eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_هشت سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود ، مردی را که میخاست وا
💔 به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. _ کاش به اینجا نمی آمدم! راست گفته‌اند که زبان تلخ و گزنده ای داری؛ مثل عقرب .🦂 ابوراجح با بی باکی گفت : "اگر سرباز خشنی می فرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و به ببرد، بدتر و زشت تر از این نمی توانست رفتار کند ! حالا که اینطور شد، من قوهایم را نه هدیه می‌دهم و نه می‌فروشم. من گفته‌ام و باز می گویم که رفتار شما با شیعیان، بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و می بینی که راست گفته‌ام"! وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. _قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی ، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمی خواهم تو را به یاد بیآورم .به راستی که وجود تو شوم است ! ابوراجح خونی را که از بینی اش راه افتاده بود ،با دستمال پاک کرد و گفت : "مثل باج گیران به حمامم آمدی. با تکبر حرف زدی . بی دلیل عصبانی شدی. مثل دیوانگان به من حمله کردی .می خواستی پرندگانی را که دوست شان دارم و به کسب و کارم رونق می دهد ،با تهدید از من بگیری.... از همه بدتر ،مقابل حاضران تحقیرم کردی. کتکم زدی. هنوز هم طلب کاری؟! اگر ذره ای انصاف داشته باشی ،می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است!" چشم های وزیر از خشم دودو زد.... فکری به خاطرش رسید .بر خود مسلط شد . با صدایی که میلرزید، گفت : میبینم که از جان خودت گذشته ایی! راست می‌گویی. من شوم هستم . پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم ، رهایت نخواهم کرد . _از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه میبرم ! انگار به روزی که باید جواب گویی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زود گذر و فانی، شما را فریفته. پس هرچه میخواهی بکنید ! وزیر سر جنباند . _ تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی. میتوانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی . به نفعت بود . ابوراجح دستمال خونی را نشان داد. _ همین قصد را داشتم . اشتباهم این بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم . اینکه نباید سبب کدورت خاطر شما بشود ! قوها را بردارید و ببرید . دو-سه روزی دلتنگ میشوم . خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند . وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود ، گفت : امروز به هم ریخته ام ! قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود . 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_نه به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. _ کاش به اینجا نمی آمدم! راست گ
💔 از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید . او را به اتاقی که در راهرو بود ، بردم تا استراحت کند . به بالش که تکیه داد، گفت : کار من دیگر تمام است . اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم .فکر نکنم این وزیر بی‌کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است. پنجره ی اتاق به حیاط خلوت باز بود . سجاده ابوراجح کناره پنجره پهن بود. کتابهایش توی تاقچه ،کنار هم چیده شده بود . مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت . ابوراجح به شوخی گفت : صحنه ی قشنگی نبود. نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمد ، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه ، عشق و عاشقی را از یادت برد .🙃 ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم . _ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد ، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی.... باز هم خندیدیم . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود . ابوراجح خوشه ایی انگور تعارف کرد و گفت : بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است.🍇 آنرا گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم . مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است . نمی‌توانست باور کن که میخندیم . با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم . "خوب شد که ماندی و با چشم‌های خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می‌کند." *** پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فرا خوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد . اولین بار بود که خانوادهٔ ی حاکم قرار بود به مغازه بیایید ، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می‌خواستند همان جا انتخاب کنند . بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیر زمین هم سرک بکشند . دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند . بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتن و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود . خانم ها که آمدند ، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند . خانم ها بیست نفری میشدند . همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت . جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند . آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند . دختران حاکم ، بدون توجه به مادر ، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر میدادند . جز سه زن خدمتکار ، دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشانده بودند . تنها چشم هایشان پیدا بود .دوتا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می‌کردند. احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام . در این دو هفته گذشته ، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران بهایی خریده بود . پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگان ثروتمندی است . با دیدن یکی از زن های خدمتکار ، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است . هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود . با خود گفتم : "با علاقه ایی که این دختر به طلا و جواهرات دارد ، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد."😏 به خود جواب دادم : "زیاد هم بد نیست . با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش میتواند خود را مردی ثروتمندی بداند." 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود
💔 می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را میدانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار ،دست فروشی و شعبده بازی کرده است. لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر او گردن می‌کشیدند. همان طور که فکرش را میکردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، توجه‌شان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت: "من یک سری کامل از این مدل را میخواهم ، خیلی زیبا و ظریف ،و خیلی زود." شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت می‌برد معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می‌کرد می‌تواند صاحب هرچیزی که بخواهد بشود.😏 حسابدار، سفارش ها را تند و تند یادداشت میکرد. به او گفتم چنین بنویسد: "یه سری کامل، شامل انگشتر، النگو،گردنبند، بازوبند، کمربند، مو گیر و خلخال، از مدل دو اژدها". بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می‌گفتند یا بروند یا دور بایستد و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بلاخره پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاظر شدند. به اندازه فروش یک هفته مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدر بزرگ گفت: "پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریده ایم پرداخت شود." پدر بزرگ همراه با تعظیم ، سیاهه ایی از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت: "هر طور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید ، خودم به دارالحکومه بیایم." زن ها می‌خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یاد آوری کرد. مادرش گفت: "یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر میخواهد ، مرمت کند." پدر بزرگ گفت: اگر صلاح میدانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما اینجا همه ی مواد و ابزار های لازم را برای صیقل و تعمیر داریم. _حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. کسی را که می فرستید باید از پس فردا، در دارالحکومه، مشغول به کار شود. پدر بزرگ فکری کرد و گفت: "نعمان برای این کار مناسب است. او جلادهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است". قنواء گفت: "بهتر است هاشم را بفرستید. چهره اشراف زادگان را دارد." مادرش مرا ورانداز کرد و از پدر بزرگ پرسید: "کارش چطور است". پدر بزرگ از زیر دستار، پشت گوشش را خاراند و گفت: "در کارهای زرگری مهارت های خوبی دارد. زیباترین کارایی که خریدید، از طرح ها و یا ساخته های اوست، اما دوست ندارم از من دور شود. هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمی داند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد". قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت: "این قدر حرفتان را تکرار نکنید! از طرح های این جوان خوشم آمد. می خواهم اگر فرصت کردم، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید". مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود. _ اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می‌گیریم. دست مزدش پس از پایان کار، پرداخت می شود. قنواء قبل از رفتن ، آهسته به من گفت: آنچه را سفارش دادم باید آن جا بسازی. دوست دارم کار کردنت را ببینم. گفتم: "ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد". قنواء شانه ایی بالا انداخت. _ هر چه لازم است، برایت آماده می‌شود. زن ها که رفتند ، پدر بزرگ به من گفت: "حق با تو بود .نباید تو را از کارگاه به فروشگاه می آوردم". اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم... 🍂ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_یک می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را میدانستند.
💔 *** اتاقم در طبقه دوم خانمان بود. آنجا را به سلیقه خودم آراسته بودم. چند تا از طراحی هایم، یادگاری هایی از پدرم و اشیای ظریفی که در سفر ها خریده بودم، به در و دیوار آویزان کرده بودم. همان جا می‌خوابیدم. تختم کناره پنجره بود و شب ها به آسمان نگاه میکردم تا به خواب میرفتم. پیش از آنکه ریحانه را در مغازه ببینم، احساس خوشبختی میکردم. خسته از کار روز، در بسترم دراز می کشیدم و راضی از زندگی بی دغدغه ام، خود را به سفرهایی که خواب برایم تدارک میدید، می سپردم. گاهی ساعتی پس از شام، پدربزرگ با دو پیاله جوشانده آرام بخش که ام حباب آماده می‌کرد به اتاقم می آمد. چند دقیقه ایی را به گفت و گو می گذراندیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و برای آینده نقشه می کشیدیم. آن شب هم مثل چند شب قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل، زیر ابرهای تیره، چشم دوختم و تا سحر به آینده بی سرانجامم فکر کردم. هیچ راهی در مقابلم نمی‌دیدم. هر سو بن بست بود. بین من و ریحانه دیواری بود که هیچ دریچه ایی در آن باز نمیشد. بارها در دل ساکت و سنگین شب ،صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. می‌خواستم از معمای عشق سر در آورم. چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند می‌توانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی می‌کردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آن طور بهم ریخته بود؛ شبحی از چهره اش؟ نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همه اینها؟ هیچکدامشان؟ همه ی اینها بود و هیچ کدامشان نبود. امیدوارم بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم ک هرچه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام میشدم. گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم. باید در ظلمتی که دوره ام کرده بود، راهی به روشنایی می گشودم. در آن بیچارگی، این تنها چاره بود؛ ولی چگونه؟ تصمیم گرفتم صبح فردا، سراغ ریحانه و مادش بروم و هرچه را در دل داشتم، به آنها بگویم. ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: "آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل مرا هم با خود برد، دختر تو بود." وقتی فکر و خیالم پس از جستجوی کوره راهی، باز به بن بستی صخره مانند بر می‌خوردند، خود را روی بالش می انداختم و به خواب التماس میکردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد. در آن شب ها، خواب، خرگوشی گریزپا بود که هرچه سر در پی اش می گذاشتم، بیشتر از من می‌گریخت. دلم میخواست او را در خواب ببینم و بگویم: "تمام خاطره های گذشته ی ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درامده اند". آرزو داشتم در خواب با او، کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم. در خواب هم ارامش نداشتم. او را می‌دیدم، اما همراه با مسرور که از من دور میشدند. شبی خواب دیدم مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود انداخت. من که دزدانه مراقبشان بودم، در آب شیرجه رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم. بر بستر رود، پیدایشان کردم، ولی چنان بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به پل نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود. سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب میکشید. به پشت سر که نگاه کردم، ریحانه و مسرور را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه دست و پا میزدم و شنا کردم، قایق از من دورتر و دورتر میشد. صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدر بزرگ در حیاط، روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. _ چی شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بیحالی ؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟ گیج و منگ بودم. نمی‌توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم. _ نمیدانم، دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب میشود، وحشت میکنم. _ بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی. خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد. _ ام حباب! _ ام حباب از آن طرف حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد. _ بله ،آقا؟ _این بچه، مریض احوال است. امروز در خانه می ماند. باید حسابی تیمارش کنی. ظهر که آمدم،باید صحیح و سالم تحویلم بدهی. _ خیالتان راحت باشد آقا. رو کرد به من و گفت: "این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کردی. درست است؟ حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمی رسد. گرفتاریمان که یکی دوتا نیست!" نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. _ چه میگویی پدر بزرگ؟ کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت. _ تو انقدر خامی و انقدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی! ادامه دارد ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_دو *** اتاقم در طبقه دوم خانمان بود. آنجا را به سلیقه خودم آراسته بود
💔 ایستادم. سرم گیج رفت. _اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم. مرا سرجایم نشاند و خودش برخاست. _زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم میبینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است، با شیعیان دشمنی می کند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چاره دیگری نداری. سرم را میان دست ها گرفتم. _نه پدربزرگ ،نه. _آرام باش پسرم! _شما از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید، ولی نمی توانید چیزی را که می خواهم به من بدهید. ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطره ای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. _جوانک دیوانه، نمی دانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای، تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نمی آمد. ام حباب که چاق و قد بلند بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد. _ خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مادر مرده مسموم شده. از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت: :آه ! خدارا شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از سر تقصیراتم بگذرد!" پدر بزرگ که نمی‌دانست باید چه کند، به ام حباب گفت: "برو جوشانده ایی چیزی برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد." رو به من گفت: "باید فکر کنم ببینم چه میشود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن." _ من شب و روز دارم فکر میکنم. هیچ راهی نیست. قبل از رفتن گفت: "باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست." روی تخت دراز کشیدم، ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقه فراوانی به من داشت، اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد می دهد. نشانی خانه شان را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش برخورد. _ من تو را تر و خشک میکردم؛ حالا سکه هایت را به رخم میکشی؟ می دانستم همین را میگوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم. _ مرا ببخش ام حباب! تو به اندازه ی خودت گرفتاری داری. گناه تو چیست که من به این روز و حال افتاده ام؟ گوشه تخت نشست و زانویش را مالش داد. داشت سبک سنگین می کرد. _باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید؛ امروز که حالم تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده. از او رو برگرداندم. _ خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختر یک حمامی شده ای!؟ _همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. وقتی او را ببینی، نظرت عوض می شود. _من فقط این را میدانم که هیچ دختری در حله، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. _نمی توانم صبر کنم. باید خبری از او برایم بیاوری. اگر واقعا دوستم داری، همین حالا باید راه بیوفتی. ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_سه ایستادم. سرم گیج رفت. _اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم. مرا س
💔 _حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمیدانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان های ابله را این طور مریض و بی چاره می کند!😒 خوش بحال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی میرود. _راست می‌گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خود می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال زنان گفت: بگیر بنشین بچه! من نمی‌توانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هر چه باداباد! می روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو!😒 از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. _درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه می اید و در این کارها به تو کمک میکند. آن وقت آن قدر از او خوشت می اید که دیگر یک روز هم نمی توانی بدون او سر کنی.😉 _به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟ این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت تکان نخور. صبحانه ات را ته بخور. بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.😏 پا را که از در خانه بیرون گذاشت، گفت: "خوب فکر کن و ببین جواب خدا چه باید بدهی. من بیچاره با پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی ؟ هیچی!" _ یادت باشد... نباید بفهمد که تو که هستی! _ فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف میکنم! باید زود برگردم ناهار را آماده کنم. بیکار که نیستم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمی‌توانستم در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را می‌دیدم.🙄 **** ابوراجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور، توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را می‌شمرد. پرسیدم: "ابوراجح کجاست"؟ شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره شان از دستش در میرود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند. _ حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه ها را با خون سردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه کنارش گذاشت. _ به من نگفت کجا میرود.😏 لبه ی سکو نشستم. _ پس صبر میکنم تا برگردد. _شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد. خواستم بروم که گفت: "این جا نیایی بهتر است". به او نزدیک شدم. _ چرا ؟ طوری شده؟ _ می دانی ابوراجح تحت نظر است؟ _ از کجا میدانی؟ نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند. _ خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی. _ پس تو چرا اینجا مانده ایی؟ _ قضیه من فرق میکند. همه میدانند سالهاست شاگردش هستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجح است. کناره پرده گفتم: "از اینکه به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع میکردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست". _ این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه چال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟ ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_چهار _حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمیدانم این عشق
💔 از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آن ها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هر وقت خدا بخواهد، ظهور می کند. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها، در آن جا خود را نشان داده است. پدربزرگ میگفت: "چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟" از زمان ناپدید شدن پیشوای آن ها، نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام، مسجد ساده ای بود. می گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آن جا را خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه چال های مرجان صغیر بودند، دعا میکرد. ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود. _ اینجا چه میکنی هاشم؟ چرا رنگ پریده ایی؟ _ حالم خوش نبود. پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم. _ حالا چطوری؟ _ خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش به فکر آن دختر شیعه ام. از وقتی گرفتارش شدم. برنامه هر شبم همین است. شب که می‌شود، وحشت میکنم. کاش میشد شب ها را مثل دانه های پلاسیده و تیره یک خوشه انگور می‌کندَم و دور می‌ریختم! خندید. _ داری کم کم شاعر میشوی! گفتم: "چطور میتوانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست میروم. دارم نابود می شوم. نمی‌توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی‌رود. چه کسی باید به داد من برسد؟" باز خندید. _ خدا به دادت برسد! _شاید نمی‌خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر اینکه شیعه نیستم، از من بیزارید. _چه میگویی هاشم؟ _ یعنی خیلی برایتان مهم نیست که من چه میکشم. سری به تاسف تکان داد. _ من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق میکند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: "راستی ، حال ریحانه خانم چطور است؟" _ مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته ایی هست که حالش بهتر است. _ خدا را شکر! یاد دوره کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟ _ هنوز نه. دل به دریا زده بودم. _ شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها، احکام و تفسیر یاد می دهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد. خداحفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. _ حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده. نزدیک بود بیهوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم.... ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_پنج از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهد
💔 _مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ _ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می‌گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت میدهد. نفس راحتی کشیدم. _چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد! _البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمیشود بگوید. دلم بهم فشرده شده. انگار قبرستان با همه ی قبر ها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید. _ هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی‌شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی‌دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. _ او چه می‌گوید؟ _گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یکسال به خواستگاریش می‌اید. _عجب قصه ایی است! از آن یکسال، چقدر باقی مانده؟ _ دوسه هفته. نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور می‌توانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. میترسم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که، موضوع صحبت را عوض کنم. پرسیدم: "صاحب این قبر کیست؟" آهی کشید و گفت: "اسماعیل هرقلی" _ اسمش به نظرم آشنا نیست. _پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن میخواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد! مرد زحمتکش و درستی بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دادند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد. _ یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد. _ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست! هرسال، فصل بهار، این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمی‌توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای نزدیک حله است. اسماعیل انجا زندگی می‌کرده. _ بله، میدانم کجاست. در سفر دوسال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. _ اسماعیل به حله می آید. سراغ عالم بزرگ حله را می گیرد. مردم نشانی خانه را به او می دهند و می گویند: "او از بزرگترین و پرهیزکارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش میروند." ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_شش _مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ _ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش
💔 اسماعیل میرود پیش سید بن طاووس. جراحت پایش را نشان میدهد. سید بن طاووس با خوشرویی قول میدهد که برای بهبودی اش کمک کند. سید، جراحان حله را حاضر میکنند تا دمل را معاینه و معالجه کنند . آنها می‌گویند دمل، روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید میگوید اگر چاره ی دیگری ندارد، این کار را بکنید. می‌گویند: امکان زیادی دارد موقع جراحی، به آن رگ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد. سید، اسماعیل را به بغداد می‌برد. آنجا هم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان میدهد. آنها همان حرف جراحان حله را می‌زنند، سید می‌خواسته به حله برگردد. اسماعیل میگوید حالا که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم. در سامرا، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت میکند. بعد به "سرداب مقدس" میرود و امام زمان را نزد خدا، شفیع خود قرار می‌دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند. _ سرداب مقدس کجاست؟ _ محلی است که امام زمان از انجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد. بسیاری، در آن سرداب، خدمت آن حضرت رسیده اند. اسماعیل چند روزی را سامرا می‌ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده. روزِ پنج شنبه ایی، بیرون شهر، در دجله غسل میکند. لباس پاکیزه ای میپوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می‌رسد، چهار اسب سوار در مقابل خود میبیند. سه نفرشان جوان و چهارمی، یک پیرمرد بوده. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. آنها به او سلام میکنند. فکر میکند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه اند. مردی که وقار و هیبت فراوانی داشت از او میپرسد: "فردا باز میگردی؟" اسماعیل جواب می‌دهد: "بله، فردا به حله باز میگردم." آن مرد میگوید: "پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم." اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند می‌ ترسیده که دوباره چرک و خون بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تاثیر هیبت آن مرد قرار میگیرد و پیش میرود. آن مرد، روی اسب خم میشود، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه میدهد، دست دیگرش را روی زخم میگذارد و فشار میدهد. اسماعیل اندکی احساس درد میکند. بعد آن مرد روی اسب راست مینشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده میگوید: "رستگار شدی، اسماعیل" اسماعیل تعجب میکند اسم او را از کجا می دانند. پیرمرد میگوید: "ایشان امام زمان تو هستند". اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش میرود و پای امامش را می‌بوسد. آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می‌کند. امام به او می‌فرماید: "برگرد!" اسماعیل که سر از پا نمی‌شناخته، می گوید: "حالا که شما را دیده ام ، رهایتان نمیکنم." امام میفرماید: "مصلحت در آن است که برگردی." اسماعیل باز میگوید: "از شما جدا نمی‌شوم." در این موقع آن پیرمرد میگوید: "اسماعیل ! شرم نمیکنی؟امام زمانت دوبار به تو دستور بازگشت دادند"!!! اسماعیل به خود می آید و ناچار می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید میشوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده،ساعتی همان جا مینشیند و اشک میریزد. حالش که بهتر می‌شود، به سامرا باز میگردد. به حرم می رود. خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می‌بینند، میپرسند: "چه اتفاقی افتاده؟" اسماعیل ماجرا را تعریف می کند. خادمان به او می گویند: "پایت را نشان بده تا ببینیم". اسماعیل پای چپش را نشان میدهد. میبیند هیچ نشانی از دمل و جراحت روی آن نیست. فکر میکند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده. آن پایش را هم نشان میدهد. هیچ اثری از آن نمی‌بیند. در این موقع مردم می‌ریزند و لباس هایش را تکه تکه می کنند و به عنوان تبرک با خود میبرند... ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_هفت اسماعیل میرود پیش سید بن طاووس. جراحت پایش را نشان میدهد. سید بن
💔 چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم! گفتم: "ماجرا غریبی است!" ابوراجح ادامه داد: "اسماعیل به بغداد میرود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بی هوش میشود. به هوش که می آید، جراحان بغداد را جمع می‌کند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: "همان طور که قبلاً گفتیم جز بریدن چاره ایی نیست و اگر آن را ببریم، او خواهد مرد". سید میپرسد: "اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول می‌کشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟" آنها می گویند: "دست کم دو ماه طول میکشد، اما جای بریدگی، گود میماند و روی آن، مو نمی‌روید." سید میپرسد: "از دفعه قبل که جراحت را معاینه کردید چند روز میگذرد؟" می گوید: ده روز. سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد. دهان انها از حیرت باز میماند. یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد می‌زند: "این کار حضرت عیسی مسیح است"! سید میگوید: "ما خودمان بهتر میدانیم که این کار کدام بزرگوار است." اسماعیل که به حله برگشت، مردم دسته دسته به عیادتش رفتند و پایش را دیدند." گفتم: "باورش سخت است! چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟" ابوراجح برخاست. آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد. _ مگر نمیدانی که حضرت نوح حدودا هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟ شاید آن پیرمرد همراه امام، همان خضر بوده. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟ مگر در بهشت، همه برای همیشه ،جوان و سالم نمی‌مانند؟ خدای بزرگ به هر کاری تواناست... ساکت ماندم. جوابی نداشتم. تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم. به سه راه که رسیدیم، او به طرف حمام رفت و من راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هر چه زودتر برمی‌گشتم. حرف های ابوراجح، پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبر های خوبی برایم بیاورد. خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می لرزید. امّ حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای درندشت حیاط، برایم تنگی میکرد. دیوار ها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمی توانستم منتظر امٌ حباب بمانم. صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود. درهم ریخته بودم. چطور میشد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟ باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغ گویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دُملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن، ادعا کرده بود که امام زمان اورا شفا داده است؟ ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود، رسوا می شد. هرچه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی میکرد. چطور می توانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد، از طرفی با خود میگفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چجوری حضرت نوح بیش از دو برابر آن عمر کرده است؟ البته می دانستم که خدا بر هر کاری تواناست. صدایی شنیدم. فکر کردم امٌ حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژنده‌پوش بود. از چشم های گودافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم. فکر میکردم از خوش‌حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: "ای برادر، دعایم کن! منِ بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست". گفت: "معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟" ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_هشت چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم! گفتم: "ماجرا غریبی است!"
💔 راست میگفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم: "این سکه ها خیلی برایم عزیزند. بهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم". باز لبخندی زد و گفت: "امیدوارم خداوند از تو قبول کند! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند". بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد؟» شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دلتنگی ام باقی بود. زیرلب گفتم: "ای پیرزن تنبل! تا تو برگردی، جانم به لب می رسد.» باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی‌تاب بودم و اراده‌ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمی دیدم. امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم. سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می‌کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران‌کننده بود. داشتم از روزنهٔ امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: «خدایا، کمکم کن!» بعد آرام تر گفتم: «خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم ! آیا منتظر است به خواستگاری‌اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد ؟» پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه‌گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر‌شیعه را دیده باشد و خواستگاری‌اش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد. بی‌چاره! ریحانه چند سالی است تورا ندیده، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تورا به خواب دیده بود، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تورا به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد؟» کلید در قفل به حرکت در آمد. صدای نفس زدن‌هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. امّ حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم میان نفس زدن هایش، غرولند کند. خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی فکر بود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. - خیلی دیر کردی امّ حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانه زد و گفت: «به سلیقه‌ات آفرین میگویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.» خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن امّ حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.» به چهره ام دقیق شد. - چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. - خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. انبه‌ها را از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم. - کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم! چشم هایش گرد شد. - پناه بر خدا! - تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی‌زنم. ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_نه راست میگفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم: "این سکه ها خیلی بر
... اگه می خواهید بدونین عاقبت هاشم و ریحانه به کجا می رسد یا اینکه قنوا چه بلایی بر سر هاشم می آورد یا اگر کنجکاو شدید بدانید ابوراجح چطور جوان و زیبا می شود کتاب را خریداری کنید و بخوانید متاسفانه طی صحبت با اپراتور انتشارات مورد نظر، راضی نشدند بیشتر از این رمان را در فضای مجازی منتشر کنیم البته انتشار قسمت های قبل رو حلال کردند✌️