شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_چهار بهم حمله کرد
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_پنج
من گاو نیستم
برگشتم خونه …
تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی …
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" …
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام …
"ما دست شما رو می گیریم"…
"شما رو تنها نمی گذاریم" …
"هدایت رو به سوی شما می فرستیم" …
"اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"…
"آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"….
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃…
اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن …
رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
– احد حالش چطوره؟🤔 …
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕
چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"…
.
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉
خنده ام گرفت😄 …
ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 …
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 …
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن …
اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊…
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 …
خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_چهار سال هفتاد و هفت به عنوان رایزن فره
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_سی_و_پنج
اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گروگان گرفته بودند.
جلسه اضطراری به فرماندهی #حاج_قاسم تشکیل شد. اشرار، نیروها را به یک شهرک بین مرز ایران و افغانستان و پاکستان برده بودند که منطقه خودمختاری بود و نیروهای افغانی آنجا مستقر بودند و مےخواستند ایرانی ها را به افغانستان منتقل کنند.
حاج قاسم گفت:
_سران قبایل را دعوت کنید تا صحبت کنیم.
آمدند. جلسه تشکیل شد. حاج قاسم به آن ها گفت:
_زن و بچه های شما در آن شهرک هستند، ما هم نمےخواهیم دخالت کنیم. پس یا کمک کنید اشرار را بگیریم، یا آنها را قانع کنید نیروهای ما را برگردانند.
سران قبایل وقت خواستند و با اشرار صحبت کردند.
سردسته اشرار گفت ۲۴ ساعت وقت بدهید.
#حاج_قاسم پیام را که شنید، گفت:
_نه! فقط تا غروب، امروز تا غروب!
تا غروب، زمانی نبود که اشرار بتوانند تدبیر کنند و حاج قاسم هم کسی نبود که اشرار بتوانند از دست او فرار کنند.
زمانی نگذشته بود که دوربین نگهبانی نشان داد نیروهای گروگان گرفته شده در یک خط راس جغرافیایی به خط شده اند سمت پایگاه!
حاج قاسم هم سرقولش ماند و اشرار را بخشید.
💫 کار ندارم که کسی حرف را قبول دارد یا نه.
حزب وجناح، فرع است. اصل، #ولی_فقیه است.
اصل جمهوری اسلامی است.
این جا جایی است که اگر به خطر افتاد؛
اگر کسی با آن مواجه شد... ما با جان مان با او مواجه می شویم.
آدم ها می آیند و می روند.
#قاسم_سلیمانی مےرود، قاسم سلیمانی دیگری می آید.
احزاب و جریان ها اصل نیستند.
اصل اساسی نگاه دارنده این نظام، ولی فقیه است
با جان مان، با خون ما، از آن دفاع کنیم.. هزارباره!
#سردار_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_چهار بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_پنج
آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و بلند می شوم...
هانیه خانم تعارف می کند که منصرفم کند ، اما خوب می دانم رفتنم بهتر است چشمم می افتد به عکس طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم ، قلبم می ریزد ....
همان چشمان مهربان و اشنا، همان پیـرمرد ! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود ، او اینجا در خانه ای که حامد زندگی می کند !؟
راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است ! نمی توانم به نتیجه ای برسم ، جز اینکه نسبتی باهم دارند ....
اما نمی فهمم چرا ان پیرمرد باید به خوابم بیاید ، به ذهنم فشار می آورم تا نامش به خاطرم بیاید ، مداح دیشب چه گفت؟ ...عباس ، عباس قریشی !....
به طرف آشپزخانه می روم ، چندان تجربه کار خانه ندارم ، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می ایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد می گویم:
-ببخشید کمک نمی خواین ؟
خانم که سی ساله به نظر می اید جلو می اید و دستش را برای مصافحه دراز می کند:
-سلام عزیزم ، شما باید حورا خانم باشی درسته؟
چقدر شبیه مادرش است ، لبخندش ، نگاهش ، حتی اندوه چهره اش ، دست می دهم ، خودش را نرگس معرفی می کند ...
وقتی اصرارم برای کمک را می بینید ، می گوید کمکش لیوان هارا آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم ، برای اینکه راحت تر باشم ، توصیه می کند چادرم را در بیاورم و اطمینان می دهد که مردها داخل نمی آیند ...
مشغول می شویم و نرگس از درس و زندگی ام می پرسد ، من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است ، چندان تمرکز ندارم ، مخصوصا که حس می کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند تند میزند ...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_چهار _حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمیدانم این عشق
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_پنج
از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آن ها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هر وقت خدا بخواهد، ظهور می کند. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود.
معروف بود که پیشوای آنها، در آن جا خود را نشان داده است. پدربزرگ میگفت: "چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟" از زمان ناپدید شدن پیشوای آن ها، نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است.
مقام، مسجد ساده ای بود. می گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آن جا را خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه چال های مرجان صغیر بودند، دعا میکرد.
ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود.
_ اینجا چه میکنی هاشم؟ چرا رنگ پریده ایی؟
_ حالم خوش نبود. پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم.
_ حالا چطوری؟
_ خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش به فکر آن دختر شیعه ام. از وقتی گرفتارش شدم. برنامه هر شبم همین است.
شب که میشود، وحشت میکنم. کاش میشد شب ها را مثل دانه های پلاسیده و تیره یک خوشه انگور میکندَم و دور میریختم!
خندید.
_ داری کم کم شاعر میشوی!
گفتم: "چطور میتوانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست میروم. دارم نابود می شوم. نمیتوانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمیرود. چه کسی باید به داد من برسد؟"
باز خندید.
_ خدا به دادت برسد!
_شاید نمیخواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر اینکه شیعه نیستم، از من بیزارید.
_چه میگویی هاشم؟
_ یعنی خیلی برایتان مهم نیست که من چه میکشم.
سری به تاسف تکان داد.
_ من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق میکند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت.
پرسیدم: "راستی ، حال ریحانه خانم چطور است؟"
_ مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته ایی هست که حالش بهتر است.
_ خدا را شکر! یاد دوره کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟
_ هنوز نه.
دل به دریا زده بودم.
_ شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها، احکام و تفسیر یاد می دهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد. خداحفظش کند!
آن وقت ها که خیلی مهربان بود.
پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود.
_ حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده.
نزدیک بود بیهوش شوم.
به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم....
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_چهار اگر زمانی حادثه ای
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_پنج یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم. آنجا از نزدیک دیدم که محمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد. سر شب وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت. وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول ذکر و دعا شد. قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد. غذا را آماده کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آن ها مهیا کرد، چون می دانست بچه ها چه ساعتی بر می گردند. خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست و بعد همگی با هم به داخل سنگر آمدند. نیروها خسته بودند و زود خوابیدند، اما محمدحسین همچنان بیدار بود. روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند. می گفت :« اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.» خلاصه در یک کلام، محمدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند. گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است فکر مشّاطه چه با حسن خدا داد کند #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد