شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت42 و ط
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت43 این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بیخیال نشده است و هنوز دارد با بچههای خودمان همکاری میکند. یک کیک دوقلو برمیدارم و از مغازه بیرون میزنم. معدهام میسوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز میکند. یک نفس عمیق میکشم و مینشینم روی صندلیها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم. هنوز گاز دومم را به کیک نزدهام که حاج رسول میآید روی خطم: - عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین! کیک را سریع میدهم پایین و میگویم: - چشم. برای گوشی کاریام پیام میآید: - سلام. زبرجدیام. من ابوالفضل رو میبرم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون. مینویسم: سلام. بعدش؟ جواب میآید: گمم میکنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟ - حله. جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج میشوم، موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم. چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید. مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد. ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست. فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!😐 هر دو سوار ماشین میشوند و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بیسیم میزنم: - حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه. - باشه. موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم. * از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با #نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید. وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت. برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد. یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...