eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 تا #تو نگاه می کنی... نگاه شهدا بدرقه زندگیتون❤️ #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_
💔 دفتر زندگی همه آدم ها یک روز شروع می شود ای عزیز دل دفتر زندگی ات روز میلاد امام رئوف باز شد شدی تا جود و برکت و سخاوت همراه بیاوری و دستگیرمان باشی... دعایمان کن و دستگیرمان باش با همان و همیشگی... ❤️ پ.ن: ۱۱ذیقعده ولادت شهید جواد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 - جواد پس ڪِی میخوای شهید شی؟ + من مےخوام شهادت رو خسته ڪنم....! #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت
💔 توی روابط خانوادگی، حساسیت های خودش را نشان می داد. یک دفعه که من با ماشین جواد بودم، مادرم زنگ زد و گفت بیا دنبالم و من را برسان فلان جا. جواد راننده بود. همین که مادرم سوار شد، با دست زد زیر آینه تا آینه کج شود. مادرم که پیاده شد، پرسیدم چرا این کار راکردی ؟ تو غریبه نبودی که. گفت حد و مرز رفاقت من این طوری است ‌که من با تو رفیقم، نه با خانواده ات. خانه شان هم که مهمانی می رفتیم، خانم هاو آقایان جدا بودند. میگفت من با خود طرف رفیقم نه با خانواده اش. ✍رعایت همین چیزها جواد را کرد... ، ص۲۰۲ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 رفیقش بود فرصت نداشت بشینه سر مزار و فاتحه بخونه همین طور که میرفت، دستش رو بلند کرد و با همون لهجه درچه ای گفت: "چاکریم داش " ... و رفت همینقدر مخلصانه همینقدر بی ریا همینقدر رفاقتی... حتی اگه به قدر یه دست بلند کردن، از شهدا مدد بخواهیم کمکمون می کنن شک نکنین👌 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 اونجایی که یه آدم به درجه #شهادت میرسه #خدا بهش میگه: یه جوری عاشقت میشم که صداش دنیا رو پُر کنه
💔 مثه اون چند روز مفقود بودن دلم می‌خواهد بروم سر بگذارم بر زانوهای مادر سادات دستی بکشند بر سرم و مادری کند برای دلی که ، بی طاقتش کرده🥀 کمی دعا برای آرامش دل بیقرار ... لطفاً ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مدیون تمام اشڪ هایت هستیم... #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . خاطره ای از او...🥀 . دل نترسی داشت که ترس مانعش نمی شد.پشت فرمان هم که می نشست،همین طوری تخت گاز می رفت و ما به این طرف و آن طرف ماشین می چسبیدیم. دست فرمانش حرف نداشت.وقتی می نشست پشت ماشین،خیالم راحت بود که جانمی مانیم؛اما خب بالاخره می ترسیدیم.بهش میگفتم جواد،مواظب باش.می گفت نگران نباش.من والله خیرُ حافظاً را خوانده ام. 📚بی برادر/ص ۱۵۱ /حاج علی . ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #نشر_برای_اولین_بار #نشر_حداکثری . خاطره ای از او...🥀 . دل نترسی داشت که ترس مانعش نمی شد.پشت ف
💔 آدم باید برای همه نعمت ها، خدا رو شکر کنه حالا فکر کن این نعمت، یه باشه که راه رو نشونت بده دستت رو بگیره و ... تنهات نذاره آخدا... ممنون که رو بهمون دادی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 خدایا! این چه سرّی است میان شهدا؟ چه شهدای انقلاب، چه شهدای جنگ تحمیلی و چه شهدای مدافع حرم... ز
💔 آن ها که با هم بوده اند به ما می گوید رفیق می تواند رفیقش را یا کند! پس در انتخاب دوست، دقت کن اما اگر برای دوستی، دست رفاقت با کسی دادی مثل پای رفاقت جان بده... خوبه باشه دو دو ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 وارد نیروی هوایی سپاه شد. از همان اول، #تک بود. خیلی تلاش می کرد. کارهایی که برای بقیه مشکل بود،
💔 بعد از شهادتش، سردار حاجی زاده، فرمانده هوافضای سپاه گفت: "جواد موتور محرّک فرماندهان ما بود. هر جا فرماندهان ما کم می آوردند، پیش‌قراول بود...." ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوادِ ۳۰ ساله با نوجوان ۱۶ ـ۱۷ ساله رفیق میشد تا بیاوردش توی راه برایش وقت می‌گذاشت ... ✍ تا وق
💔 فهمیده بود با می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که در مقابل بقیه داشت، خیلی عجیب بود انگار همه این آدم های به ظاهر ، از نزدیکانش بودند. ”مثل یک برایشان ...“ ✍ برای همین هم بود که تا شد خیلی ها حس کردند شده اند...🥀 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 فهمیده بود با #رفاقت می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که #جواد در مقابل بقیه داشت
💔 ته دلمان قرص بود که هوای بچه هایمان را دارد... ✍ میشود هوای ما را هم داشته باشی؟ همانجور که می‌دیدی رفقایت با حرف، سر براه نمی‌شوند یک چَک شان میزدی، بیا ما را هم سربراه کن حتی با سیلی هر چند که میدانم با نگاهی از طرف تو این دست و پا بسته به زنجیر گناه رها خواهد شد 🕊 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ته دلمان قرص بود که #جواد هوای بچه هایمان را دارد... ✍ میشود هوای ما را هم داشته باشی؟ #برادر
💔 نه اینکه جواد، همه بچه های حزب اللهی را دوست دارم؛ اما با بقیه فرق داشت... به طور عجیبی بود ✍ رسول خدا(صلی الله علیه و آله): بيشترين چيزي كه امت من را به می برد، تقوای خدا و حسن خلق است. قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 به خواستگاری ام که آمد فهمیدم شغلش پاسدار است... به چند نفر از دوستانم که شوهرهایشان پاسدار بودند
💔 می دانستم برای دخترخواهرم خیلی مهم است. گفتم جواد محمدی پاسدار است و از لحاظ اعتقادی و اخلاقی همه تائیدش می کنند حجت را گذاشتیم روی حرف حاج آقا مجتبی. حاج آقا گفتند: "من را تا الان تاییدش می کنم". راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آقاجواد گفت: "شما برای #مهریه چیزی مدنظرتان است؟" گفتم: "ما دنبال مال و اموال نیستیم"... گفت: "
💔 نه اینکه حواسش به فامیل باشد، نه. میگشت ببیند کی مشکل دارد تا کند. اصلا سرش درد میکرد برای این طور کارها.... قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جشنی برای هفته دفاع مقدس توی میدان درچه گرفته بودیم. جواد، مسئول نمایشگاه جنگ افزار بود. کاری ن
💔 ایمان و اعتقاداتش محکم بود، در برابر اراذل و اوباش، سعه صدر بالایی داشت... تا به آن هایی که توی ذهنش داشت نمی رسید، کار را رها نمی‌کرد. چیزی توی دلش نبود. بود و عیبش را می‌پذیرفت. همه این ویژگی ها کنار هم را ساخته بود... راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 وقتی کاری را می‌سپردیم به ، دیگر خیالمان تخت بود. این طور نبود که نگران باشیم حالا چکار میخواهد بکند. سخت‌ترین کار را به عهده اش سپرده بودیم و می‌دانستیم که انجامش می‌دهد. راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎬 | رو میشناسی؟ گُل بود ... گل ما و لیلی همسفر بودیم اندر راه ِ عشق او به مطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه ساله‌ای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔 این را از یاد گرفته بودم که ، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم. راوی: برادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 روز اعزام، ناخودآگاه اشک‌هایم می‌ریخت. می‌دانستم راهش و کارش درست است، این شد که ماندم و تماشا کر
💔 که سوریه بود، سجاد هم میخواست برود... تصمیم گرفتم زنگ بزنم به فرمانده‌اش؛ بگویم خودت پدری... بچه داری... بچه‌ی آدم است؛ ما هم پای کار این انقلابیم. بچه هایمان را هم تربیت کرده‌ایم برای ، ولی آخر یکی‌یکی بروند. یکی‌شان بماند پیش ما. گیرم هر دو رفتند و هر دو ...🥀 نه، نه، زبانم نمی‌چرخید. به خودم میگفتم نگران نباش زن... خدا اگر بخواهد حفظشان کند، وسط آتش جنگ هم حفظشان می‌کند. اگر همینجا برایش اتفاقی بیفتد، میتوانی جوابش را بدهی؟ بچه‌ات را از این فیض، محروم نکن.... منصرف شدم و توسل کردم به حضرت زینب سلام الله علیها راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت269 صورتش را از
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟😏

 می‌رود روی اعصابم؛ اما نشنیده می‌گیرم حرفش را. می‌دانستم پشتم خالی ست. می‌دانستم در این پرونده تنها هستم.

می‌گویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه.😏
-چطوری مثلا؟

-نوچه‌های تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری.

می‌خندد؛ باز هم...
می‌خواهم بی‌سیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را می‌بینم که دارد می‌آید همین طرف. برایش دست تکان می‌دهد و من را می‌بیند.

سر می‌چرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد.

صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. 
خیلی نزدیک است.
می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند.
یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود.
 از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. صدای خودم در سرم می‌پیچد: ...

برمی‌گردم؛ فقط کمی. به اندازه‌ای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود.
چشمان  در تاریکی برق می‌زنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانی‌اش هم.
ساکتِ ساکت است. شوخی‌ها و جوک‌هایش ته کشیده. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با ته‌مانده رمقم می‌گیرمش.

 جواد چاقو را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. هم‌زمان دارم ذوب می‌شوم...می‌سوزم.
خون می‌جوشد در حلقم. صدایی تولید نمی‌شود برای یا حسین گفتن.

کمیل مانند مادری که به بچه‌اش حرف زدن یاد می‌دهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار می‌کند و من همراهش لب می‌جنبانم فقط. تلوتلو می‌خورم و وزنم می‌افتد روی دیوارِ کنارم. 
می‌خواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو می‌کند میان دنده‌هایم. نفس کشیدن از یادم می‌رود کلا. 

دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمی‌توانم بگویم.
دوباره چاقو را بیرون می‌کشد. بجای هوا در ریه‌هایم خون جریان پیدا می‌کند و از دهان و بینی‌ام بیرون می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند و روی زانو می‌افتم.
می‌افتم و جواد، آخرین ضربه‌اش را می‌زند به سینه‌ام. می‌شکافدش. با صورت می‌افتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار می‌آورم تا بلند شوم. 

انگشتم را روی شاسی بی‌سیم بسیج فشار می‌دهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این می‌شود علامت کمک.

ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار می‌بینم. جواد هیچ حرفی نمی‌زند؛ اما ناعمه این را می‌فهمد که باید فرار کند. می‌دود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه.
 نمی‌توانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم می‌کند. می‌خندم. 
من خوبم؛ فقط کمی خسته‌ام، همین. خودم را به سختی بالا می‌کشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. 

اسلحه را در دستان بی‌رمقم فشار می‌دهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک می‌شود: با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره.

دستم می‌لرزد و چشمم سیاهی می‌رود. تمام زورم را جمع می‌کنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی...

انگشتم می‌لغزد روی ماشه. دیگر نمی‌بینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را می‌بینم که می‌افتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بی‌سیمم می‌شنوم؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید.
صدای سیدحسین را... همه محو می‌شوند.

کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت271 کمیل بالای
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم....

می‌ترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش.😔
مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. 
رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد.
مثل بچه‌ها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هق‌هق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم.
من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد.
پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفه‌های خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد.

می‌ترسم روبه‌رو بشوم با سلما؛ اما بی‌خیال ترس‌هایم می‌شوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا می‌خواسته، این بوده که سلما شب‌ها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد...


" "

من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خودم باید کارش را تمام کنم.
راستش از او می‌ترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود.
 می‌ترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهره‌ام و در چشمانم ببیند.😔
اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمی‌کرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم می‌کرد، با آرامش تهدید می‌کرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمی‌شود و اگر اشتباه کنم هم من را می‌بخشد، باز هم می‌ترسیدم از او.
حتی گاهی از دلسوزی‌هایش هم می‌ترسیدم؛ از این که برادرانه با ما می‌ساخت و هرکاری که می‌کردم، از کوره در نمی‌رفت. 

محسنِ بی‌دست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن می‌سپرد، محسن یک آدم دیگر می‌شد.

من از عباس می‌ترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص می‌کرد و جراتم می‌داد که دروغ بگویم به عباس.
 از ترس می‌مردم و زنده می‌شدم وقتی به دروغ می‌گفتم عامل حمله به صالح را گم کرده‌ام، یا احسان را.

آن شب هم اگر بسیجی‌های تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمی‌زدند، من هیچوقت مجبور نمی‌شدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سخت‌ترین کار زندگی‌ام.
من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زده‌ام.😐

ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا می‌کند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمی‌آید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجی‌ها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب.
اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمی‌کرد، من هیچ‌وقت خودم را با عباس درنمی‌انداختم.
تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود.
 برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکی‌اش باشم. روی من حساب کرده بود.
 برای همین وقتی از دور دید دارم می‌روم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود.
همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمی‌خواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم می‌لرزید. داشتم می‌مُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریخته‌اند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند.

آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند.
 ترس وادارم می‌کرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست.
 دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش می‌رفتم، یک ضربه دیگر زدم.
برگشت نگاهم کرد.
 نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت می‌پرسید داری چکار می‌کنی با خودت جواد؟
داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟
 شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی ... و اما حکایت #جواد و #حجاب بی‌گمان به همان کوچه پس کوچه های #مدینه می‌رسید.... به
💔 خادم الحسین علیه السلام بود... محرم که می آمد نقش پررنگی در برگزاری هیات عزاداری داشت،فعالیت های مهم را بر عهده می‌گرفت تا روضه ای پرشور برگزار شود... جای او خالی نیست، هنوز هم هست،شاید ما با چشمان پرگناهمان او را نبینیم، ولی بوی خوشش را در روضه استشمام میکنیم، حضورش را هنوز در کارهای مهم هیات میبینیم، و وقتی روضه شروع میشود هنوز صدای گریه های بلندش را می‌شنویم... مگر می‌شود هیات عزاداری امام حسین علیه السلام برگزار شود و نیاید؟! هست شاید پررنگ تر از قبل، براستی او باید برای ما حمدی بخواند که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میخورند... در این شب های ماه محرم یادی کنیم از شهدا، خصوصا شهید مظلوم مدافع حرم اهلبیت علیهم السلام عزیز،که ان شاء الله ما را نزد اربابشان یاد ما کنند، ! تک تک ما را با اسم نزد سرور و سالار شهیدان یاد کن،دستمان را بگیر تا لحظه ای از مسیر شهدا و سیدالشهدا علیه السلام جدا نشویم... ان شاء الله عاقبت همگی ما ختم به شهادت شود، شادی روح شهدا،خصوصا فاتحه مع الصلوات ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 خنده‌هاي‌ تومرا‌باز‌از‌این‌فاصلـه‌کُشت;)♥️ #شهیدجوادمحمدی #شهید_جواد_محمدی #نسئل_الله_منازل_الشه
💔 در زندگی هر کسی باید یک باشد که دستت را بگیرد و پا به پایت بیاید تا دستت برسد به آسمان دستمونو بگیر شهید 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
شهید شو 🌷
💔 بمیرم، دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد... دکتر گفت به خاطر بغض این طوری شده! راوی: همس
💔 در زمان مفقود بودنِ پیکر آقا جواد، مادرشون هم خیلی بےتاب بودند و گریه میکردند ولی با اون حال و هوا همش میگفتند: " شهادتت مبارک‌؛ پیش حضرت زینب روسفیدم کردی جواد❤️ این هدیه در برابر زجرهای حضرت زینب و ۷۲تن هیچی نیست"و... 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
شهید شو 🌷
💔 دل من تنگ همین یڪ لبخنـــد ... و تـــو در خنده مستانہ خود مےگـذرے نوش جانتـــ امّـا ... گاه گا
💔 بعضی ها میپرسند: چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟ +خب من می‌بینمش ؛ من حضور را حس می کنم... جواد بچه ام بود اما الان من که پدرش هستم از او الگو میگیرم. ✍🏻 نکته عکس رو گرفتین؟؟ پدر داغ جوان دست بر کمر.... 📚 راوی: پدر بااندکی تغییر 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"