💔
#عاشقانه_شهدایی
نامه شهید حججی به همسرش💌
گلم!
من سر قولی که به تو دادم مےمانم...
ازت خواهش مےکنم و از ته دل راضےام که
#اگـرخواستے_ازدواج_کنی....
#شهید_محسن_حججی
#ازدواج_سنت_پیامبر ص
#همسرشهید
#نشرحداکثری
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_یک_فرزندشهید💔
عکس اول پدرم است...
عکس دوم هم
عکس سوم هم
عکس چهارم هم...
مےبینی؟ هیچ غباری نمےتواند چهره اش را بعد از این همه سال، پیر کند
پدرم به من آموخت خوب بروی،خوب مےمانی!
پدرم ۳۵سال است که از توی قاب به من لبخند مےزند....
حالا من از پدرم، پیرتر شده ام...
آی آدم ها!
به پیرمردان شهرتان(اگـر مرد دارید)بگویید
عکس سه دهه پیش ”که کجا بودند“
و عکس امروز ”که اکنون کجاایستاده اند“را منتشر کنند
که اگر مرد، به قدر کفایت در این شهر بود
امروز و دیروزِ هیچ کس فرق نداشت...
#شهید_محمدابراهیم_همت
#محمدمهدی_همت
#چالش_عکس_تغییر10ساله
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
#شهیدادواردو(مهدی) آنیلی تازه مسلمان ایتالیایی
شهید راه اسلام
پسر کارخانه دار بزرگ ایتالیایی...
#لات_های_بهشتی
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_حسن_باقری
#شهید_محمدابراهیم_همت
.
.
.
اینہــا فرماندهان نظامی جنگ سخت بودند...
فرماندهان اقتصادی در جنگ تحریم چه کسانی هستند؟؟؟
فرماندهان جنگ نرم چه کسانی هستند؟
اون روزی که امام خمینی فرمان نظامی دادند، عده ای رفتند
آیـا الان من و تو
جزء آن عده هسـتیم که فرمان امام خامنه ای را بشنویم و افسر جنگ نرم باشیم؟؟؟
#جنگ
#امر_ولی_فقیه
#تحریم
#اقتصاد
#افسرجنگ_نرم
#جنگ_فرهنگی
#سربازسیدعلی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشن
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕