شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_دو جوجه مواد فروش
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_سه
قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬
همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 …
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت…
چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد …
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم
اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … .
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین …
شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون …
پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 …
مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡
نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت …
"چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از ارد
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو
(دوقسمت ادغام شده)
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم:
_فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود. هیچڪس باهاش عیاق نمیشد. آخه همیشہ ماتم بود.
همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم.
اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.
حرفشو گوش دادم. با هر بدبختے ای بود رفتم. ڪارمیڪردم و خرج دانشگاهمو جور میکردم. قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.
نه آرایشے. نه لباس نافرمے تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.
تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے. هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند.
اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم. خب میدیدم اونها در راس توجهند. شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد. از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.
سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود. او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم.
آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود. اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد. اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.
اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکار میشے
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.
چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد…
سحر منو با یکے آشنا ڪرد. یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.
اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.
گفت:
_با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:
_اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:
_باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
#قسمت_سی_و_سه
_هه! یادمہ همون شب از سحر و نسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی من چیه؟
نسیم ساڪت بود
ولے سحر گفت
_چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه.
گفت
-جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون👠👒 میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند.
سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت:
_از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون.
نسیم مخالف بود .میگفت
_ لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست.
به غرورم برخورد. گفتم
_از فردا میگردم دنبال ڪار
گشتم یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم.
فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس👗 و لاڪ ولوازم آرایشے 💄میخواستم همہ جوره عین اونا بشم.
فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله . غصه هام. تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.
ولے تموم نشد. احساس لذت بود ولے باقے چیزها نبود.
بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_دو رئیس جمهورهای آمریکا و انگلیس و... کل
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_سی_و_سه
یکی از مدافعان حرم و همرزمان #شهید_سلیمانی به نقل از #سردار می گوید:
_سردار سلیمانی گفت: یکبار از ماموریت برمی گشتم منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم ازفرودگاه مستقیم، سوار تاکسی شدم.
راننده تاکسی جوانی بود و یک نگاه معناداری به من کرد.
بهش گفتم چیه؟ آشنا به نظر می رسم؟
باز هم نگاهم کرد و گفت شما با #سردار_سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسرخاله ایشون هستید؟
گفتم من خود سردار هستم.
جوان خندید و گفت: ما خودمون این کاره ایم.
شما می خواید من رو رنگ کنید.
خندیدم و گفتم: من سردار سلیمانی هستم.
باور نکرد. گفت: بگو بخدا که سردار هستی!
گفتم : بخدا من سردار سلیمانی هستم.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
پرسیدم: چرا سکوت کردی؟
حرفی نزد.
گفتم: چطوره زندگیت؟ با گرونی چه می کنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معناداری بهم کرد و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم!
🌿بله مسئولان ما اگر مردمی باشند
اگر درد مردم برایشان مهم باشد...
مردم ما مردم خوبی هستند و قدرشناس و مومن
و چه زیبا و با شکوه قدر #سردار_دلها یشان را دانستند.
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_دو سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام می گوید ، دختری ده دواز
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_سه
امروز در خانه هانیه خانم نذری پزان است....
به خانه ای می رسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به اسمان رفته و سر در همه جای خانه پر از پرچم است ...
در خانه باز است می آیند و می روند . تابه حال در روز اینجا را ندیده بودم ، گرچه هرشب محرم اینجا آمده ایم ...
زن عمو جلوتر از من وارد می شود ، دیگ بزرگی روی چهار پایه در حال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ به نوبت با ملاقه بسیاری بزرگی آن راهم می زنند و صلوات می فرستند ..
هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو می آید و پس از احوال پرسی ، راهنمایی می کند که داخل شویم .....
-تشریف بیارید تو...ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر .
کنار پنجره نشسته ام ور حل قران جلویم باز است ، هانیه خانم با دیدن کسی عذر خواهی می کند و به حیاط می رود ، صدایش را می شنوم :
*آقا حامد*، بچه هارو جمع کن باهم بریم این نذریا رو ببرین پخش کنین ....
صدای جوانی چشم می گوید .
چقدر این صدا آشناست ! بر می گردم و بیرون را نگاه میکنم، از تعجب دلم می خواهد فریاد بزنم ، حامد است که مشغول جمع کردن پس بچه ها و سپردن ، سینی نذری به آنهاست !
او اینجا چی کار می کند؟
هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم ، ساکت می مانم ، پیراهن مشکی اش خاکی و صورت خسته اش نشان می دهد حسابی گرم کار بوده.
ختم قرآن تمام می شود و با آمدن مداح ، همه چیز از یادم می رود و دل می سپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را می خواند ، از همان اهل مجلس ، بدون میکروفون می خواند
و خواهش می کند در ها را ببندند که صدایش بیرون نرود .......
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_دو *** اتاقم در طبقه دوم خانمان بود. آنجا را به سلیقه خودم آراسته بود
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_سه
ایستادم. سرم گیج رفت.
_اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم.
مرا سرجایم نشاند و خودش برخاست.
_زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم میبینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است، با شیعیان دشمنی می کند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چاره دیگری نداری.
سرم را میان دست ها گرفتم.
_نه پدربزرگ ،نه.
_آرام باش پسرم!
_شما از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید، ولی نمی توانید چیزی را که می خواهم به من بدهید.
ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطره ای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت.
_جوانک دیوانه، نمی دانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای، تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نمی آمد.
ام حباب که چاق و قد بلند بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد.
_ خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مادر مرده مسموم شده.
از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت: :آه ! خدارا شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از سر تقصیراتم بگذرد!"
پدر بزرگ که نمیدانست باید چه کند، به ام حباب گفت: "برو جوشانده ایی چیزی برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد."
رو به من گفت: "باید فکر کنم ببینم چه میشود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن."
_ من شب و روز دارم فکر میکنم. هیچ راهی نیست.
قبل از رفتن گفت: "باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست."
روی تخت دراز کشیدم، ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقه فراوانی به من داشت، اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت.
گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد می دهد. نشانی خانه شان را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش برخورد.
_ من تو را تر و خشک میکردم؛ حالا سکه هایت را به رخم میکشی؟
می دانستم همین را میگوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم.
_ مرا ببخش ام حباب! تو به اندازه ی خودت گرفتاری داری.
گناه تو چیست که من به این روز و حال افتاده ام؟
گوشه تخت نشست و زانویش را مالش داد. داشت سبک سنگین می کرد.
_باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید؛ امروز که حالم تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده.
از او رو برگرداندم.
_ خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختر یک حمامی شده ای!؟
_همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. وقتی او را ببینی، نظرت عوض می شود.
_من فقط این را میدانم که هیچ دختری در حله، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد.
_نمی توانم صبر کنم. باید خبری از او برایم بیاوری. اگر واقعا دوستم داری، همین حالا باید راه بیوفتی.
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_دو ایشان گفت :«کار شما
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_سه توسل به ائمه (ع) محمدحسین یوسف اللهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات زحمت می کشید. به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب نماز و عباداتشان بود ماموریت هایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.👌 وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می کرد. بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی می کرد و محور را تحویلشان می داد. تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد، می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی روی تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد. ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کار شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تاخیر بر می گشتند. مثلاً به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم کی کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه ی این احوال محمدحسین از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دوخت. بار ها شنیدم که می گفت :«وقتی بچه ها به شناسایی می روند، برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه (ع) متوسل می شوم تا برگردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.».... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد