eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 وَاللَّيلِ إِذا عَسْعَس... (سوگند به شب چون پشت گرداند)؛ من؛ وقتی خسته از تباهی دنیا، به سمت تو می‌آیم! وَالصُّبحِ إِذا تَنَفَّس... (سوگند به صبح چون دميدن گيرد!) تو؛ وقتی روح خسته‌ی مرا در آغوش می‌کِشی و من ذرّه ذرّه متولد می‌شوم! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام امابعد هذا‌یوم‌الجمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شمعدانی شده‌ام تا به ساقه‌ی نازک تنهایی‌ام دست می‌بری بوی خوشِ دوستت دارم همه‌ی ایوان دلم را بر می‌دارد،،، ... 💞 @aah3noghte💞
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 چرا ازدواج نمی‌کنند؟ ⛔ در این بخشی از علت ازدواج نکردن سلبریتی‌ها را متوجه می‌شوید! ⁉️ به نظر شما چرا ازدواج نمی‌کنند؟ 🤔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_نوزدهم حقارت مردم قبل از اسلام ضعف معنوی وَ کُنتُم عَلی شَفا حُفرَةِِ من
💔  اهل كتاب از كتب آسمانی * وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتابِ پيامبر مبتلا شد به متمرّدين از اهل كتاب. همان‏طور كه می‏دانيد به اهل كتاب از قبل‏ بشارت به بعثت پيغمبر خاتم داده شده بود چه در تورات و چه در انجيل. امّا پس از بعثت رسول اكرم(ص) اين اهل كتاب از تعاليم و كتب خودشان تمرّد كردند و همينها جنگها و فتنه‏‌ها بر پا كردند و با مشركين همدست شدند. * كُلَّمٰا أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ هر وقت اينها آتش جنگ می‏‌افروختند خداوند آن را خاموش می‏كرد.   نقش علی(ع) در مبارزه با فتنه‏‌ها * أَوْ نَجَمَ قَرْنُ الشَّيْطانِ أَوْ فَغَرَتْ فاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ قَذَفَ أَخٰاهُ فی لَهواتِهٰا هرگاه شاخ شيطان ظاهر می‏شد يا هرگاه دهان بازكننده‏ای از مشركين دهان باز می‏كرد و می‏خواستند عليه مسلمين فتنه به راه اندازند، برادرش را در دهان حوادث می‏‌انداخت. از اينجا حضرت زهرا(س) بسيار زيبا وارد برخی مسائل می‏شود كه اصلاً سبك بيان ايشان معجزه است. بعد از بيان اصول اعتقادات و فروع و احكام و... می‏فرمايد هر وقت شاخ شيطان ظاهر می‏شد يعنی هر وقت توطئه عليه اسلام پديدار می‏شد و مشركين عليه اسلام وارد ميدان می‏شدند و آتش جنگ برافروخته می‏شد، پدرم رسول خدا(ص) برادرش علی(ع) را در حوادث وارد می‏كرد يعنی پدرم گره‏‌هايی مثل ابوسفيان‌ها، عمربن عبدودها و... را توسط علی(ع) باز كرد و از سر راه برداشت و الا شما كه همواره خود را از حوادث دور نگاه می‏داشتيد، فقط علی(ع) بود كه به ميدان‌های سخت می‏رفت و تاريخ گواه بر اين مطلب است. * وَ لاْيَنْكَفِی‏ءُ حَتّی يَطَأَ صِماخَها بِأَخْمَصِهِ وَ يُخْمِدَ لَهَبَهٰا بِسَيْفِهِ و علی(ع) نيز از ميدان بازنمی‏ گشت مگر وقتی كه گوشهای آنها را زير پا لِه و شعلۀ فتنۀ آنان را با شمشيرش خاموش كرده بود. اين كارها را علی(ع) كرد نه شماها. يك نكته‏‌ای را هم بگويم كه از شواهد معلوم است كه زمانی كه حضرت زهرا(س) اين خطبه را در مسجد ايراد می‏كند حضرت علی(ع) در خانه است و دائماً نگران است كه همسرش فاطمه(س) كی از مسجد برمی‏گردد، يعنی حضرت علی(ع) در اين مجلس حضور نداشته است. كه در انتهای خطبه به آن می‏پردازيم. سپس حضرت(س) شروع می‏كند به بيان كمالات علی(ع).   كمالات حضرت علی(ع) * مَكْدُوداً فی ذاتِ اللّهِ مُجْتَهِداً فی أَمْرِ اللّهِ علی(ع) سخت در راه خدا مبارزه كرد و در انجام دستورات الهی سختكوش و تلاشگر بود. * قَريباً مِنْ رَسُولِ اللّهِ علی(ع) نزديكترين اشخاص به رسول خدا(ص) بود. * سَيِّداً فی أَوْلِياءِ اللّهِ و او آقا، سرآمد، سرور و سالار اوليای خدا بود. * مُشَمِّراً ناصِحاً مُجِدّاً كادِحاً مهیای خيرخواهی بود كه جدّيت و فعاليت داشت در این راه. * لا تَأْخُذُهُ فی اللّهِ لَوْمَةُ لاْئِمٍ و سرزنش سرزنش كنندگان هم در او كه در راه خدا كوشش می‏كرد اثر نداشت. يعنی در راه حق به خاطر سرزنش تحت‏تأثیر ديگران قرار نمی‏گرفت و تنها رضای حق برای او منظور نظر بود نه رضای مخلوق. با كمی دقّت هم می‏توان فهميد كه همين دفاع از مقام و حق حضرت علی(ع) بود كه باعث شد تا اين مردم بی‏خبر حضرت زهرا(س) را به آن ترتيبی كه می‏دانيد به شهادت برسانند. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سجدھ‌ےنماز معجزھ‌است.... بھ‌خاڪ‌مۍافتۍ امابھ‌اسمآن‌میرسۍ ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_پنج میبرمش‌ داخل‌ خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اش
💔 از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که میرود و می آید، حس میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را درهم می فشارد. دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛چشمانش گود رفته و تمام‌ اجزای‌ صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛ وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛ مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد. کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم، چرا زودتر پیدایش نکردم؟ شاید اگر از بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود. با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او بوده؟ مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟ دنیا را همین قهرمان های مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند. لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛ کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار، معمولا شلوار نظامی میپوشد و پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام، پدر هم در عکسهایش همینطور بود، دلم برای هردو شان تنگ میشود. دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده‌ با خودش این دیوانۀ دوست داشتنی! خون روی پیشانیش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود. وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی باز می کنم ولی پشیمان میشوم؛ شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند! از فکرم خنده ام میگیرد! سوغاتی از شهرهای متروکه و جنگ زده سوریه؟! تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتمالا یا لاشه ماشین های جنگی. نگاهی به دور و برم می‌اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای سرش؛ نمیدانم چرا خوشم نمی‌آید کسی‌ احساسم را بداند. حامد تکانی میخورد؛ یعنی می خواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها می‌ایستم که مثلا تا الان اینجا ننشسته بودم! این غرور، آخر مرا به کشتن میدهد! حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم: چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت! با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته: عین تک تیراندازا کمین کرده بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای وردست خودم استخدام شی؟ بی توجه به حرفش میگویم: عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره! عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را می رساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش. حامد برایم زبان در می آورد؛ پشت چشم نازک میکنم: این عزیز دردونه بودنت موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم! غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛ نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش تنگ شده بودا! البته طبیعی ام هست. بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم. با دهان پر میگوید: بگو؟! میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا خوابت نمی‌برد از گریه؟😉 ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که م
💔 صدایم را پایین می آورم: یکتا اینجاست! غذا در گلویش میپرد: چی‌؟ کی‌اینجاست؟ - یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش‌ ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفته‌ای هست خونه ماست. اخم های حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟ - چه تغییراتی کرده؟ - مذهبی تر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده! - نیما میدونه؟ - نه، کنکور داره، بهش نگفتم. ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟ -نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن. حامد سرش را تکان میدهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست. - چکار کنیم حالا؟ حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف می آید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم. یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباس هایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش می خواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت. یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هفت #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش صدایم را پایین می آورم:
💔 - میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟ - مثلا وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم! لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی می کشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛ کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثل نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.... ...... بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد: یکتا سریع جمع کن بریم! صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که! پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین. لبم را می گزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، میگفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی می بینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه،ان شالله درست میشه! چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام‌ برخورد کنه. - ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره! قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من‌نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین می آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامد نگاهی به من و بعد به یکتا می اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم. یکتا آرام میگوید: بابا... پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم! یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو می آید و دستان یکتا را میگیرد و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم. با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞