eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #وصیت_نامہ ✍سلام مرا بہ #رهبرم_امام_خامنہ‌اے برسانید ❤️ و بہ ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یڪ #جان بیشتر نداشتم تا در راه #دفاع از #حریم #اسلام و #انقلاب تقدیم نمایم.🌸🍃 #شهیدصادق_عدالت_اکبری #کمیل #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 🔅 ای خدای عزیز و ای خالق بی همتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشه ای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو می آیم. من توشه ای برنگرفته ام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟! سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آورده ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر بر است؛ گوهر اشک بر است؛ گوهر اشک از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ در چنگ . شهید سپهبد قاسم_سلیمانی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خش
✍️ و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کرد
✍️ فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد ا
✍️ شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دی
✍️ ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے  علــے احســاس ڪرد چــاره اے جز ت
💔 ✨ نویســـنده: ساعتے گذشت و اشعــــث ڪه براے مذاڪره با معاویـــه به خیمــــه گــــاه او رفتـــه بود، با نامـــه اے از سوے معاویــــه بازگشت. معاویــــه خطـــــاب به علـــے نوشته بود: "ڪشمڪش میان مــــا طولانے شده و هر یڪ خــود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل مے طلبد، ميداند، در حالـــــے ڪه هیچ یڪ از طرفیـــــن دســـت طاعــــت به دیگرے نمےدهد. از هر دو طرف افراد زیادے ڪشته شده اند و مے ترســــم ڪه آینــــده، تر از گذشته باشد. مـــن و تـــــــو مسئــــول این نبرد بودیم و جز من و تو ڪسے مسئول این جنگ و این ڪشته ها نیست. من پیشنهادے دارم ڪه در آن زندگے و صلاح امـــــت و حفـــــــظ خــــــون آنــان و آشتے و ڪنار رفتن ڪینــــه هاست و آن این ڪه دو نفر، یڪــے از یـــاران مـــن و دیگرے از اصحــــاب تو ڪه مــورد رضایتند، میـــان ما بر طبق قـــرآن حڪمیت و داورے ڪنند. این براے مـــن و تـــــو خوب تر و دافــــع فتنـــه است. از خــــــدا در این باره بتـــــرس و به حڪـــم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستے." امـام نامـــه را ڪه خواند، خم بر ابــــرو آورد. فڪر ڪرد ڪار دنیـــــا به جایے رسیده است ڪه آدمے چون معاویـــــه او را به قـــــرآن و اطاعــــــت از آن فرا مےخواند! قلـــــم برداشـــت و پاســـــخ نامه ے معاویـــه را این چنین داد: "ستمگرے و دروغگویے شخص را در دیـــن و دنیایش تبـــاه مےڪند و لغزش او را نزد عیـــب جویــــان آشڪار مےسازد. تو مےدانے ڪه بر جبــــران گذشته ها قادر نیستے. گروهــے به ناحــــق با شڪستن پیمان، آهنــــگ خلافـــــت ڪردند و دستــــور صريـــــــح خـــدا را تأویل نمودند و خـــداوند، دروغ آنان را آشڪار ساخــت. از روزے بتـــــرس ڪه در آن، ڪسے ڪه پایان ڪارش ستــــوده است خوشحــال شود و آن ڪسے ڪه رهبـــرے خــود را به دســـت شیطــان سپرده و با او به نبرد برنخاسته، پشیمــــان مےگردد. ما را به حڪم قـــرآن دعـوت ڪردے در حالے ڪه تو اهل آن نیستے، ما تو را پاســـخ نگفتیم، ولي داورے قـــرآن را پذیرفتیـــم." انتخـــــاب دو نفــــر از دو طرف به عنوان در دستور ڪار قرار گرفت. خبر رسیـــــد ڪه معاویـــــه عمــــــروعـــــــاص را برگزیده است و اشعــــــث با مشــورت همفڪران خود بدون علـــے اعلان ڪرد ڪه: "ما اشعــــــرے را انتخــاب ڪرده ایم." علــے تعجب ڪرد؛ ابو موسے اشعرے، همـــان ڪسے بود ڪه در جنگ امــــام را یارے نڪرد و عملا در مقابل او ایستاد، پس اینڪ چگونه مےتوانست نماینده ی امام در شورای حکمیت باشد و بر حق تڪیه بزند و از حقـــوق علـــے ڪند؟! علــــے گفت: "من به ابــو موســــے اشعـــرے راضے نیستم و او را شایسته ے این ڪار نميدانم. او از ما جدا شد، مردم را از یارے من بازداشت، سپــس فرار ڪرد تا این ڪه به وے تأمین دادم و از گناهش گذشتم. من به حڪمیت ابــن عبـــاس راضـے ام ڪه شایسته تر از اوست." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_پنجاه نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے "....چرا یاوه می گویی؟ بصره سقوط کر
💔 ✨ نویســـنده: ....عایشــه نیـز بـر او خشــم گرفت و بارها سرزنش ڪرد گرفت و سرانجــام گروهــے بر او دست یافتند و او را ڪشتند. به خــدا سوگنــد طلحــه و زبیر براے خونخواهے عثمان شــورش نڪردند و جـز این ڪه ترسیدند نڪردند خـون عثمان را از آنان مطالبــه ڪنند؛ و رنجاندند و ناتوانش ساختند. عایشه نیز بر او خشم کرد و سرانجام گروهی بر او دست یافتند و او را سوگند طلحه و زبیر برای خونخواهی عثمان شورش و این که ترسیدند خون عثمان را از آنان مطالبه کنند؛ زیــرا آنــان خود متهم‌ به قتــل عثمات هستند و در میــان مردم ار آنـان تر بر عثمان یافــت نمےشد. اینڪ آن ها برادران و خواهران مسلمان شما را در شهر بصـره در رنـج و عـذاب انداخته انــد. شنیــده ام عده اے را ڪشته اند و بیــت المال را به برده اند. پس سزاوار اســت ڪه به یارے برادران و خواهران خــود برخیزیــد و در این راه از خداے بزرگ مدد و یارے جوییــد." پس از قرائت نامه ے امام، عمــار نیز سخن گفت و مردم را به از حق و مردم بصــره دعــوت ڪرد. عده اے از جوانان شهــر با مشت هاے گره ڪرده فریـــاد خونخواهــے ڪشته هاے بصره را سر دادند و خواستار جنگ با تصرف ڪنندگان بصره شدند. حسن بن علــے آنان را ساڪت ڪرد و گفت: "اے مـــردم! ما آمده ایم ڪه شما را به ڪتاب خدا و سنت پیامبرش و به سوے و و برترین و استوارتریــن فرد در امر بیعت از مسلمین بخوانیم. شما را به سوے ڪســے دعوت ڪنیم ڪه در به پیامبر اسلام ڪه با او در پیونــد داشت، بر همــه سبقت داشتــه و هرگز او را تنهـــا نگذاشته است. اے مــردم! چنین ڪســے از شما ڪمڪ مےطلبد و شما را به حــق دعــوت مےڪند و از شما مےخواهد ڪه او را پشتیبانــے ڪنید و عليـــه آن هایے ڪه پیمان خود را شڪسته اند و یاران او را ڪشته اند را به غارت برده اند، ڪنید. برخیزیـــد ڪه رحمــت خــدا بر شمــا بــاد!" سخنــان نوه ے پیامبــر، حســن بــن علــے، دل ها را بیـدار و وجــدان ها را آگاه ڪرد و آن چـه را فرمانـدار رشته بود، از هم گسست و چیــزے نگذشت ڪه جــوش و خــروش فضاے مسجــد را پر ڪرد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️
💔 🍃در سایه ساره خانه امن الهی امروز هم به حقی هستند که پیرو راه شهدا باشند و راه شهدا را ادامه دهند. وقتی که میگویند راه بهار دیگر بسته شده جوانان دهه هفتادیمان نشان میدهند باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی. اگر بخواهی لطف و کرمشان شامل حالت باشد، باید باشی باید بشناسیشان تا از باران لطف و رحتمشان سیراب شوی🙃 🍃شهید عارف کاید خورده در روزهایی که همه درگیر روزمرگی هایشان بوده‌اند دغدغه‌اش شده بود از حریم . اقتدا کرده بود به سقای و همین هم موجب شده بود تا دایره المعارف ادب خطابش کنند‌. 🍃امروز های ما روبه روی بزرگی شهدا سرازیر می شود. از چه باید گفت و چه باید نوشت که امروز ما مانده ایم و یاد . 🍃ای شهید در این روزها، هوای دلهایمان را راهی خود کنید تا شاید ماهم در این دنیا هوایی شدیم🥺 ✍ تاریخ تولد : ۲۴ مرداد ۱۳۷۱ تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶ مزارشهید : خوزستان محل شهادت : بوکمال ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🍃 قصه از آنجایی شروع می‌شود که آقا حمیدرضا خدایش را می‌پرستید. عاشقانه‌هایی که از همان طفولیت شروع شد. 🍃 پیاده و سواره در پی جلب لبخند یار بود از این نبرد به آن نبرد، از این کوه به آن کوه، خلاصه این‌که با آن کمی سن و سالش خوب می‌کرد :) 🍃 اولین قدم‌هایش را از خاک‌های در از وطن و ناموس می‌بویم، از آن روزهای منحوس . 🍃 پروانه‌ی قصه‌ی ما از تمام جانش مایه می‌گذاشت و هیچ اِبا و ترسی به خود راه نمی‌داد انگار نه انگار هنوز بچه‌ مدرسه‌ای بیش نیست، اما بیش از سن و سالش بود. 🍃 جاده‌ی قدم‌هایش را که دنبال می‌کنیم آخرین رد پاهایش را در می‌بینم همان سرزمینی که خود را در آن فدای جانانش می‌کند... 🍃 آری درست است، و چگونه در بستر خاک بماند، آن که آموخت. 🌷سالروز پروازت مبارک..... ✍نویسنده: 🌸 به‌مناسبت سالروز 📅 تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹ 📅 تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ 📅 تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۰ 🕊 محل شهادت: سوریه 🥀 مزار شهید: بوکمال ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 می گفت: "یقه بی حجاب ها و مروجان بی حجابی را می گیره"... فکر کن! توی شلوغی محشر که داری دنبال کس
💔 وقتی جنگ شد خیلیا رفتن واسه خیلیا هم نبودن اون موقع تازه بعد از جنگ به دنیا اومدن اما ایدئولوژی این دو نسل یکی بود چون خدای واحد راه واحد و آرمان واحد داشتند هموار کردن راه همان آرمان واحدی بود که از مادر سادات به ما به ارث رسیده همانجا که پشت شعله های در اشان را صدا زدند حالا عده ای با این اغتشاشات و برهم زدن های گاه و بیگاه میخواهند ایدئولوژی ۱۴۰۰ ساله عده ای ر از بین ببرند؟😏 مگر میشود؟😏 ... 💞 @aah3noghte💞