eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥تنها شهیدی که از خانطومان برنگشت ♨️نقل قول داور برنامه میدون از شهید حاج قاسم سلیمانی درباره جنگ خانطومان 🔻بغض شرکت کننده برنامه میدون لحظه نام بردن از تنها شهیدی که از خانطومان برنگشت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چشمان شهدا به راهـی است که از خود به یادگار گذاشته اند اما چشم ما بـه روزى است که با آنان رو به رو خواهیم شد... تشنه لب رمضان که در حمله تروریستی تهران به شهادت رسید ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۶۰) إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَأُولئِك
✨﷽✨ (۱۶۱) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ‌ همانا كسانى كه كافر شدند و در حال كفر از دنيا رفتند، لعنت خدا و فرشتگان و مردم، همگى بر آنها خواهد بود. (۱۶۲) خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ‌ (آنان براى) هميشه در آن (لعنت و دورى از رحمت پروردگار) باقى مى‌مانند، نه از عذابِ آنان كاسته مى‌شود و نه مهلت داده مى‌شوند. ✅ نکته ها -در آيه‌ى قبل بيان شد كه اگر كتمان كنندگان، توبه كرده و حقايق را بيان نمايند، مورد لطف الهى قرار مى‌گيرند. در اين آيه مى‌فرمايد: امّا اگر كفّار توبه نكرده و در حال كفر بميرند، باز همان لعنت خداوند و فرشتگان و تمام مردم گريبان‌گير آنان خواهد بود. -سؤال: در آيه، لعنت همه‌ى مردم بر كفّار مطرح شده است، ولى ناگفته پيداست كه بعضى از مردم، خودشان كافر يا دوست كافرند، پس لعنت همه مردم در آيه به چه معنا مى‌باشد؟ پاسخ: لعنت، در دنيا و آخرت مطرح است. كسانى كه در دنيا دوست كفّار يا خود كافرند، در آخرت لعنت خواهند شد. «كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها» -يكى از درخواست‌ها و دعاهاى اولياى خدا، مسلمان مردن است. حضرت يوسف از خداوند مى‌خواهد كه مسلمان بميرد: «تَوَفَّنِي مُسْلِماً» حضرت ابراهيم و يعقوب به فرزندان خود سفارش مى‌كنند كه‌ «فَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ» نميريد مگر اينكه مسلمان يعنى تسليم پروردگار باشيد. 🔊 پیام ها - اصرار بر كفر ودر حال كفر مردن، دورى ابدى انسان را از رحمت الهى بدنبال دارد. «ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ ... عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ» - آنچه مهم است، پايان عمر انسان است كه آيا با ايمان مى‌ميرد يا بى‌ايمان. «ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ» ... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
شهید شو 🌷
#دم_اذانی #استوری #خدای_خوش_رفاقت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
من از آدابِ مهمانداری‌ ات چیزی نمی دانم ولی در شهرِ من رسم است می بوسند مهمان را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_دوازده آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت :«چه
💔 –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست‌مزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می‌فشرد. آن چیز مرموز باعث می‌شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم‌تر همان حالت تب‌آلود و غمگینی چشم‌هایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیبایی‌اش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک‌باره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه‌ دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور می‌کند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟» به بهانه‌ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمی‌رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :«زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سیزده –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست‌مزدی برای
💔 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه‌ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت‌وآمد ، کسی احساس تنهایی نمی‌کرد. سمسارها ، کنار کاروان‌سرا ، جنس‌هایی را که به تازگی رسیده بود جار می‌زدند. گدای کوری شعر می‌خواند و عابران را دعا می‌کرد. ستون‌های مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کناره‌های سقف ، روی بساط دست‌فروش‌ها و اجناسی که مغازه‌دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستون‌های نور می‌چرخید و بالا می‌رفت. از کنار کاروان‌سرا که می‌گذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال‌ها مشغول زمین گذاشتن بار آن‌ها بودند. در قسمتی که مغازه‌های عطاری و ادویه‌فروشی بود؛ بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک می‌داد. بازرگانان ، خدمت‌کارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل‌های خرید در رفت‌وآمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی‌های بازار ، سرگرم کنم ، اما نمی‌توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه‌خانه آب می‌برد. در آن قهوه‌خانه ، آب‌انبه و شیرینی نارگیلی می‌فروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آن‌جا می‌زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آب‌خوری مسی‌اش را به طرف رهگذرها می‌گرفت. تشنه‌ام بود امّا بی‌اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه‌ای پشت سر مادرش گریه می‌کرد و مادر بی‌توجه به گریهٔ‌ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می‌رفت. دلم می‌خواست به همه کمک کنم. می‌خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه می‌کرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔ‌شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی‌کردم. می‌فهمیدم که حال دیگری دارم. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_چهارده بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه‌ام کردند. در آن بازار بز
💔 🥰 رویای نیمه شب 🥰 _بازار، پس از چهل قدم، پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی ازپشت سر، تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف میکردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود. دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یک طوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. می خواستم بِدَوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. 🍂ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قسمـت ما بـنـما در رمـضـان یـا الـلّـه دم افـطار، حـرم و صـحـن ابـاعـبدالـلّـه ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه 🌸كلوا و اشربوا حتي تنفجروا وقتي مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزي برای خ
💔 ‌به روایت 😄 ‌[مهدی کاظم‌بابایی] یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیم‌خیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند... بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت: - داداش حضور قلب نداری کنار من نشین!😐✋🏻 خنده‌مان بلند شد. رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد: - تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت؟😂✌🏻 از آن روز هر کس هر خطایی می‌کرد بچه‌ها برایش دست می‌گرفتند:🙂 - داداش حضور قلب نداری با ما نگرد.😆 📚مربع‌های قرمز عکس،تزیینی است ... 💞 @aah3noghte💞