شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دهم... مرد دستی به سرم کشید و گفت : به وقتش می
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_یازدهم...
بر خلاف انتظارم، مهربان گفت:
"آب که نداریم باید تیمم کنیم".
تیمم کردیم و قامت بستیم.
احمد بلند میخواند و من تکرار میکردم اسم الله را آن طور که باید صدا می کردیم زیرا می دانستیم می شنود .😇
خورشید در حال غروب بود و نورش دیگر آزاردهنده نبود.
تا شب از آن جوان حرف میزدیم ، از #جوانی و #مهربانی و #زیبایی اش و وقتی که حرف هایمان تمام میشد دوباره به اول بر می گشتیم.
اصلا شب و حیوانات و گرگ درنده را فراموش کرده بودیم و در قید گرسنگی و تشنگی نبودیم.
با آن که آن شب ماه بدر نبود اما میتونستیم راحت یک دیگر و دور و برمان را ببینیم .
احمد دستش را دور زانو اش حلقه کرد بود و تکان میخورد .
وقتی چشمم به پشت احمد افتاد خشکم زد.😰😱
اشباحی سیاه پشت او بودند که چشمانشان برق میزد .
از جا پریدم و گفتم :
" گرگ !"😰😱
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد . داد زدم "فرار کن" .
احمد گفت :
"کجا میخواهی بروی اطرافت را نگاه کن".
راست میگفت گرگ ها محاصره ی مان کرده بودند.😑
فقط میلرزیدم و خودم را به احمد فشار میدادم که ناگهان یکی از گرگ ها به سمت ما حمله ور شد...😣
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#ایھاالارباب
از ازل، در طَلَبَت چشم ترم گفت #حسین
هرکجا بال زدم، بال و پرم گفت #حسین
مادرم داد به من درس #محبت اما...
من حسینی شدم از بس پدرم گفت #حسین
#صلےاللهعلیکیااباعبدالله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
فرق #تُ با همه همین است...
#رفتن را همه بلدن...
حتی رودی که بی اختیار از ماندن
از روی کوهی به سمت دریا می ریزد
اما
ماندن کار هر کس نیست
و تو ای شهید❤️
بر سر "قالو بلی" ات ماندی
و از سر گذشتی...
#شھیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش
💔
قسمت پنجاه:
#بےتوهرگز ❤️
👈از این قسمت به بعد راوی داستان زینب ، دختر شهید است!
🌀 سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ...
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ...😳 نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...
سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ...
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ...😏
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...😒
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه #اولین_دانشجوی_مسلمان_محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...
ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم 😡...
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ...
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ...
یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب👌 ...
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن☝️ ...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود 😢... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ...
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ...
خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا⁉️
قسمت پنجاه و یک:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ...
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ...
همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود 😐...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ... 😨
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم 💪...
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۸ـ #شهیدمحمدصادق_اسلامی: در سال 131
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۹ـ #شھیدعلی_اکبر_اژهای:
در سال 1331 در اصفهان به دنیا آمد👶.
پدرش آیتالله اژهای از مجتهدین عالیقدر اصفهانی بود.
وی در حوزه و دبیرستان تحصیلاتش را ادامه داد و لیسانس روانشناسی و فلسفه از دانشگاه اصفهان دریافت کرد.🎓
یکی از شاگردان خصوصی شهید بهشتی بود و بعدها در کانون علمی تربیتی #جهان_اسلام و مسجد امام علی(ع) اصفهان به فعالت پرداخت.
«فرصت در غروب» و «نقد گزارشی بر شناخت» از دستاوردهای همین فعالیتهاست.👌
وی به اتفاق علیاکبر پرورش، شهید هاشمینژاد و شهید محمد منتظری به لیبی سفر کرد و با معمر قزافی و چهرههای انقلاب لیبی آشنا شد.
از آثار علیاکبر اژهای:
«ایمان از دیدگاه قرآن»،
«صبر از دیدگاه قرآن»،
«انسان از دیدگاه قرآن»،
«دومین رمضان»،
«شب قدر»،
«فقه از دیدگاه اسلام»،
«توحید برای جوانان»،
«روانشناسی و فلسفه» و ... را میتوان نام برد.
وی در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
فیلم گاندو فقط نمایش کوچکی از فعالیت پاسداران نخبه گمنام پنج قرارگاه امنیتی در سطح کشور است.☝️
سپاه با تشکیل شش قرارگاه حاکمیتی امنیتی که شامل قرارگاه صرفاً امنیتی ثارالله در تهران ،
صرفاً امنیتی ابوالفضل العباس (ع) در خوزستان ،
امنیتی ـ رزمی حمزه سیدالشهداء در آذربایجان ،
امنیتی ـ اجتماعی رضوی در خراسان رضوی
امنیتی ـ رزمی قدس در سیستان بلوچستان و
قرار گاه مدینه در هرمزگان ؛ کمکهای بسیار زیادی در حوزه ی امنیت و اطلاعات درون و برون مرزی انجام داده است که روزی نه ما اطلاعی از آن فعالیت ها پیدا میکنیم و نه روزی به واسطه این فعالیت های گمنامانه، ما احساس خطر میکنیم.🍃
سریال گاندو نمایش بسیار زیبایی از کسانی است که #صادقانه و بدون هیچ #ترسی از نهاد و مسئول ارشدی😏
و بازی با جان خود که درک عمیق اراده و باور دینی از فعالیت خود دارند به نمایش گذاشته است، تا به خوبی بدانیم ثانیه ثانیه های امنیت و .... خود را مدیون چه آدم های گمنامی هستیم
و بدانیم عامل آشوب های اقتصادی و بحران های کشور چه خیانت کارانی هستند...😒
امید است گام دوم انقلاب با وجود #جوانان_متدین و #حزب_اللهی و #نخبه، منجر به حذف خیانتکارانی شود که فکر میکنند صاحبان انقلابن و فرزندان آنان خود را ژن های برتر میدانن، شود.😏ان شا الله
و امید است مردم در انتخابات های پیش رو چه نماینده و چه ریاست جمهوری دو سال آینده #آگاهانه انتخاب کنن تا دولتی سرتا پا خیانت و جاسوس به وجود نیآید..
#اندڪےبصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#یاایھاالرئوف
به شوقت آسمان را دوست دارم
لباس خادمان را دوست دارم
چه حسّی دارد آقاجان حریمت
کبوترهایتان را دوست دارم❤️
#صلے_الله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا
#دهه_ڪرامت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_یازدهم... بر خلاف انتظارم، مهربان گ
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دوازدهم...
چشمانم را بستم و منتظر پنجه هایش بودم😩 که دیدم احمد میگوید : "نــ..نگاه کن". 😳
نگاهم را به آن سمت برگرداندم . گرگ ها به سمت ما حمله میکردند و انگار دستی از غیب پوزه هایشان را به عقب می برد 😐.
با احمد نشسته بودیم با کیف نگاه میکردیم.😃
گفتم :
"مگر میشو در یک قدمی گرگ باشی و ... چه ماجرایی"!😁
گرگ ها با حسرت پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند.
احمد گفت:
"حالا دیگر مطمئن شدم که آن مرد از سرزمینی دیگر آمده است".☝️
گفتم :
"نکند روح یکی از پیامبران است که برای نجات ما از بهشت آمده است"🤔.
گفت :
"نمی دانم هر چقدر که فکر میکنم گیج تر میشوم . فردا از او می پرسم".
با لبخند گفتم :
"چقدر احساس خوبی دارم وقتی که انقدر خدا را به خودم نزدیک میبینم."😇
هر دو رو به آسمان پر ستاره دراز کشیدیم.
احمد گفت :
"اگه خدا همیشه انقدر به ما نزدیک باشه و بدونیم که اعمالمون رو میبینه دیگه گناه نمی کنیم."😕
یه شهاب از آسمون افتاد ، دلم گرفت. گفتم : "میدونی احمد من تا حالا حتی یه نماز درُستم نخوندم اونوقت خدا با فرستادن این مرد من رو نجات داد."😔
احمد گفت :
"من هم اگر اصرار پدرم نبود نماز نمی خواندم". 😔
ناگهان نیمخیز شد و گفت :
"می آیی نماز بخوانیم؟"😉
هیچ پیشنهادی در آن موقع آتقدر خوشحالم نمیکرد . بعد از نماز بدون هیچ ترسی خوابیدم .
صبح احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد . فکر کردم مادرم است .😅 گفتم :
"مادر نکن... خوابم می آید...." که ناگهان مادر تشت آبی را روی سینه ام گذاشت و فشار داد😬 .
ناگهان از خواب بیدار شدم و صورت احمد را مقابلم دیدم .😳
احمد با نگرانی گفت :
"تکان نخور عقرب روی پایت است".😨😱 در خواب پایم از شیار بیرون زده بود .
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#مناجات یک دکترای پلاسما
خود را بزرگـتر از آن مےدانم
ڪہ محبت خویش را
از ڪسی دریغ ڪنم
حتی اگـر
آن کس
محبت مـرا درڪ نکـند....
#شھیدمصطفی_چمران
#چمران_جبهه_ها
#عارفی_در_جبهه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دنیا نیاز داشت به یک سر پناه امن..
این گونه بود...
کرب و بلا آفریده شد
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
بعضی مردان جنگ را دیده ای؟
چهره هایی عبوس...
اخم هایی گره زده...
و صورت هایی عصبانی که بر نگاه کردنشان، کفاره باید داد...
با من بیا...
چهره دیگر مردان جهاد را نشانت خواهم داد
که باورش شاید سخت باشد
خیلی خیلی سخت...
مردان خدا ....
اَشّداءُ علی الڪُفّار
و ....رُحماء بینهم هستند
همان قدر که بر دشمنِ دین خدا سخت مےگیرد و مےتازد
برای دوست، لطافت دارد...
#مردان_خدا....
همه چیز برایشان، هول محور #رضایت_خدا مےچرخد و از #اهلبیت علیهم السلام، #الگوگیری شده است
پس نباید انتظار داشته باشی یک مبارز فی سبیل الله
همچون "ایکس مَن" یا دیگر شخصیت های جنگجوی هالیوود و سینمای غرب
فقط در حال جنگ و پیکار باشد
و از عاطفه، بےنصیب...
جواد، واقعاً مرد خدا بود
و خودش هم همیشه مےگفت: #مردان_خدا_گمنامند...
گمنام روی زمین
مشهور در میان آسمانےها❤️
#شھیدجوادمحمدی
#گمنامےبجوئیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#ڪپےپیگردالهےدارد‼️
💔
ماييم و دلی خون شده از درد و دگر هيچ...
دردی كه مرا جان به لب آورد و ....
دگر هيچ
#آھ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۹ـ #شھیدعلی_اکبر_اژهای: در سال 133
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۱۰ـ #شھیدحسین_اکبری:
در سال 1323 در تهران متولد شد. 👶
در رشته دامپروری از دانشگاه تهران، دانشنامه گرفت و به استخدام بانک تعاون کشاورزی در آمد.
در حادثه 17 شهریور به همراه پسر کوچکش به طرز معجزه آسایی از مرگ نجات یافت.💕
پس از پیروزی انقلاب، در اکثر ارگانها از جمله جهاد سازندگی،
دادستانی انقلاب،
حزب جمهوری اسلامی و
ستاد تبلیغات شورای عالی دفاع همکاری داشت.
وی از بانیان #انجمنهای_اسلامی کارکنان دولت و جامعه اسلامی فارغ التحصیلان دانشگاههای کشور بود.
وی در فروردین 1360 به سمت #مدیرعامل_بانک_کشاورزی منصوب شد و چند ماه بعد در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر ماه به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 قسمت پنجاه: #بےتوهرگز ❤️ 👈از این قسمت به بعد راوی داستان زینب ، دختر شهید است! 🌀 سرزمین غریب
💔
قسمت پنجاه و دوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی😕 ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود😑 ...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم👹 ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ...
برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ...
خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ...
خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ...
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود😣 ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ...
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...😖
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ...
- خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر✨ ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ‼️... و ...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن☝️ ...
مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
قسمت پنجاه و سوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ...😕
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ...
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن😒 ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم 😏...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ...
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت🔥 ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ...
حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ...
و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم💥 ...
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... #نبرد_بر_سر _ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ...
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ...
دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...🙁😳
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
🚫این داستان واقعی است🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
فیلمی کمتر دیده و شنیده شده از مواضع #هاشمی_رفسنجانی
در مورد #فتنه ١٨ تير ٧٨
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب #آقای_سلیمان_مےشود_من_بخوابم؟ نویسنده: سیدمحمدرضا واحدی این رمان روایتگر زندگی دختر
💔
#معرفی_کتاب📚
«من یک دخترم!☺️
زیبا و جذاب!😌
احساسی در من نهفته است به نام #دلربایی، انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم...😄
من زیبا هستم،
میخواهم عالم و آدم زیباییم را ببینند،😇
میخواهم با دیدنم انگشتبهدهان شوند!😉
من اصلاً کاری به دین ندارم، من عقل دارم، چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم؟»
قسمتی از کتاب
#ترگل کتابی است تمامرنگی که با ادبیاتی روان و امروزی،
بیـــ۲۰ـست دلیل #عقلی و #روانشناسی برای حجاب بیان میکند،👌
یکی از ویژگیهای مهم این کتاب علاوه بر قلم روان، تصویری و تمامرنگی بودن آن است که جذابیتی دوچندان به متن بخشیده است.😍
ترگل دومین اثر عماد داوری دولت آبادی است
عماد داوری دولت آبادی، جوان طلبه ای است که در این کتاب سعی نموده با
تلفیقی از کتاب مساله حجاب شهید مطهری
و بیانات آیت الله سیدابوالحسن مهدوی به بیان عقلی و روانشناسانه حجاب و عفاف به صورت خلاصه بپردازد.
#مناسب_برای_هدیه🎁
دخترِ حضرت فاطمه سلام الله علیها!
مادرت منتظر توست...💖
به سویش گام بردار👣
#کتاب_خوب_بخوانیم👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
توافق هسته ای میان ایران و ۵+۱ نزدیک ۲۰ ماه طول کشید و در ۲ مرحله انجام شد. ☝️
طبق اظهارات دولت ، اجرای این دو توافق ،
" موجب آزادشدن دارائیهای مسدود شده ایران"، طی سالهای تحریم شد.😏
حالا متوجه شدیم که #تعهدات سنگین ایران ، هیچ دستاوردی نداشته☝️
و آزادی پولهای بلوکه شده ایران، نتیجه تدابیر فرزندان شجاع ایرانا در تبادل جاسوس آمریکایی بوده است .😐
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕