💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#لیلا دیگر برای خودش خانمی شده
اما کسی چه مےداند
چطور قد کشید؟
چطور جای خالی #بابا را تحمل کرد؟
چطور زخم زبانها را شنید و سکوت کرد...
کسی از دلتنگےهایش خبر دارد؟؟؟
#شهیدمهدی_زین_الدین
#لیلا
#دختران_بابایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
اگه یه کلاس اولی توخونه داشته باشی
اینروزها رسیدند به حرف #ب
و باید کلمه بسازند مثلا #بابا
و مادر برای اینکه فرزندخوب یاد بگیرد باید مدام کلمه را تکرار کند و برایش صداکشی کند و او جواب دهد #بااا #با
فاطمه اینروزها مدام بایداین کلمه را بنویسه صداکشی وبخش بخش کنه
وذوق کنه یادگرفته بنویسه #بابا
اےکاش زودتربه درس #ش برسدتاسوالاتش باکلمه شهادت کمترشود
راستی...
بابا۲بخش دارد
همه باهم بخش کنیم
سر و بدن
جواد که یک بخش بیشترنداشت
#شهید_جواد_محمدی
#فاطمه
#دخترابابائےاند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
تو عالم رویا از یه شھید پرسیدن:
چطور " توفیق شهادت " پیدا کردی؟!
گفته بود:
"از آنچه دلم میخواست
گذشتم"....
〰〰
حکایت #شھیدجواد هم مثل بقیه شهداست
و شاید سخت تر...
مثلا یه دختر شیطون و شیرین زبون داشته باشی
هی دور و برت #بابا... #بابا کنه
هی #دلت بخواد بمونی،
بزرگ شدنش رو ببینی
اما بدونی
الان #وظیفه ت اینه که #بگذری...
...
ادعای #شھیدشدن داریم😔
وگرنه پای عمل خیلےهامان مےلنگـد...
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
نازدانه #فاطمه ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
یکی بود
یکی نبود
امروز مےخوام براتون یه قصه عاشقونه بگم
قصه لیلی و مجنون نیست اما مرد قصه ما #مجنون تر از مجنون بود
قصه شیرین و فرهاد هم نیست ولی حلاوت و #شیرینی عشقشون زبانزد شد...
مرد، مردِ رزم و پیکار بود
و همسری مےخواست، #همراه روزهای سخت
که کمک باشه برای رسیدن به خدا💞
خانوم قصه ما هم هرچند اهل رزم و تیر و تفنگ نبود اما
هدف مقدسش، کم از جهاد نداشت❤️...
زندگی عاشقانه شون که پا گرفت💖
مرد، عزم رفتن کرد
و زن، هرچند دلتنگ مےشد
اما...
با آینه و قرآن، و لبخندی همراه بغض، بدرقه اش کرد...
روزهای جهادِ مرد بود و
شبهای دلتنگی زن
شبهای بهونه گیری های دختر کوچولوی خوش زبونی که اینروزها بیشتر
دلش هوای #بابا مےکرد
مرد با تَنی پر از ستاره به خانه مےآمد،
و زن، پرستارےاش مےکرد
تا دوباره جان بگیرد
روی پا بایستد و باز...
معرکه جهاد است دیگر... تا برپاشدن دولت حق، تمامی ندارد
عاقبت روزی
بےقرارےهای مرد، با #شھادت آرام گرفت
و زن ماند و قول #شفاعت همسرش
و کودکی ماند و #بےتابے های شبانه...💔
آری...
این قصه عاشقی تمام عاشقای واقعےست
که از روزهای رزم و جهاد #مولا_علےع و چشم انتظاری حبیبه اش #زهرا تا حال ادامه دارد...
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#شهید_جواد_محمدی
#همسرانه
#همسران_زینبی
#عشق_واقعی
#سالروزازدواج_حضرت_علی_و_حضرت_فاطمه
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
📸به وقت وداع با #شھیدجوادمحمدی
شهید شو 🌷
💔 محزون شده ام از غم هجران تو آقا تا کی ز ره دور ، سلامت برسانم؟!... #اللهمارزقنازیارتالحسینع
💔
أبا تو زبان عربی یعنی #بابا...،
#عبد یعنی #بنده....،
#الله هم یعنی #خدا....،
اباعبدالله:
یعنی بابای بنده های خدا،
ای جانم...
حالا صداش بزن #باباحسین...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت217 با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم. و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من. - کمکم وقت ملاقات تموم میشه! صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده. سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر. باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه. از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود. چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش. نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم: - إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.) لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم: - لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.) چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود: - بببب... - اذن اضحک!(حالا بخند!) لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید. نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید: - ببببا... بببا... #بابا...* و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟ گفت بابا... دست و پایم را گم میکنم. بابا یعنی به تو اعتماد دارم، روی بابا بودنت حساب کردهام، دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی... یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر میکند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔 من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمیشود. نمیدانم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمیشود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند میزنم و دست میکشم روی موهایش: - فی امان الله روحی... بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبهی توی گلویم کار دستم میدهد جلوی بچه. به سختی قورتش میدهم و از جا بلند میشوم. سلما عروسک به دست برایم دست تکان میدهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی میزند. سلما را به خدا میسپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون میزنم. کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد... نگاهی به نقاشی سلما میکنم؛ من و خودش کنار هم. من نمیتوانم بابا باشم برایش. هرجور حساب کنی نمیشود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من... اما نمیتوانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمیکرد با کس دیگری برود... آه میکشم و لبخند غریبی روی لبانم مینشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من میتوانم بابا باشم... کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده. - کی بود این دختره؟ مسعود است که همقدم با من، به سمت موتورش میرود. نقاشی را با احتیاط تا میزنم و داخل جیبم میگذارم: - یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده. - نباید میشد. تو نمیتونی نگهش داری. دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمیدانم اینها را؟ لبم را میگزم و سکوت میکنم. میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر میدونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ *:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 تو #بین_الحرمین گفتم عکس خانوادگی بگیریم. گفت: "ببخشید ولی نمیتونم اینجایی که امام و خانوادهاش ا
💔
وقتی #فاطمه را پارک میبردیم، میبردش توی اسباببازی ها و بازی میکردند و به من هم میگفت از بازی کردنشان عکس و فیلم بگیرم.
میگفت: " این عکس ها را بگیر تا فاطمه بزرگ شد ببیند من او را پارک برده ام و با او بازی کرده ام."
حالا که میخواهم #بابا را برای #دخترمان توصیف کنم این فیلم و عکس ها خیلی به کارم می آید
راوی: همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت260 بدون هیچ کل
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت261 - سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه! - باشه. محکم با روبان صورتی میبندمش.😅 بالاخره کمی لبم به خنده باز میشود: - امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست! بلند میخندد: - نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم. تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقبگرد میکند به سمت سلما و چشمانم را هم میکشاند تا نقاشیِ روی دیوار.😍 دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید #بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟🤔 شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش🤗... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده میشود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی!😔 - عباس! هستی؟ دست میکشم به صورتم و سر تکان میدهم: - هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همهچیز رو میخوام. - باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر. - یا علی. ایمیلم را باز میکنم و چشم به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه میشوم. اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟🤔 چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس...😏 من شاید میخواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش دادهام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همهچیز معلوم میشود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه... دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپتاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را میفرستد به ایمیلم. قفلش را باز میکنم و فایلها را روی فلش خودم میریزم. اول از همه، میروم سراغ فایلهای صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسهاش با تماس تلفنی احسان و مینا... . . . ‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند؟ خم میشوم و دستانم را تکیه میدهم به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا. یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی. رو به حسن، مصطفی و سیدحسین که آن طرف میز، مقابل من نشستهاند و چهرهشان سردرگمی را داد میزند، میگویم: - دوباره تاکید میکنم، هیچکس، هیچکس بدون هماهنگی من کاری نمیکنه! بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین! از بینی احدالناسی نباید خون بیاد! خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربهدر دنبالتون بگردم! جلوی مردم اون بیسیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...😉 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول