💔
#آشنایی_که_با_وجدان_آشنا_نیست!!!
توییت عجیب مشاور رئیس جمهور پس از حادثه تروریستی اتوبوس سپاه؛
انتقام نمیگیریم!
چه غم انگیز است که
سپاه و سپاهی؛
برای وطن پرپر شوند،
فحش و ناسزا بشنوند،
متهم به بخور بخور بشوند
انوقت لیبرالها افساد طلب، مرفه، کدخدا پرست، مزور، منافق، نفوذی، ذوب در غرب و ... در سایه امنیتِ حاصل جان سپاه و سپاهی خیانت، وطن فروشی و غارت کند و با نشخوار های #آشنا و آشناهایشان طلبکار هم باشند!
چه حزن انگیز است این سکوت و سکون!
آفرین بر انتخاب های ما ملت!😏
دستمریزاد!
نکند ما با این انتخابهایمان، خدای ناکرده غیر مستقیم سهمی حتی اندک در به خاک و خون غلطیدن پاکترین و وطن پرست ترین دوستداران ایران و اسلام، داشته باشیم؟!❣
اگر اینگونه باشد ، پس در دو دنیا، وای به حالمان!
کمی بیندیشیم!
#آشنا
#زیباکلام
#سلبریتی
#خفه_خون_سیاسی
#نون_به_نرخ_روز
#کدخداپرست
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
این عکس های ساکت
چقدر حرف دارند...
چقدر دردآلود و تلخند...
چقدر... دل مےسوزانند...💔
مےگویند
وقتی کسی راه به جایی ندارد،
وقتی مےرسد به آن نقطه که جـز خدا،
کسی فریادرس قلب بےتابش نیست
ناخودآگاه
دستانش را روی سرش مےگذارد...
دوباره تکرار شد...
اندوه و غمِ از دست دادن عزیز
عکس بالا:
#شهیدجوادمحمدی در مراسم تشییع شهیدمهدی اسحاقیان
عکس سمت چپ
هواپیمای حامل پیکر شهیدجوادمحمدی
عکس سمت راست
هواپیمای حامل پیکر شهدای سپاه در عملیات انتحاری
#مرد_که_گریه_مےکنه...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_هفتم📝 ✨ صـــرف ســـاده تابستان سال 90 از راه رسید اک
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_هشتم📝
✨ نــفــوذی
به شدت جا خوردم😳
من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت
مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد!
اون شب اصلا خوابم نبرد، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد.
می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت پشت سر هم نماز می خوند.
من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم حالت عجیبی داشت
نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد.
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود. هرگز نماز نخونده بودم! توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم.
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه
اون حالت، حس عجیبی داشت، حسی که من قادر به درک کردنش نبودم.
از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود؛ هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد به شدت کنجکاوی من تحریک می شد!
از پله ها می اومدم پایین، می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم.
داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن🙄برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم
طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست! باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره! هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته سرش رو پایین انداخته بود😔
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید
- غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟
ـ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟
ـ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد
"اگر نفوذی باشه غیبت نیست اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم. اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره
مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست".
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن.
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود😒
"در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید☝️این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید! من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست"
حرف های هادی برام عجیب بود
چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟
این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم😏
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست، احترام قائل بشم
اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود.
چند روز گذشت من دوباره داشتم عربی می خوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم🙄 بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم😕
داشت سمت خودش اصول می خوند منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
مکث کوتاهی کرد
"مشکلی پیش اومده"؟
بدجور هول شدم و گفتم
نه و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم
اعصابم خورد شده بود
"لعنت به تو کوین!بهترین فرصت بود!چرا مثل آدم بهش نگفتی؟"
داشتم به خودم فحش مےدادم که پرید وسط افکارم
"منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم
خندید😊فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود"
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
قالَ الإمامُ الْصَادٍق علیہ السلام:
اَلْقَلْبُ يَتَّكِلُ عَلَى اَلْكِتَابَةِ ...
#دل بر نوشتن #آرام مےگیرد ...
مےنویسم
مےنویسم
مےنویسم اما...
نمےدانم جنـس این دلـتنگی چیست ڪہ این بار، نوشتن هم
برای آرام کردن این قلب بےقرار، راھ بہ جایی ندارد...
کمی آرامش مےخواهم
دلِ تنگ و قلب بےتاب را
پناهی جز یاد شهدا نیست...
به شهدا که وصل شَوی
هم خـدا را داری هم معصومین را
اصـلاً خدا را چه دیدی؟
شاید تو را هم خریدند...
ما دل، به غمِ #تو بسته داریم اےدوست
از غیــر #تو دیده بسته داریم ای دوست
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم
#آھ...(۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےپیگردالهےدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#دلشڪستھ
پلان اول🎬
دهه۶۰
#۲۵آبان
۳۶۰ تابوت شهدای دفاع مقدس، بر روی دستان مردم اصفهان تشییع شد...
همان روز
خانواده ها با فرستادن همسران و فرزندانشان به جبهه ها، حماسه ای رقم زدند
که در تاریخ انقلاب، به نام #روز_حماسه_و_ایثار ماندگار شد...
پلان دوم🎬
دهه۹۰
۲۵ بهمن
خبر شهادت مرزبانهای سپاه، قلب مردم را آزرد
۲۶ بهمن
روز وداع با شهدای عزیز
۲۷بهمن
۲۷ تابوت بر دستان مردم اصفهان تشییع مےشود
۲۷ امامزاده عشق
۲۷مدافع امنیت
#ما_مےآئیم
تا با هر گام، بگوییم
"تا ظهور مولایمان مهدی
این راه را پایانی نیست"✌️...
#آھ...
#تشییع ساعت۱۴:٣۰
از میدان بزرگمهر تا گلستان شهدای اصفهان
💕 @aah3noghte💕
1_50327315.mp3
2.75M
❌صوتی منتشر نشده از #شهید_حججی👇
🌷من حضرت آقا #امام_خامنه_ای را به اندازه ی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف دوست دارم❗️
امام خامنه ای:
خدای متعال بر اساس حکمت خود و خصوصیات این جوان( #شهید_حججی)، او را نماینده و #سخنگوی این شهیدان کرد.۹۶/۷/۱۱
🌷قسم می خورم که تمام عمرم #مدافع ارزشها و آرمانهای امام و حضرت آقا باشم.‼️
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
@aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
هرکسی دل به کسی داده در این شهر غریب
ما که غیر از تو نداریم...
چه باید بکنیم؟!
تشییع شهدای حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان
#شهید_مدافع_حرم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#یه_نگاه_بهم_کنی_بسه ...
تا قیامت سَر سربند تو بی بی دعواست
معنی این سخنم را شهدا مےفهمند ...
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
وَصله نمی شود دگر،
این دو هزار و یک تَرَک
هی همه شب بند مَزن،
چینیِ دل شکسته را...
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تصویب FATF یعنی شهدایی که امروز، تشییع کردیم، #تروریستند!!!!😳
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
💔
عکس پروفایل جوانترین شهید حادثه تروریستی
#شهیدرضارحیمی
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
💔
#آرمین_راد هکر معروف و #فعال_مجازی💪
پیج اینستاگرام مربوط به گروهک تروریستی و آموزش دیده جیش العدل را هک کرد.✌️
گروهک جیش العدل مسئولیت عملیات تروریستی و به شهادت رساندن جمعی از پاسداران دلاور کشورمان را به عهده گرفته است.
درود بر غیرت تو آرمین
#انتقام_سخت
این اولین سیلی به دشمنان ایران است و آخرین آن هم نخواهد بود.💪
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_هشتم📝 ✨ نــفــوذی به شدت جا خوردم😳 من برای یه دعوای ح
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_نهم📝
✨من شرمنده ام
-نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوشم نمیاد!هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمےکنه
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد
سرش رو انداخت پایین
چند لحظه در سکوت مطلق گذشت
-اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
تابستان تموم شد و بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست.
توی تمام درس ها کارم خوب بود هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود، رسما توش به بن بست رسیده بودم😐 دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی...
نگذاشت جمله ام تموم شه
سریع از جاش بلند شد
"صبر کن الان میارم"
بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم😔
دفتر رو گرفتم و رفتم
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... .
داشت قلمش رو می تراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه
یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد
نگاهش خیلی خاص شده بود ... .
- من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ...
مکث کوتاهی کردم
"مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟"
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ..
- شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد
تدرسیش عالی بود ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود!
شدید احساس حقارت می کردم 😔حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم
من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم.
کم کم داشتم فراموش می کردم خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت
او صبورانه با من برخورد می کرد
با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت
و با همه متواضع بود
حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ،تفاوت قائل بشم
مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها؛ این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد
اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد😬 داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا😇
من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم
تغییر رفتار من شروع شد
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن😊
اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت
"بقیه اش رو نمی خوری؟"
سری تکان دادم و گفتم نه
برق چشم هاش بیشتر شد
"من بخورم؟"😋
بدجور تعجب کردم😳 مثل برق گرفته ها سری تکان دادم "اشکالی نداره ولی ..." .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم 😳در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
داستان این شهید رو بخونین
ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک #گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه...
یکی از همرزمانش می گفت:
در لحظه ی شهادت ترکشی به #پهلویش اصابت کرد.
وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به #کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد :
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.
آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود:
این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم:
"چه خبر"؟
به من فرمود:
تمامی مطالبی که (از برزخ و...)مےگویند حق است.از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند"
استاد مکثی کرد و فرمود:
رفقا!
آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید"؟
داستان تحول از زبان خود شهيد:
یه روز با رفقای محل رفته بودیم #دماوند.
یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.
از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم؟
همان جا پشت درخت مخفی شدم
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم!
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین #دختر جوان مشغول #شنا بودن
همان جا خدا را صدا زدم و گفتم:
"خدایا کمک کن!
خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو ازین گناه مےگذرم...
ادامه👇