ #آھ... 💕 @aah3noghte💕