eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دهم» موتی که داشت نفسش بال
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش. موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است. الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید. هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟ الهه گفت: نه خدا را شکر ... هیچی ... موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟ الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه ... مطمئنم ... اگه چیزی بود، به خودت میگفتم. هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟ الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه! الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش می‌چرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای ... وااااااااااای ... تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل ... الهه که دیگه هق‌هق می‌کرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج می‌زد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل. الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز می‌گرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمی‌زد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم. وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی. موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل. دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند. همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم. الهه سوار اسنپ شد و رفت. رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت. با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه. یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته! بالاخره اون شب، صبح شد. اما برای هر کسی یه جور خاص. برای نظر و بچه هاش کنار دروازه قرآن. رو چمنا. رو آسفالت. دو سه تا دیگه از لات و لوتا تو خیابونا. برای الهه یه جور. برای آبجی مرضیه و اوس مصطفی یه جور دیگه. و هادی و موتی هم در حال قصاص گرفتن از سلول به سلولِ یه پیرمرد عوضی! صبح شنبه شد. هنوز ساعت هفت و بیست دقیقه نشده بود که هادی در حالی که کلاه و ماسک داشت، برای بارِ آخر از جلوی صرافی رد شد و سر و گوشی آب داد. کل خیابون رو تا ته رفت و از اون طرف، پیچید به طرف میدون اصلی و همچنان ادامه داد. وقتی دو تا خیابون از خیابون صرافی فاصله گرفت، یه گوشه وایساد و گوشیش درآورد و در واتساپ، برای نظر تماس گرفت. نظر گفت: جونم آقا! هادی: اوضاع چطوره؟ نظر: خودتون دیدید آقا. یه جوریه. خزِ. هادی: پس تو هم فهمیدی! ده دقیقه بیشتر تا شروع وقت نداریم. بچه هات سر جاشونن؟ نظر: ها آقا. منتظر دستور. هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین. نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 از شام بلا شهید آوردند... #شهید_ابوالفضل_علیجانی در دفاع از حریم عمه سادات به شهادت رسید از ش
💔 پیکر مطهر سردار به میهن عزیزمان ایران بازگشت ◾️شهید ابوالفضل علیجانی هفته گذشته در سوریه به شهادت رسید. وی اهل محله احمدآباد شهر درچه و برادر شهید دفاع مقدس می باشد. ✍🏻 چه ها و ها جان دادند تا اسلام بماند، من و تو برای اسلام چه کرده ایم؟ در انتخاب بین و ، بی طرف نداریم... بی طرف ها همان انتخاب کننده های راه کفرند که خود، بیخبرند.... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
‏فایل از طرف اللهم الرزقنی شهاده
💔 🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت عالم ربانی و سالک الی‌الله آیت‌الله ناصری 🔻متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم رحلت عالم ربانی و سالک الی الله آیت‌الله آقای حاج شیخ محمدعلی ناصری رحمةالله‌علیه را به عموم مردم اصفهان و به همه‌ی ارادتمندان و مستفیدان از فیوضات آن مرحوم، و بالخصوص به فرزندان محترم و مکرّم ایشان تسلیت عرض میکنم. این عالم بزرگوار و ، وظیفه‌ی بزرگ تزکیه و نشر معارف اخلاقی اسلام را تکلیف خویش دانسته و با بهره‌‎مندی از و نورانی خود، و نافذی را در این جهت به کار می‌بردند؛ رحمت و رضوان خدا بر ایشان باد. از خداوند متعال قبول خدمات و مغفرت الهی را برای ایشان مسألت میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۵ شهریور ۱۴۰۱ مراسم تشییع پیکر مطهر حضرت آیت الله ناصری قدس سره روز یکشنبه (ششم شهریور) ساعت ۹ صبح از فلکه احمد آباد به سمت گلستان شهدای اصفهان برگزار می گردد و در جوار شهدای عزیز دفن خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ♥️ خدایا شکرت که یه سقف بالای سرم دارم
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله وَ هُوَ الَّذِی...📖 اوست خدایی که خشکی های زمین را گسترش داد و روی آن کوه ها و رودها ر
💔 روزمان رابا یک شروع کنیم! خداوند رحمت را بر خویش واجب فرموده است. «کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» سوره‌مبارکه انعام . ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 حرهای لشکر امام حسین. ما از کسانی که
💔 🏴 چند تن از کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 حبیب بن مظاهر.. پیرترین شهید کربلا.. فرمانده جناح چپ لشکر امام حسین علیه السلام.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این الاغه اگه اشتباهی پاش رو مین می رفت عملیات لو می‌رفت و همه چی خراب می شد الانم خیلی از الاغ ها مجبوری رو کول انقلاب سوارن می فهمید؟ مجبوری! 🗣لوطی انقلابی ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» در مدت دو دقیقه دخ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین. نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم. هادی در حال باز کردن پوست آدامسش بود که یه سورنتوی مشکی رد شد و رفت. هادی هم موتورش روشن کرد و رفت. از اون طرف، نظر داشت چسبِ دستکشش محکم میبست و به دور و ور نگا می‌نداخت. پسره همین طوری اومد و اومد تا از میدون هم رد شد و وارد خیابون اصلی صرافی شد. هادی هم مثل حضرت عزرائیل دنبال سرش اما با فاصله حرکت میکرد. پسره از تو آیینه، پشت سرشو یکی دو بار نگاه کرد اما خبر خاصی نبود و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد. اومد و اومد تا اینکه نزدیک صرافی شد. چراغ راهنمای سمت چپو زد و میخواست عرض خیابون رو طی کنه که هادی ازش گذشت. نظر با دیدن هادی، جورابو کشید رو صورتشو و به بچه هاش سری تکون داد. ماشین پسره وایساده بود پشت درِ برقی که یواش یواش باز بشه و وارد پارکینگ بشه. نظر و سه نفر دیگه با احتیاط و بدون جلب توجه و مثل عابران پیاده و معمولی، از دو طرف، به طرف ماشین پسره نزدیک شدند. به محض اینکه در باز شد و ماشین رفت داخل، نظر و بچه هاش وارد پارکینگ شدند. اولی رفت سراغ اتاق نگهبانی و با یه حرکت زد به گردن نگهبان و بی‌هوشش کرد. بعدش هم نگهبانو کشید یه طرف و گوشه ای خوابوندش. خودش نشست پشت سیستم و به یکی از مانیتورها زل زد. چند لحظه بعد، در حالی که پسره از هیچ جا خبر نداشت و به خودش مشغول بود، نظر و بچه هاش به پشت یکی از درها رسیدند. نظر به دوربین کنار در نگاه کرد. کسی که تو اتاق نگهبان نشسته بود، به محض دیدن نظر، با اشاره به یک دکمه، در را برای اونا باز کرد. پسره از ماشینش پیاده شد. خیلی معمولی، یه خمیازه کشید و قدی کشید و ماشینش قفل کرد و به طرف آسانسور رفت. از یه طرف دیگه، بچه هایی که بیرون بودند، به دو بخش تقسیم شده بودند. گروه اول، یک تصادف ساختگی در سر چارراه به وجود آوردند. به دو دقیقه نکشید که چهار طرف چهارراه، ترافیکی طولانی و اعصاب خرد کن راه افتاد. ماشین ها کله صبحی تو هم قفل شدند و صدای بوق و عصبانیت فضای چهارراه را فرا گرفت. پسره تو آسانسور بود. به طبقه سوم رسید. به محض اینکه پیاده شد و به طرف درِ صرافی رفت، دو تا از کارمنداش که آقا بودند، جلوی پاش بلند شدند و همگی رو به طرف در ایستادند تا پسره در را باز کند و بروند داخل. که درِ آسانسور دوم باز شد و نظر و سه تا غولِ بی شاخ و دم دیگه بیرون آمدند و به محض باز شدن در صرافی، پسره و اون دو نفر دیگه رو هل دادند داخل و همگی رفتند داخل و در را بستند. پسره و دو تا کارمندش افتادند رو زمین. تا بلند شدند نظر گفت: سلام. صبحتون اگه بخیر نشد، درعوض میتونه روزتون بخیر بشه. علاقه ای به استفاده از زور نداریم. وقتمون هم تلف نمیکنیم. فقط یه ربع وقت داریم و بعدش هم شما را به دست خدای مهربون می‌سپاریم. هر کدوم از بچه های نظر، یه نفر رو گرفتند و نشوندند رو صندلی های صرافی. نظر نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد. نظر در را باز کرد و هادی مثل جنتلمن ها وارد شد. اون سه تا غول بیابونی، به محض دیدن هادی، دستشون رو سینه گذاشتند و احترام گذاشتند. اما سلام نکردند و حرفی نزدند. هادی هم جوراب داشت. وارد شد. پسره با دیدن هادی، وحشت کرد. با اینکه نمیشناخت اما با دیدن استیلِ گَنگِ هادی، خودشو باخت و آب دهانشو قورت داد. هادی صندلی گذاشت و نشست روبروی پسره. گفت: من خیلی اهل طول و تفصیل نیستم. یه لیست 255 نفره دارم. اینا اونایی هستند که تو در طول دو سال بیچاره شون کردی. خیلی قانونی و شیک و بدون اینکه ردپایی ازت بمونه. کاغذ را گرفت روبروی پسره و اون هم کاغذو گرفت و نگاهی بهش انداخت. هادی ادامه داد: آمار داراییت دارم. کانالهایی که سهامت تو اونا ذخیره کردی، پشت همین صفحه نوشتم. پسره صفحه رو برگردوند. چشماش چهار تا شد. هادی گفت: سه چهار ماه قبل، اون دو ساعتی که سیستمت هک شد، کار بچه های من بود. من برای اون دو ساعت، خیلی هزینه دادم. تمام سرمایه ای که در طول کلّ جوونیم به دست آورده بودم دادم تا اینکه فقط بفهمم کی هستی و چی داری؟ پس با من شوخی نکن. امتحانم نکن. نخواه با هم درگیر بشیم. پسره گفت: چرا همون موقع که هکم کردی، حسابم خالی نکردی؟ هادی گفت: کیف نمی‌داد. اتفاقا کسی که هکت کرد، اجازه این کارو ازم گرفت اما بهش اجازه ندادم. دوس داشتم یه دادگاه کوچیک تشکیل بشه و یه گپِ دو نفره بزنیم و بعدش با دست خودت حساب اینا رو پر کنی! پسره پوزخندی زد و گفت: حساب اینا رو پر کنم! چاییدی رابین هود! ادامه دارد ... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
4_5859495324971704575.mp3
5.36M
💔 🎤•|سیدرضانریمانۍ‌|• واویلا ازین دل زار و حزین دلی که هر شبه، تو فکر 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا