eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 نفسش سخت گرفته است به فریاد برس نوکرِ خسته یِ رنجورِ بهم ریخته را... ...
💔  أَسْأَلُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِكَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَیْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ، وَلَطائِفِ بِرِّكَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنِّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزِیلِ إِكْرامِكَ،   از تو می خواهم به درخشش های جلوه ات و به انوار قدست و هم به سویت زاری می کنم به عواطف مهرت و لطایف احسانت که تحقق بخشی گمانم را در آنچه از تو آرزومندم از بزرگی اکرامت.. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ‏•یا مَنْ قَرَّبَنی وَ أَدْنانی -تویی که منو گرفتی توی بغل خودت. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هجدهم خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد ، چشمش به من می اف
💔 زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه فحش و تهمت داریم فقط!... به اینجای بحثشان که می رسد دیگه طاقت نمی آورم و می روم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه می رسم و با صدای بلند می پرسم : عمو چه خبره اینجا؟! عمو با دیدنم دست پاچه می شود و حامد برمیگردد ، یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره می خورد ، اما او سریع نگاهش را می دزدد و گویا بخواهد از من فرار کند ، زیر لب "با اجازه ای"می گوید و می رود ، عمو نمی داند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد حامد سریع از کنارم رد می شود و از در بیرون می زند ؛ با چشم دنبالش می کنم، سوار موتور می شود و راه می افتد ، عمو دنبالش می دود: -آقا حامد، وایسا ،پسرم. متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو ، وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید می شود و داخل کتاب فروشی بر می گردد، بی درنگ می پرسم: چه خبر بود عمو؟؟ عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو.... یه اختلاف عقیده کوچولو بود! بیشتر نمی پرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمی گیرم ، اما آن جوان ... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم ؟! چه نگاهش آشنا بود برایم ، مطمئنم جای دیگری هم اورا دیده ام ، چرا عمو نمی خواست اورا ببینم؟ چرا؟ چرا؟چرا؟ خسته از جست وجوی بی نتیجه ، می رسم به خانه عمو ، دلم نمیخواهد سربار باشم، کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمی دانم کجا باید اقامت کنم..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نوزدهم زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه
💔 پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، از منت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم... کیفم روی دوشم سنگینی می کند، اگر مادر الان اینجا بود می گفت: حقت است ، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی ! حداقل الان که در خانه عمو هستم ، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی دهد و امل خطابم نمی کند. به چند قدمی در رسیده ام که در باز می شود ،لحظه ای می ایستم ، بارم نمی شود ! حامد! اینجا چه می کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می شود و باز هم نگاهمان تلاقی می کند ؛ دلم نمی خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود ، می خواهم بدانم او کیست که انقدر اشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی گویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم . او هم لب می گزد و درحالی که ارام استغفرالله می گوید ، سربه زیر می اندازد ، نگاهشان پریشان بود ، او مرا می شناسد؟ نمی دانم ! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هر دومان گرفته است ، به سلامی ارام میکند و باز هم فرار می کند نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیستم پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیا
💔 من مانده ام و یک مجهول دیگر : او در خانه عمو چکار داشت؟! دلم می خواد سوالم را از عمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سر میز ناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد : - حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله. عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟ تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه. دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟ -راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری! قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب .... برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه .... برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تا خودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب.... عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند : -وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه! -برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم! روی صندلی یله می دهد و در حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند: حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تا راهیان نور! کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که😁..... نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عشقـــ فقط اونجایـے ڪ🙃 زل زد بہ قابــ عڪس و گفٺــ🌊 مهمـ نیسٺــ ڪ → دلمــ براٺـ تنگ شدهـ💔 همینــ ڪ جاٺــ خوبہ✨ خیالم راحٺہ🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 واکنش آمریکا به توقیف کشتی کره‌ای یک سخنگوی وزارت خارجه آمریکا: رژیم ایران، در راستای اخاذی از جامعه بین‌المللی جهت رها شدن از فشار تحریم‌ها همچنان حقوق دریانوردی و آزادی‌های تردد دریایی را تهدید می‌کند. از ایران می‌خواهیم این نفتکش را فوراً آزاد کند. +ایران: بشین تا آزاد کنم.😏 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٧٢)وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِيهَا وَاللّهُ مُخ
✨﷽✨ (٧۴) ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ وَ مَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ  سپس دلهاى شما بعد از اين جريان سخت شد، همچون سنگ يا سخت تر! چرا كه از پاره اى سنگ ها، نهرها شكافته (و جارى) مى شود و پاره اى از آنها، شكاف برمى دارد و آب از آن تراوش مى كند، و بعضى از سنگ ها از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مى افتد. (امّا دلهاى شما هيچ متأثّر نمى شود) و خداوند از اعمال شما غافل نيست. ✅ نکته ها: آيات قبل، بسيارى از الطاف الهى درباره بنى اسرائيل، از قبيل: رهايى از شرّ فرعون، شكافته شدن دريا، قبول توبه آنان از گوساله پرستى، نزول بهترين غذاها، سايه بان قرار دادن ابرها و رهبرى معصوم را يادآور شد و در نهايت، ماجراى قتل نفس و چگونگى كشف قاتل با يك روش اعجازآميز را بازگو كرد. خداوند در اين آيه مى فرمايد: به جهت بى توجّهى شما به اين همه نشانه و آيه كه از روى لجاجت وكينه بود، دلهاى شما را قساوت فراگرفت وسنگدل شديد و اى بسا كه دلهايتان از سنگ نيز سخت تر شد. 🔊پیام ها: - قساوت و سنگدلى، بدترين نوع مرض روحى است كه به جهت لجاجت هاى پى درپى، براى انسان پيدا مى شود. «ثم قست قلوبكم من بعد ذلك» - مشاهده ى آيات و الطاف الهى، در افراد لجوج به جاى تقويت ايمان، موجب قساوت قلب مى گردد. «قست قلوبكم من بعد ذلك» - كارى نكنيم كه نسل ما، شرمنده رفتار ما شود. نياكان سنگدل شدند، ولى خداوند به نسل آنان مى گويد: «قست قلوبكم» - جمادات، مرحله اى از شعور را دارا هستند. زيرا خوف و خشيت دارند. «وانّ منها لما يهبط من خشية اللّه» - داروى قساوت، توجّه به علم خداوند است. «كالحجارة... و مااللَّه بغافل» (تفسیر نور) ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 یه جای نماز هست که ما با خدا حرف نمیزنیم بلکه خدا باهامون صحبت میکنه خدا از زبون ما میگه سمع الله لمن حمده.. یعنی دارم میشنوم بنده من من در مقابل تو سراپا گوشم...! ... 💞 @aah3noghte 💞
تا نیایی! گره از کارِ بشر وا نشود! 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روزی آیت‌الله خامنه‌ای که در آن زمان نماینده حضرت امام خمینی (ره) در شورای‌عالی دفاع بودند، برای دیدار با رزمندگان، به جبهه «شوش» رفتند. حسین و حاج صادق در این دیدار، در محضرشان بودند.. آیت‌الله خامنه‌ای فرمودند: «در این دیدار با رزمندگان نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز بچه‌ها دور من جمع شدند و هر کس با من صحبتی داشت. بعد از چند دقیقه، من نگاه کردم، دیدم سیدحسین قرآنی در دست گرفته و عده زیادی از بچه‌ها دور او جمع شده‌اند و ایشان به قدری زیبا از آیات قرآن و استقامت در جنگ و... صحبت می‌کرد که من تعجب کردم». حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مصاحبه‌ای که در سال 59 انجام گرفت و در آخرین برنامه «روایت فتح» که توسط شهید «مرتضی آوینی» تهیه و پخش شد، فرمودند: «وقتی خبر شهادت سیدحسین علم‌الهدی را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود». سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عملیات خیبر خیلی به مهدی سخت گذشت.... تمامدوستانش پرپرشدند. عراق توی جزیره یک میلیون و دویست هزار گلوله بر سر بچه ها ریخته بود. امام هم فرموده بود"حفظ جزایر، حفظ اسلام است! باید جزایر حفظ شوند مهدی به دوستانش گفته بود: "اونقدر تو جزیره می مونم تا جسدم به روی زمین بیفتد تا یک متر خاک جزیره رو با پیکرم حفظ کنم؛ نمی خوام حرف امام رو زمین بمونه" ... 💞 @aah3noghte💞
هوالمحبوب . . غم تو به من آموخت شعرها شکوفه های آدمند و بهار روزهایی ست که کسی را دوست تر می داری.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چرخه زندگی من این است رفیق... غم های دلم ریشه میگیرند زیاد میشوند تا اینکه سینه ام را سنگین میکنند... همین که وارد محوطه مزارت میشوم همه غم ها یک دفعه میروند.. ولی احساس نمیکنم🤔.. همین ک از تو دور میشوم انقدر احساس سبکی میکنم که انگار لحظه پروازم رسیده.. این حس عجیب را فقط با تو تجربه کردم...💔 عجیب ترین رفیقم..! کنارم باش...😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 خُـوشا به حال هـر آنکس که مبتلای رضاسـت تـمام دار و ندار مـن از دُعـاے رضـاسـت أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَ مَن یتّق الله یَجعل له مخرجاً. (طلاق/2) خوب می‌شد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکه‌هایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهایی که فکر می‌کنیم دیگر راهی نمانده، همان‌جاهایی که دور و بری‌ها هم از شرایط ناامید شده‌اند، همان توقف‌گاه‌های تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست. کسی هست که وقتی قدم‌های آدم راست باشد، توی تنگنا و بن‌بست نگذاردش. کسی هست که همیشه توی لحظه‌های سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنه‌ی امید را باز کند.                  یادش به‌خیر. همیشه می‌گفت: مؤمن بن‌بست ندارد! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‌‎نوشته‌ام به پرِ ڪفترانتان، با : امام خوب و رئوف من، التماس نگاه . . . السلام‌علیک‌یاحضرت‌شمس‌الشموس✋️
💔 سلام صبحتون به نور
💔 پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: "جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !" از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود: بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی منبع:مجموعه دوران طلایی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_دهم [فاطمه (س) انصار را به «قیام» فرامی‏خواند] أیُّهَا بَنِي قَیْلَةَ! عجب
💔 [فاطمه (س) چراییِ خاموشی و خیانت انصار را  در بارۀ «خلافت» و «فدک» بازگو میکند] أَلَا قَدْ أَرَی أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إلَی الْخَفْضِ، آگاه باشید من چنین می بینم که شما رو به راحتی گذارده اید و عافیت طلب شده اید. وَ أَبْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ، کسی را که از همه برای زعامت و اداره امور مسلمین شایسته تر بود دور ساختید قَدْ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَةِ، و به تن پروری و آسایش در گوشه خلوت تن دادید وَ نَجَوتُمْ مِنَ الضِّیقِ بِالسِّعَةِ، و از فشار و تنگنای مسئولیت ها به وسعت بی تفاوتی روی آوردید. فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ، آری، آنچه را از ایمان و آگاهی در درون داشتید، بیرون افکندید وَ دَسَعْتُمُ الَّذِي تَسَوَّغْتُمْ. و آب گوارایی را که نوشیده بودید، به سختی از گلو برآوردید! فَ (إنْ تَکْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ جَمِیعاً اما فراموش نکنید خداوند می فرماید: «اگر شما و همه مردم روی زمین کافر شوید،  فَإنَّ اللهَ لَغَنِيٌّ حَمِیدٌ).  (به خدا زیانی نمی رسد، چرا که) خداوند بی نیاز و شایسته ستایش است». أَلَا وَ قَدْ قُلْتُ بدانید و آگاه باشید من آنچه را باید بگویم، گفتم. عَلی مَعْرِفَة مِنِّي بِالْخَذْلَةِ الَّتِي خَامَرَتْکُمْ با این که بخوبی می دانم ترک یاری حق با گوشت و پوست شما آمیخته وَ الْغَدْرَةِ الَّتِي اسْتَشْعَرَتْها قُلُوبُکُمْ، و عهدشکنی، قلب شما را فرا گرفته است. وَ لکِنَّهَا فَیْضَةُ النَّفْسِ، ولی چون قلبم از اندوه پر بود  وَ نَفْثَةُ الْغَیْضِ  (الْغَیْظِ)، و احساس مسئولیت شدیدی می کردم،  وَ خَوْرُ الْقَناةِ، کمی از غم های درونی ام بیرون ریخت وَ بَثَّةُ الصَّدْرِ، و اندوهی که در سینه ام موج می زد، خارج شد وَ تقَدْمِةُ الْحُجَّةِ. تا با شما اتمام حجت کنم و عذری برای احدی باقی نماند، فَدُونَکُمُوهَا اکنون که چنین است این مرکب خلافت و آن فدک، همه از آنِ شما، فَاحْتَقِبُوهَا محکم بچسبید. دَبْرَةَ الظَّهْرِ نَقِیبَةَ  (نقبة) الْخُفِّ، ولی بدانید این مرکبی نیست که راه خود را بر آن ادامه دهید؛ پشتش زخم و کف پایش شکسته است! بَاقِیَةَ الْعَارِ، داغ ننگ بر آن خورده مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللهِ وَ شَنَارِ الأَبَدِ، و غضب خداوند علامت آن است و رسوایی ابدی همراه آن مَوْصُولَةً بِنَارِ اللهِ الْمُوقَدَةِ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةَ. و سرانجام به آتش برافروختۀ خشم الهی که از دل ها سر بر می کشد، خواهد پیوست! فَبِعَیْنِ اللهِ مَا تَفْعَلُونَ. فراموش نکنید آنچه را انجام می دهید، در برابر خداست.  (وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب یَنقَلِبُونَ). «آنها که ستم کردند، بزودی می دانند که بازگشتشان به کجاست!» وَ أَنَا ابْنَةُ نَذِیر لَکُمْ بَیْنَ یَدَيْ عَذَاب شَدِید،   و من دختر پیامبری هستم که شما را در برابر عذاب شدید انذار کرد، فَاعْمَلُوا  (إنَّا عَامِلُونَ * «آنچه از دست شما بر می آید، انجام دهید. ما هم انجام می دهیم وَ انتَظِرُوا إنَّا مُنتَظِرُونَ). و انتظار بکشید، ما هم منتظریم!». ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ‏يا اَنيسَ الذّاكِرينَ
💔 محتاج کمی تسلای توام خدایا میشه آرومم کنی😔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_یکم من مانده ام و یک مجهول دیگر : او در خانه عمو چکار داشت؟! دلم
💔 قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود ، دو پسر جوان مشغول جا دادن ساک هایشان بالای صندلی هستند ، یک لحظه به چشم هایم شک می کنم ! نه! امکان ندارد، بازهم او!؟؟ بازهم حامد! وقتی ساکش را جا می دهد ، دست هایش را چند بار به هم میزند و می خواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من می افتد و نگاه هایمان درهم می پیچد ، هر دو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم ، برای همین سریع نگاهم را میگیرم و او هم می نشیند... اما این رنگ چند ثانیه ای از چشم عاطفه دور نمی ماند : - آهای! چشماتو درویش کن حوراء خانم! به خودم میام اما دیر شده و آتو دست عاطفه داده ام ، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی می زند و می گوید : -چیه خانم؟ جوان خوشتیپ دیدی ، همه حرفات یادت رفت؟ جیغ خفه ای می کشم : عاطفه! قیافه حق به جانب می گیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن ! رویم را بر می گردانم و می گویم پیش میاد دیگه ، آشنا بود . - دیگه بدتر، آقا کی باشن؟ بی حوصله می گویم :دوست عمومه بی جنبه! -ببین هی داری سعی می کنی جمعش کنی بدتر پخش میشه ها ! جدی و محکم به چشم هایش خیره می شوم و می گویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیری !.... نویسنده: خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_دوم قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر م
💔 از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند.... عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می کنند😁.. خودم را به بی خبری میزنم: چتونه شماها ؟ قیافه من شبیه خوراکیه ؟ هرچی داشتمو خوردین تو راه! ناهید لبخندش را عمیق تر می کند و سر تکان می دهد : نه عخشم ! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه! مریم آه می کشد و عاشقانه نگاهم می کند : وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء! من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده می گویم: کدوم سفید؟ من که لباسام سفید نیست ! -خطای سفید روی چفیه تو میگم ! (لازم به توضیح است چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می باشد !) دلم می خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین ؛ فکرم را بلند می گویم اما کاش نمی گفتم ، چون اوضاع را خراب تر می کنم با حرفم مریم لبخندش موزیانه می شود : پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_سوم از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، و
💔 نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود ! از عاطفه ناامید می شوم و روبه مریم می گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنا بود ، دوست عمومه ، درضمن از قدیم گفتن مجرد باش و پادشاهی کن ! عاطفه دستش را به طرفم میگیرد : بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه! ناهید خودش هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا : دقیقا! عاطفه این بار با دست علامت ایست می دهد : وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش من چکاره س ؟ زنداداش گلم؟ عاطفه می داند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است ، ناهید با غیظ چشم غره می رود و " کوفت" غلیظی حواله عاطفه می کند ، خنده مریم ناهید را عصبی تر می کند .. مریم سرش را برای ناهید تکان می دهد : بسوزه پدر عاشقی ! ناهید سر مریم غر میزند : بشین سرجات ! از همه بدتری که ! مریم حلقه دور انگشتش چرخ می دهد و می گوید : اتفاقا خوش به حال خودم ! منم مثل شما فکر می کردم ، ولی الان تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم... خمیازه می کشم و بی حوصله می گویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب ..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 " ای ابوذر از آن بپرهیز که خیالات و آرزوها سبب شود کار امروز به فردا بیفکنی زیرا تو متعلق به امروز هستی نه روز های نیامده... " ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٧۴) ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَار
✨﷽✨ (٧۵) أَفَتَطْمَعُونَ أَن يُؤْمِنُواْ لَكُمْ وَ قَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلاَمَ اللّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ  (پس اى مؤمنان!) آيا انتظار داريد (كه يهوديان سرسخت،) به (دين) شما ايمان بياورند؟ در حالى كه عده اى از آنان، سخنان خدا را مى شنيدند و پس از فهميدنش، آنرا تحريف مى كردند با آنكه (حقّ را) مى دانستند. ✅ نکته ها: در کتاب اسباب النزول آمده است: گروهى از یهود هنگامى که از طور باز گشتند، به مردم گفتند: ما شنیدیم که خداوند به موسى(علیه السلام) دستور داد فرمان هاى مرا تا آنجا که مى توانید انجام دهید، و آنجا که نمى توانید ترک کنید ! و این نخستین تحریف بود. در این آیات خداوند به مسلمانان می گوید:اگر مى بینید آنها تسلیم بیانات زنده قرآن و اعجاز پیامبر(ص)نمى شوند نگران نباشید، اینها فرزندان همان کسانى هستند که به عنوان برگزیدگان قوم، همراه موسى(علیه السلام) به کوه طور رفتند، سخنان خدا را شنیدند، دستورهاى او را درک کردند، اما به هنگام بازگشت، آن را تحریف نمودند. (تفسیر نمونه) 🔊پیام ها: - انتظارِ ايمان آوردن مردم نيز نيكوست، ولى همه اين توفيق را ندارند، شما هم انتظار آن را نداشته باشيد. «أفتطمعون أن يؤمنوا» - با وجود دانشمندان لجوج و خطرناك، اميدى به اصلاح جامعه نيست. «أفتطمعون ان يؤمنوا لكم و قد كان...» - در انتقاد، انصاف را مراعات كنيم. همه يهوديان اهل تحريف نبودند. «فريقٌ منهم... يحرّفونه» - جاهلِ مقصّر، مورد تهديد است نه جاهل بى خبر. «من بعد ما عقلوه» (تفسیر نور) ... 💞 @aah3noghte 💞