شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_چهارم مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دید
💔
روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه
#قسمت_پنجم
مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید:
سعید به طور عجیبی چهرهای نورانی داشت،😍 آنقدر که هروقت نگاهش میکرده بلند ذکر #ماشاءالله را به زبان میآوردم.
اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.😇
او حالا با پای خاطرات، به روزی میرود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه میرود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت میکند:😔
وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم:
"مادر! حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته بشن. اصلا حیف این صورت و سیما بود که #شهید نشه!"😘
پدر سعید مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود😊 و برای ازدواج او لحظه شماری میکرد.
بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کردم و گفتم:
"بابا! من حسرت دارم و میخواهم برایت دست و آستینی بالا کنم."☺️
آن موقع هنوز بیست سالش نشده بود.
سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمیخواهد.😅
گفتم:
"این چه حرفی است که تو میزنی؟"😳
اما سعید حرفش یکی بود؛
"تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم."☝️
گفتم:
"خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده."🙂
وقتی دید من دست بردار این قصه نیست و اصرارهایم ادامه دارد، گفت:
"چشم بابا! شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، انشاءالله خبرش را به شما میدهم"
و سعید درست پانزده روز بعد به #شهادت رسید.😇
#ادامه_دارد...
#شهیدسعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#عاشقانه_شهدایی
نامه شهید حججی به همسرش💌
گلم!
من سر قولی که به تو دادم مےمانم...
ازت خواهش مےکنم و از ته دل راضےام که
#اگـرخواستے_ازدواج_کنی....
#شهید_محسن_حججی
#ازدواج_سنت_پیامبر ص
#همسرشهید
#نشرحداکثری
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_یک_فرزندشهید💔
عکس اول پدرم است...
عکس دوم هم
عکس سوم هم
عکس چهارم هم...
مےبینی؟ هیچ غباری نمےتواند چهره اش را بعد از این همه سال، پیر کند
پدرم به من آموخت خوب بروی،خوب مےمانی!
پدرم ۳۵سال است که از توی قاب به من لبخند مےزند....
حالا من از پدرم، پیرتر شده ام...
آی آدم ها!
به پیرمردان شهرتان(اگـر مرد دارید)بگویید
عکس سه دهه پیش ”که کجا بودند“
و عکس امروز ”که اکنون کجاایستاده اند“را منتشر کنند
که اگر مرد، به قدر کفایت در این شهر بود
امروز و دیروزِ هیچ کس فرق نداشت...
#شهید_محمدابراهیم_همت
#محمدمهدی_همت
#چالش_عکس_تغییر10ساله
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
#شهیدادواردو(مهدی) آنیلی تازه مسلمان ایتالیایی
شهید راه اسلام
پسر کارخانه دار بزرگ ایتالیایی...
#لات_های_بهشتی
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_حسن_باقری
#شهید_محمدابراهیم_همت
.
.
.
اینہــا فرماندهان نظامی جنگ سخت بودند...
فرماندهان اقتصادی در جنگ تحریم چه کسانی هستند؟؟؟
فرماندهان جنگ نرم چه کسانی هستند؟
اون روزی که امام خمینی فرمان نظامی دادند، عده ای رفتند
آیـا الان من و تو
جزء آن عده هسـتیم که فرمان امام خامنه ای را بشنویم و افسر جنگ نرم باشیم؟؟؟
#جنگ
#امر_ولی_فقیه
#تحریم
#اقتصاد
#افسرجنگ_نرم
#جنگ_فرهنگی
#سربازسیدعلی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشن
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س)۱ اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (س)۲
چند سال بعد که #تبادل_اسرا صورت گرفت، خانواده کریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔
پسر بزرگ قربانعلی مےگفت:
"بیشتر از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر، کودک خردسال بود همیشه گریه مےکرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔
من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یک شب #خواب_عجیبی دیدم...😳
پدرم در خواب به من گفتند:
(من #نمےخواستم برگردم!!!😔
ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و
هر روز #غروب، مادرمان #حضرت_زهرا(س) به دیدن ما مےآمد...😔
پدرم در ادامه گفتند:
"حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےکردند و جویای احوال ما مےشدند...
حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما کشیده مےشد"....☺️
پدرم گفتند:
"حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( #شمابایدبرگردی!!!
دختر کوچک شما چند روز است خدا را به حق #پهلوی_شکسته من قسمـ مےدهد....)😔
صبح از خواهر کوچکم در مورد توسل او سوال کردم البته چیزی از خوابم نگفتم.
او هم گفت:
"چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم مےدهم...
#از_خدا_فقط_برگشتن_بابا_را_مےخوام"😭😔😭
چـند روز بعد دوستان #تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را دادند...
پدرم ،#سـر در بدن نداشت
و استخوان جمجمه ای اطراف پیکرش نبود
و پیکرش در یک شیار پیدا شده بود....
#پایان_داستان_مهمان_حضرت_زهرا (س)
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے📛
💔
طی درگیری هایی در جنگ روبرو درتاریکی #شب این دو #شهید به #شهادت میرسند
همرزمان این شهدا،آنها رو زیر #برف پنهان میکنند وبه عقب برمیگردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه #میمونند تا حتما دوستانشونو برگردونن
روزها بخاطر داشتن #دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی #شب و در برف وسرما و کوهستان، #شهدا رو روی دوششون حمل میکردن
سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند
#شهادت: #عملیات_بیت_المقدس_۲
#شرمنده_شهدا_بودن_فایده_ندارد
#کاری_کن_حرفشان_زمین_نماند!
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_یک_فرزندشهید💔 عکس اول پدرم است... عکس دوم هم عکس سوم هم عکس چهارم هم... مےبینی؟ هیچ
💔
#دلشڪستھ
عکس اول، بابای من است
سخت کوش و مجاهد
عکس دوم هم بابای من است
بعد از ۱۰ سال
رفت و مجاهدتش با #شهادت تکمیل شد
#شهیدجاویدالاثرمحمدبلباسی
#دخترانه
#دختری_که_پدر_رو_ندید...
#چالش_عکس_10سال
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_پنجم مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید ب
💔
روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه
#قسمت_ششم
دیدار آخرش متفاوت بود
"مامان! برای همیشه خداحافظ!👋
ان شاءالله وعده ما #باب_المجاهدین»☺️
هنوز صدای سعید در گوشم است....
هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت:
"به خدا سپردمت عزیزم".
اما بار آخر، رفتنش جور دیگری بود.🤗
آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود.
دست و روبوسی گرمی کرد و گفت:
"مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت.😍 انشاءالله دیدار بعدیمان در #باب_المجاهدین"
انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.😔
#خبر_شهادت سعید، ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود.
اواخر بهمن ۶۴ ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد.
شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم.
در عالم خواب به من گفت:
"مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن!☝️
هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.😉
آن لحظه آخر هم #امام_حسین(ع) و #حضرت_زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم." 😊
سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم.
با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.😍
چند روز قبل از آوردن پیکر سعید هم خواب دیدم دو خانم سیاهپوش وارد خانهمان شدند، جلویم نشستند و گفتند:
" اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت."😌
حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند، در خواب به من نشان دادند.
«خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم #امام_خمینی(ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»
#ادامه_دارد
#شهید_سعید_چشم_براه
💕 @Aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_ششم دیدار آخرش متفاوت بود "مامان! برای همیشه خداح
💔
عکس کمتر دیده شده از #شهید_سعید_چشم_براه
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
💔
خط مقدم...
کارها گره خورده بود
خیلی از بچه ها پرپر شده بودند
خیلی ها مجروح شده بودند
حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد
خیلی ها داشتندباور می کردند
اینجا آخرشه !
یه وضعی شده بود عجیب
تو این گیر و دار حاجی اومد
بی سیم چی را صدا زد ...
حاجی گفت:
هر جور شده با بی سیم
تورجیزاده را پیدا کن
تورجی را پیدا کردند
حاجی بی سیم را گرفت
با حالت بغض و گریه
از پشت بی سیم گفت:
تورجی چند خط
#روضهحضرتزهرا برام بخون
تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد
که دیدم حاج حسین خرازی از هوش رفت ... !
صدا را روی تمام بی سیم ها
انداخته بودند.
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد
وقتی به خودمون اومدیم
دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند
خط را گرفته بودند
عراقی ها را تارو مار کردند.
تورجی خونده بود :
در بین آن دیوار و در
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
ازپهلویش خون مےچکید
زهراے من، زهراے من ... !
#آھ_مادرم
#شهیدحاج_حسین_خرازی
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا : مسابقهی ما برای نزدیکی به امام زمان علیهالسلام است! چون قرار است که خداوند؛
💔
#حاج_حسین_یکتا:
قدری تامل کن!..
برای انقلاب چه کاری کردی؟...
آیت الله احمدی میانجی میگفت
”این انقلاب تعزیه خونی قبل از عاشورای حسینی امام زمان هست“...
برو ببین نقش تو چیه؟
دشمن از هرطرف داره هجمه میاره به انقلاب..
سایت ها و
کانال ها و
شب و روز برنامه های ماهواره
و عناصر داخلی دارن تلاش میکنن تا ضربه بزنن به تفکر امام خمینی..
مسئول بسیجی که بعد از مسئولیتش بره توی شرکت و کار فرهنگی رو رها کنه ! خاک به سرشه😡..
ما کار و زندگیمون رو آقا مشخص میکنه...
#کار_تشکیلاتی
#حاج_حسین_یکتا
#بسیجی
#کار_فرهنگی
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دوم ✨ سال 1990 سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ .
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سوم
✨ آرزوی بزرگ
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه😇 ...
با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ...
اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت💪 ... .
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود😳 ...
صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ...
بدنش هم اوضاع خوبی نداشت😣 ...
اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش😰 ...
در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟😢😭... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد😭😭 ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ...
صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ...
تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت 😔... .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ...
گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ...
پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد🙂 ... .
- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ....
ولی پدرم اشتباه می کرد☝️ ...
شرایط سختی نبود ...
من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم🔥😰 ... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕