💔
فراق و وصل چه باشد؟
رضإې ډۇسټ طڵب!
که غیر وصل او نباشد #تمنایی....
#عکسهای_انقلاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
سرمایه هر کس
به اندازه حرف هایی است که
برای #نگفتن دارد...
چقدر سرمایه داری؟...💔
#استوری #پروفایل 😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تصور ﮐﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﯾﻬﻮ
ﯾﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺗﻮﺟﻬﺖ ﺭﻭ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ :
🎈" ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ " 🎈
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﻟﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﻣﯿﺰ ﻟﺬﺕ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنی،😃
ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﻣﻨﻮﯼ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻩ، ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﻮ ﻣﯿﺪﯼ گاﺭﺳﻮﻥ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﺕ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﺕ ﻭ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺸﻮﻥ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ 😍
ﻭ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻓﮑﺮﮐﻨﯽ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻫﻤﻮﻧﻮ ﺑﺮﺍﺕ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﮑﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿد😎✌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴٢ با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلو
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴۳
ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت.
دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم.
ناچار شروع کردم به دویدن.
وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»
صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.
می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»
رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: «آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد. قیافه ام را که دید، بدون سلام و احوال پرسی گفت: «چی شده؟! بچه ها خوب اند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم: «همه خوبیم. چیزی نشده. فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی شود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت: «الان می آیم. چند دقیقه صبر کن.»
رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد. صمد جلو نشست و من عقب.
ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید: «بچه ها را چه کار کردی؟!»
گفتم: «خانه همسایه اند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را در آورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم: «آقا! خیر ببینید. تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.»
سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره در و بالا کشید.
رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود.
با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۳ ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجر
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴۴
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا.
معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.
گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم.
آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
🔸فصل سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۴ صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴۵
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم.
یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی.
آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود.
با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.»
زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
همخوانی #شهید_مصطفی_صدرزاده و #شهید_مرتضی_عطایی
همراه جمعی از رزمندگان مدافع حرم
#کلیپ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_سوم یکی از دوستان اهل علم روایتی از امام محمّدباقر علیه السلام بر
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_چهارم
(عِقار) به معنی ملک ثابت و ( طُعمِه) ، عبارت از آن چیزهای است که در زندگی از آن استفاده می کنند، یعنی وسایل زندگی.
وقتی انسان در این سخنان ابوبکر دقّت می کند می بیند او بعد از استفاده از آن شیوه ای که قبلاََ اشاره کردم در اینجا آن حدیث جعلی را به پیامبر نسبت می دهد و می گوید : من به رأی پیامبر عمل کردم. ضمناََ در وسط دعوا نرخ هم تعیین می کند که زمامدار به اهلش دروغ نمی گوید. او با اشاره ای که به خود دارد و می گوید : خلیفه ی مسلمین که دروغ نمی گوید! یعنی ادعا و دلیلش یکی است. در اینجا چند نکته معلوم میشود: اوّل ابوبکر می خواهد به آن جمله که حضرت زهرا سلام الله علیها به او فرمودند: ( بااینکه فرزندان پیامبران و همه ی فرزندان مسلمین از پدرشان ارث می برند، چطور شد که تو از پدرت ارث ببری من نبرم؟) پاسخ دهد، اما نتوانست از قرآن به حضرت علیها السلام پاسخی ارائه دهد، لذا به حدیثی جعلی متوسّل شد و گفت: من سر خود این کار را نکردم و به سراغ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت، چون دید استدلال قرآنی حضرت زهرا سلام الله علیها دندان شکن است، لذا حدیث را جعل کرد. امّا چرا می گوییم حدیث را جعل کرد؟ زیرا حضرت زهرا سلام الله علیها بعداََ به ابوبکر می فرماید: تو به پدر من نسبت دروغ دادی!
دوم ، اگر این حدیث از پیامبر باشد، باید دیگران به خصوص اهل بیت آن را شنیده باشند و حتماََ به اهل بیت گوشزد شده باشد،زیرا این مسأله به آنان مربوط می شود. امّا چطور شد که این حدیث را ابوبکر شنیده است امّا پیامبر آن را به یگانه دخترش که تنها میراث بَرِ نَسَبی او است نگفته بود!؟ از تعبیر خودِ ابوبکر هم جعلی بودن حدیث معلوم می شود،زیرا ابوبکر اوّل می گوید: من دروغ نمی گویم، پس معلوم می شود قصد جعل داشته است و بعد هم قسم می خورد و خدا را گواه می گیرد ، پس معلوم می شود در تنگنای بدی قرار گرفته است.
سوم، بر فرض که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چنین چیزی فرموده بود ، آیا ابوبکر به خانه ی دخترش و دختر عمر بن خطاب رفت تا وسایل و کاسه و بشقاب آن ها را بگیرد و بالاتر از آن آیا لباس آن ها را که جزو نفقه بود و بعد از مرگ زوج ، جزو ماترک و میراث محسوب می شود از تن آن ها در آورد؟
چهارم، ابوبکر در اینجا مطلبی را که حضرت علیهاالسلام فرمودند به حسب روایات با مطلب دیگری که خود ابوبکر گفته بود خلط و مغالطه کرد .پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده بود: انبیاء مثل زمامداران دنیا نیستند که اموال بیت المال را بردارند و به نام خودشان کنند و وقتی از دنیا رفتند ثروت انباشته ای از اموال مردم برای ورثه ی خود باقی بگذارند و اگر کسی چنین کند آن حاکم بعدی اگر عادل باشد باید این اموال را مصادره کند، یعنی بحث در تفاوت مشی انبیاء و زمامداران است نه اینکه انبیاء برای فرزندانشان خانه و وسایل خانه به ارث نمی گذارند . بعد در مورد امّت تأکید بر این است که آنچه انبیاء برای امّت باقی می گذارند امور معنوی و کتاب و حکمت است، یعنی پیامبران برای امّت خود مال و دارایی به ارث نمی گذارند ، بلکه معنویت و علم و حکمت باقی خواهند گذاشت. در اینجا باز هم مغالطه ی ابوبکر مشخص شد که چگونه از این مطالب برداشت می کند که ما هر چه از پیامبر باقی مانده مصادره می کنیم.
لذا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دیدی که داشتند در حیات خود فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها بخشیدند تا فدک جزء ما ترک محسوب نشود.
پنجم، ابوبکر خودش را لو داد و مُشت خود را باز کرد که اگر ما این کار را نمی کردیم نمی توانستیم به مَرکب خلافت سوار شویم ، چون می گوید: آنچه باقی می ماند برای ولی امر بعد است. اشاره به اینکه ما بایستی این کار را می کردیم تا جلوی خلافت شوهر تو را بگیریم و فدک را پشتوانه ی خلافت خودمان قرار دهیم.
ششم، ابوبکر با زیرکی در میانه ی دعوا نرخ هم تعیین می کند و می گوید: من ولی امر مسلمین هستم و می گوید: ( وَما کانَ لَنا مِن طُعمَةِِ فَلوَ لِی الأمرِ.....) و این چنین می خواهد پایه ی خلافت خود را هم ضمناََ محکم کند.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
يا مَنْ رَدَّ يُوسُفَ عَلي يَعْقوُبَ
وَيا مَنْ كَشَفَ بَعْدَ الْبَلاءِ ضُرَّ اَيُّوبَ
خدایا امام زمان ما رو هم بهمون برگردون تصدقت!
#دعای_ام_داود
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آلوده ام قبول، ولی بیپناه نه ... !
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تنــها قدرتے ڪه اگر انسان به او تڪیه ڪند و برنــامه اش را با او تنــظیم ڪند، هیچ نگرانی نخواهــد داشت،
خداست..❤️
#شهیدمطهرے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕