eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 کسی چه می‌دونه؟ شاید اگه واکسن می‌خریدن الان استاد شجریان هم زنده بود #واکخر #توئیت 🔺حسین صادقی
💔 ‏حالا فرضا واکسن فایزر خریدیم. اقای انصاریان و میناوند با چه منطقی در اولویت تزریق واکسن قرار می‌گیرند؟ ورزشکار سابق و مطرح بودن از کادر درمان بودن مهم‌تره؟ چون رسانه دارید یعنی لازم نیست کمی فکر داشته باشید؟ حالا شما فکر ندارید چرا مخاطب رو احمق فرض می‌کنید؟ 💬Reza Hatamivafa ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_سه - چرا نخوابیدی؟ پس متوجه آمدنم شده. - خواب بابا رو دیدم؛ همون
💔 صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند. صدای یاالله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیر لب سلام میکنم؛ آنقدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است. علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید: شنیدین چی شده مامان؟ و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب میگوید: نه! علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن! عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟ علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه... دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد. همه برمیگردند طرف من و در واقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمی مانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم می‌ترکد. تقریبا می‌دوم به سمت اتاق و در را می‌بندم؛ می‌نشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی! برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود. می‌ایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم، تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟! واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟ حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟ گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامد و عمه و بقیه دوستان باهم. ناگهان حامد در را باز میکند، از جا می پرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را می‌بندد. احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟ نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟ سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چرخد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟ سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_چهار صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتض
💔 هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: می‌دونم لازم نیست برای تو توضیح بدم بااینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟ به چشم هایش نگاه میکنم: نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم. میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب که شب بریم حرم باهم. چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و صورتش راخشک میکند، میگوید: آماده ای بریم؟ سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرو مادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است، میگوید: مطمئن باشم شام خوردین؟ حامد دکمه های سر آستینش را می‌بندد و شانه را از جیبش در می آورد: بله، خیالتون راحت. - کی برمیگردین؟ -ندبه رو میخونیم و میایم ان شالله. - مواظب باشید. - چشم. اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی گرفته ایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاق های کوچک هتل است. همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم حرم. راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟ می ایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رو میخونیم و میایم. راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره. علی جا میخورد، گویی در جریان نبوده؛ سرش را پایین می اندازد و میگوید: ببخشید، حواسم نبود، تنها میرم. حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر تکان میدهد که: بریم. من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد! علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقب تر پشت سرمان می آید و ساکت است؛ این وسط، طبق معمول حامد، بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده علی‌ست. وقتی می رسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علی‌ست؛😏 چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران و برادران جدا میشود؛ چاره ای جز تسلیم ندارم؛ قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم. کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛ چه باد خنکی میوزد در این مرداد گرم! بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز میشود. بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛ همه حرف هایم بر چهره خیسم می‌چکد، دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم، نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمی‌شناسمش؛ شهید حججی. کاش پدر هم اینجا بود... راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟ چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟ چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است. به‌جای مادر، غرورم را میشکنم؛ دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛ مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛ صبر کردن سخت است؛ اما، اما تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟ ما خانواده نمی خواستیم؟ پدر همدم نمی خواست؟ چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛ هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛ میدانم زندگی من از اول مثل دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛ سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم، اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر. اگر تاریخ را بسازی هر چند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛ مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان. اینها حرف هایی‌ست که با امام نجوا کردم و حالا گوشه ای از رواق، به عکس شهید حججی چشم دوخته ام؛ اختیار اشک هایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛ یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور: السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون الحسین... بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفش هایم را از کفشداری میگیرم و به محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و در آغوشش میگیرم ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_پنج هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: می‌دونم لازم نیست برای ت
💔 انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم را نوازش میکند و میگوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه... علی ام اومد... زشته. تا اسم علی می آید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد می ایستم. حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش بیشتر آشوب شوم؛ حرفی نمی‌زنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد. علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص می خورم که در این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده. برمیگردد و به طرف حامد می آید؛ انگار اصلا مرا نمی‌بیند؛ من هم همینطور؛ دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه میشوم دور گردن علی هم یکی از همان هاست. حامد توضیح میدهد: - یه هیئت از بچه‌های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم پیششون؛ با هم دوست شدیم، اونام چند تا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم. چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوت تر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛ میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز ببندی. حامد چفیه را دور گردن می اندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم! لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر می‌بندم؛ مینشینیم روی فرش های صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد. چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛ بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمی‌آورد. طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمی دارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟ چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دور تا دور صحن را می‌پیماید؛ از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابسته اش شده ام؟ او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر. کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم سفارش خودم را. قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام)دارد و فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه. نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو میرسونه... آه میکشم: ببین دلم خونه... صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک می ریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت: زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند، رضا یا رضا کنند. نقاره خانه که آرام میگیرد، اشک هایمان را پاک میکنیم. حامد می ایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه. دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام)بکار میبرد. ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان می آید. احساس پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم. هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را میخواهد. حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم می اندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز "این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس" میگردد... جلوی یکی از مغازه ها می ایستد و بین انگشترها چشم می چرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم. لب هایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد: قشنگه! ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . •«بِنَفسِی انتَ مِن نَازِحٍ مَا نَزَحَ عَنَّا»• . یه جایی توی ندبه هست که می‎گیم: تـو همان دوری هستی که از ما دور نیستــ همین جمله از شدت استیصال و تناقض و ابهام، آدمو درمی‎آره :) . ... 💕 @aah3noghte💕
‏-اَینَ صاحِبُنا..؟ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰٢) وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَي مُلْكِ سُلَي
✨﷽✨ (۱۰٣) وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَيْرٌ لَّوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ  و اگر آنها ايمان آورده و پرهيزكار شده بودند، قطعاً پاداشى كه نزد خداست براى آنان بهتر بود، اگر آگاهى داشتند. ✅نکته ها: «تقوى» تنها به معناى پرهيز از بدى ها نيست، بلكه به معناى مراقبت و تحفّظ درباره ى خوبى ها نيز هست. مثلاً در جمله ى «اتّقواالنار» به معنى حفاظت و خودنگهدارى از آتش، و در جمله ى «اتّقواللّه» به معنى مراقبت درباره ى اوامر و نواهى الهى است. چنانكه در آيه «اتّقوا اللَّه و... الارحام» يعنى نسبت به فاميل و خويشان تحفّظ داشته باش. امام صادق عليه السلام در جواب سؤال از تقوى فرمودند: تقوى همچون مراقبت هنگام عبور از منطقه تيغ زار و پرخار و خاشاك است. 🔊پیام ها: - ايمان به تنهايى كافى نيست، تقوى و مراقبت لازم است. «امنوا و اتقوا» - پاداش هاى الهى، محدوديّت ندارد. «لمثوبة» نكره و نشانه ى بى نهايت است. - پاداش هاى الهى، قطعى است. حرف «ل» در «لَمثوبة» - پاداش هاى الهى، از هر چيز بهتر است. به دنبال كلمه «خير» چيزى نيامده كه اين نشانه ى برترى مطلق است، نه نسبى. 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . گاهی موانع بزرگی با یک‌بار مشهد رفتن از سر راه ما برداشته می‌شوند. او حجّت خدا و پناه شیعه است..! آسمان و زمین و آن‌چه بین آن دو است در اختیار امام‌رضا (ع) است..! | آیت الله بهجت | ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این‌‌همہ‌روایٺ‌درباره‌ مهدویت هسٺ'! آقا‌تـوی‌‌یکیـشون‌نفرمودند: اگہ‌ بخـوان‌‌،ظـھوراتفـاق‌‌میفتھ! توی‌‌همشـون‌‌فرمـو‌دند:اگر‌ . . . بابا‌‌،گـــره‌‌خــ‌ودِماییم":) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 جواد سلام می کرد و من اخم می کردم بقیه وقتی من اخم می کردم، راهشان را می کشیدند و می رفتند اما جواد می ایستاد و اختلاط می کرد... یکی دو ماهی گذشت و بلاخره یخ من هم آب شد و... با هم شدیم ✍داری یه رفیق، که تو رفاقتش باهات کم نذاره؟ رفیقی بودی که برای رفاقتت کم نذاری؟ از شهدا فقط شهید شدن رو دیدیم؟ پس مرام و معرفتشون که باعث شهادتشون شده چی؟ 📚بی برادر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 اِلـهی اَشْکُو اِلَیْکَ عَدُوّاً یُضِلُّنی ‎وَشَیْطاناً یُغْوینی خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم...🌱 خدایا! خودمون هم دیگه از گناه خسته شدیم به نگاهی دریاب♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞 اِلـهی اَشْکُو اِلَیْکَ عَدُوّاً یُضِلُّنی ‎وَشَیْطاناً یُغْوینی خدای
💔 با این پرونده‌ی سیاهی کـه دارم یه چیزایی از خدا میخوام که حس میکنم در آنِ واحد برگرده بهم بگه "بچه تو چقدر پررویی :^) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مرا دوباره به آیینِ خویش دعوت کن بگیر دستِ ضعیفان و ناتوانها را نفس بزن، که مُسلمان شَویم بارِ دگر نگاه کن، که بهاران کنی خَزانها را ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏‌ــ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا +جانم ؛ خدا ؟! ــ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ... به سوی ما بازگردانده مي‌شويد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 جوابتو گرفتی!؟ دیدی چندتا چندتا مردن!؟ به نظرتون این آدم غیرت داره بعد از جواب گرفتن بیاد معذرت خواهی کنه؟؟ 😏 نشر بدید تا بیسوادیشون رو بلکه تموم کنن☝️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اتاق هم عاشق آفتاب است... سلام!روزتون بخیر
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_ششم * وَ يَسْلَسَ قِيٰادُهٰا و به مقداری كه شتر آرام گيرد و افسا
💔 * تَشْرَبُونَ حَسْواً فِی ارْتِغاءِ شما به تدريج منفعت خلافت را آشاميديد، در برخی نسخه‏ها تسِرّونَ آمده است به معنی ضد علن يعنی در خفا و بتدريج منافع آن را نوشيديد. رِغْوِه در ظاهر آن كف يا خامۀ روی ماست و دوغ است، آن كفی كه روی دوغ يا ماست جمع می‏شود بعد كسی كه می‏خواهد ديگری را فريب دهد می‏گويد من می‏خواهم فقط اين كفهای روی دوغ يا شير را بخورم لبش را روی لب كاسه می‏گذارد و شروع می‏كند آرام‏ آرام خوردن و تا ته ظرف را می‏خورد، اين عبارت در عرب ضرب‏ المثل است يعنی شما در ظاهر عنوان كرديد که می‏خواهيد مسئلۀ خلافت عقب نيفتد و به اسلام لطمه نخورد و فتنه نشود و از اين حرفها، امّا در باطن جنبشی خزنده داشتيد و می‏خواستيد خلافت را تا هميشۀ تاريخ از اهل‏بیت دور كنيد. جريان سقيفه يك توطئۀ عظيم و عميق بود. همين است كه بعد از خليفه‏ سازی بلافاصله رفتند سراغ مسئلۀ فدك. برای اين كه بدانيد دليل سرعت اينها در غصب فدك چه بود به روايتی از امام صادق(ع) اشاره می‏كنم. مفضّل نقل می‏كند كه امام فرمود بعد از اين كه سقيفه پايان يافت و بيعت انجام شد، عمر بن خطاب به ابوبكر بن ابی‏قحافه گفت خمس و فی‏ء و فدك را از اهل‏بیت بگير تا دستشان از امور اقتصادی و مالی كوتاه و خالی شود. وقتی كه دست اهل‏بیت خالی و دست تو پر شد مردم به سراغ تو می‏آيند. ببينيد اين همان سياست شيطانی است يعنی می‏ نشستند نقشه می‏ كشيدند و برنامه‏ ريزی می‏كردند تا پشتوانۀ مالی اهل‏بیت را از آنها بگيرند. پس معلوم می‏شود پيغمبر اكرم(ص) وقتی فدك را به حضرت زهرا(س) بخشيد می‏دانست كه اين فدك برای اهل‏بیت اهميت دارد و آنها را تأمين می‏كند و اين یك پيش‏ بينی سياسی نسبت به خلافت در آينده بود كه توسط پيغمبر اكرم(ص) صورت گرفت و الا حضرت زهرا(س) كه برای يك قطعه زمين نمی‏آيد گريه كند، حضرت زهرا(س) و اهل‏بیت كه هر چه داشتند در راه خدا ايثار كردند امّا فدك مسئلۀ شخصی نبوده بلكه جنبۀ پشتوانه برای خلافت اهل‏بیت داشته است كه حضرت(س) تا اين حد برای آن پافشاری می‏كند. بنابراين نقشۀ آنان كوتاه كردن دست اهل‏بیت در طول تاريخ از خلافت بود چرا كه پيغمبر(ص) اسامی ائمۀ اطهار را به ترتيب بيان كرده بود كه حتی در كتب اهل سنّت و عامّه هم اين روايات وجود دارد و اينها می‏خواستند اين مسير تحقق پيدا نكند يعنی مسئلۀ آنها حتی تنها علی(ع) نبود بلكه كنار گذاشتن همۀ اهل‏بیت بود. بنابراين جريان سقيفه يك ظاهری داشت و يك باطنی. ظاهرش اين بود كه نبايد مسلمين بدون خليفه باشند و بايد اسلام حفظ شود، امّا باطن آن حركت خزنده‏ای بود برای اين كه حكومت به حضرت علی(ع) و اهل‏بیت نرسد. * وَ تَمْشُونَ لِأهْلِهِ وَ وَلَدِهِ فِی الْخَمَرِ وَ الضَّراءِ يعنی به صورت مخفی بر عليه اهل‏بیت و فرزندان پيغمبر(ص) قدم برمی‏داريد. اين هم تشبيه زيبايی است يعنی شماها در آن پوشش درختان و پستی و بلندیها خود را مخفی می‏كنيد تا كسی نفهمد كه هدف شيطانی نسبت به اهل‏بیت داريد، درست مثل كسی كه می‏خواهد مخفيانه در جايی راه برود خود را پشت درختها پنهان می‏كند شما هم ‏خود را زير يك پوششهای ظاهری پنهان كرديد تا اغراض فاسدۀ خود را پنهان كنيد و ضربه‏ های كاری به اسلام بزنيد. معلوم می‏شود امثال حضرت زهرا(س) دقيقاً می‏دانستند اينها چه فكری در سر دارند امّا چه می‏توان كرد يك عده شيطان توطئه‏ گر يك طرف و يك عده مردم ساده‏ لوح در طرف ديگر. حكايت همان عالم بزرگواری است كه وارد دهی شد و ديد كسی آنجا ادعاهای ناصحيح دارد. خواست مردم را آگاه كند. آن شخص جاهل امّا حيله‏ گر مردم را در مسجد جمع كرد و به مردم گفت شما قضاوت كنيد كداميك از ما باسودايم بعد به آن عالم بزرگوار گفت بنويس مار. آن آقا هم روی تخته نوشت مار. بعد اين آدم حيله‏ گر شكل يك مار را كشيد و به مردم گفت شما قضاوت كنيد كدام يك مار است و مردم هم گفتند اين كه تو كشيده‏ ای مار است. حضرت زهرا(س) هم می‏داند كه گروهی از اينها دارند بازيگری می‏كنند و گروهی هم فريب خورده‏ اند پس چه بايد كرد؟ جز اين كه اين مطالب را بگويد تا در تاريخ بشريت ثبت شود و بماند. * وَ نَصْبِرُ مِنْكُمْ عَلی مِثْلِ حَزِّ الْمُدی يعنی ما اهل‏بیت در مقابل مُدای شما صبر می‏كنيم. مدی يعنی بريدن كاردها و حزّ به معنی بريدن و قطعه‏ قطعه كردن است. يعنی ما در برابر شما صبر می‏كنيم مثل صبر كسی كه با چاقوهای بزرگ اعضايش را قطعه‏ قطعه كنند و به او ضربه بزنند و او هم صبر كند. شايد منظور حضرت اين است كه هر كدام از شما يك كاردی به دست گرفته‏ايد و به جگر ما می‏زنيد و ما هم صبر می‏كنيم. يعنی ما دقيقاً اغراض فاسده و سوء استفادۀ شما را از موقعيت به دست آمده می‏دانيم امّا برای حفظ و بقای اسلام صبر می‏كنيم. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اِنّی لا أجد ُ ریـح َ یوسف تـا وقتی که بیاید 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ورود ایرانی و سگ ممنوع‼️ اینجا باشگاه تنیس آمریکایی‌ها در دل ایران است. اگر انقلاب نشده بود دیدن این تابلوها اکنون کاملا برایمان عادی و تَکراری شده بود . ما حتی اختیار خاک خودمان را هم نداشتیم ... 👤 ‌‌‌🇮🇷r.omran🇮🇷 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_شش انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد مت
💔 -همینو میپسندی؟ - چقدر دست و دلباز شدی! -میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا همینو دوست داری؟ مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو! - ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه! به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی‌آورد و مقابلمان میگذارد: اون شکلی که شما می‌خواهید فقط همینو دارم، ببینید می‌پسندید؟ انگشتر را برمی دارم و ذکر روی نگین را می‌خوانم: یا فاطمه الزهرا(س). بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام! سریع کارتش را درمی‌آورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه! بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟ اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش می کردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویخته اش خجالت میکشم؛ راه می‌افتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای حامد می آید؛ طاقت نمی آورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته! اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت اند. البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را در می آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم. وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه میگردند؛ حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟ نگاه عاقل اندرسفیه ای به جمع خندانشان می اندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور! و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و می چرخاند؛ خودکار بعد از چند دور چرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالامیکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟ - حقیقت! - خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟ حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند. - خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟ علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم! -آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه! - طفره نرو برادر من! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم! علی سر تکان میدهد: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست! - نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه! علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه... - د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا... علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه برادر من! حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟ حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛ اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛ علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد! - خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس! لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت... حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت! و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش...! - زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم! بذار بعدا شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو! علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره! و با ذوق کنار حامد می‌ایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش! حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر! همه میخندند به کل کل های پسرانه شان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هفت -همینو میپسندی؟ - چقدر دست و دلباز شدی! -میخوام یه یادگ
💔 اما من خوشم نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو بکنن! مدافع حرم هام دل دارن! سرم را پایین می اندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند: از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست! - چرا درباره این دوتا برعکسشم هست! حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمی دانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟! بلند بلند میخندد و می نالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل، شهید میشه! خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟ حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده و کتف هایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیور مردان مقاومت! نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را میگیرم و می نشانمش، از کیفم لیوانی در می آورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به طرف حامد می دهم. حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم! صدای پچ پچ شان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی ومجردی! تشریف برده اند خرید و بعد حرم! سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می آید: - شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی بشید، دلخور بشید... علی ام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره. خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟ صدای حامد می آید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید با خودشون صحبت کنید، اما انتظار هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل ناز کند؛ من به جای کسی تصمیم نمیگیرم ولی... باید فکر کنم دربارش. و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا نمیخواستم چیزی بگم، الانم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی ام ندارم؛خواهش میکنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما ارزش نداره! این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟! حرف هایشان را کنار هم می چینم و حدس هایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم درگیرش شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگین تر با علی برخورد میکند. سعی دارم بی تفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است! وقتی می رسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛ حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون می آورد و مینشیند به بستن ساک. در چهارچوب در می ایستم و میپرسم: مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟ چرا الان ساک میبندی؟ طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را میدزدد: خب... من باید فردا صبح تهران باشم... - تهران؟ چرا تهران؟ -برای اعزام دیگه! خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید! علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان. - چرا زودتر نگفتی؟ - نخواستم زیارت بهت بد بگذره. مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟ حداقل میذاشتی برگردیم! - الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت. - اما... قرار نبود بری... - چرا، خیلی وقته قراره برم. - عمه میدونه؟ - نه دیگه! قراره تو بهش بگی! یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟ لب هایم جمع میشود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛ حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم. - یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی درست نیست؟ دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش نمیکنم؛ آه میکشد: شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد... ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هشت اما من خوشم نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهم
💔 -میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی.. - دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛ هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم. - خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛ میدونی گاهی با خودم میگم اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب دیده بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم إن مع العسر یسرا، قبول داری حرفامو؟ لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام، نباید انقدر ضعیف باشم. ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی فیزیکی نیست؛ مهم دل هاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو از خود گذشتگی بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،صبر داشته باش فقط... قبول؟ مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیده ام: راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟ - آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست! مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و روده اش را میکشم بیرون! حامد هم حرفی نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد! لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن درمی آورم: وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟ کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش! وقتی اورا درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگار کم کم باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ای ها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ میزند و میپرسد: چطور شدم؟ بهم میاد؟ به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت! سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی پوسترها شده؛ زیباتر از آنها... گوشی ام را درمی آورم: برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات.. شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه صادر میکنم لباسش را عوض کند. اینبار خودم با دست های لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش را میگذارد روی دست یخ کرده من: توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که! دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرش های صحن جامع به حامد میگویم. - بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره! چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی ام را تغییر داده و پَرشم داده است؟ میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟ - یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟ نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛ من هم بدجنس شده ام! اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه، همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمیخوره. حرف هایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور آرام میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست. آخرین باری ست که باهم به زیارت می آییم. گریه مان بند نمی آید؛ مخصوصا حامد که حال و هوای غریبی دارد. دل سپرده ام به دلارام ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛ زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگین تر قدم برمیدارد؛ دوست ندارد برود؛ به در هر صحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود، دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛ هوای صحن را تا میتواند در ریه اش میکشد و میخواند: ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم.. همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را! باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به قضای الهی نزدیکتر است؟ دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که میبینمش برایم تازه است ... به قلم فاطمہ شکیبا ... @aah3noghte
شاید بهترین دعا همین باشد! امیدوارم همه چیز به وقتش برات اتفاق بیوفته♥️ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰٣) وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِند
✨﷽✨ (۱۰۴) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَقُولُواْ رَاعِنَا وَ قُولُواْ انظُرْنَا وَاسْمَعُوا ْوَلِلكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ  اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (به پيامبر) نگوييد: «راعِنا» مراعاتمان كن، بلكه بگوييد: «اُنظرنا» ما را در نظر بگير، و (اين توصيه را) بشنويد و براى كافران عذاب دردناكى است. ✅نکته ها: برخى از مسلمانان براى اينكه سخنان پيامبر را خوب درك كنند، درخواست مى كردند كه آن حضرت با تأنّى و رعايت حال آنان سخن بگويد. اين تقاضا را با كلمه «راعنا» مى گفتند. يعنى مراعاتمان كن. ولى چون اين تعبير در عرف يهود، نوعى دشنام تلقى مى شد، [۱] آيه نازل شد كه بجاى «راعنا» بگوييد: «انظرنا» تا دشمن سوء استفاده نكند. اين اوّلين آيه از آغاز قرآن است كه با خطاب: «يا ايّها الّذين آمنوا» شروع مى شود. و از اين به بعد بيش از هشتاد مورد وجود دارد كه با همين خطاب آمده است. ----- ۱) راعنا« از ماده ى «رعى» به معنى مهلت دادن است. ولى يهود كلمه ى «راعنا» را از ماده ى «الرعونة» كه به معنى كودنى و حماقت است، مى گرفتند. 🔊پیام ها: - توجّه به انعكاس حرف ها داشته باشيد. «لا تقولوا راعنا...» ممكن است افرادى با حسن نيّت سخن بگويند، ولى بايد بازتاب آنرا نيز در نظر داشته باشند. - دشمن، تمام حركات وحتّى كلمات ما را زير نظر دارد و از هر فرصتى كه بتواند مى خواهد بهره برده و ضربه بزند. «لا تقولوا راعنا...» - اسلام، به انتخاب واژه هاى مناسب، بيان سنجيده و نحوه ى طرح و ارائه مطلب توجّه دارد. «وقولوا انظرنا» - اگر از چيزى نهى مى شود، بايد جايگزين مناسب آن معرّفى شود. «لاتقولوا راعنا وقولوا انظرنا» ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وقتی مهران با پشت دست میزنه تو دهن مدیری میگه ایران مرکز نفرین زمینه! خودش جواب خودشو داد!!! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوابتو گرفتی!؟ دیدی چندتا چندتا مردن!؟ به نظرتون این آدم غیرت داره بعد از جواب گرفتن بیاد معذ
💔 آخرین باری که سلبریتی‌ها با هم یکی شدن نتیجش شد روحانی ایندفعه هم واکسن فایزر یدفعه بیایید بگید هدفمون کشتن شماهاست. این شامورتی بازی‌ها چیه؟:)) 👤 وفا دوران ... 💞 @aah3noghte💞