شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 «نامیرا» نوشتهی «صادق کرمیار» داستان «نامیرا» دربارهی مردمانی است که حسینبنعل
💔
📚 #نامیرا
عبدالله پرسید:
« پیرمرد تو وامانده ای یا در راه مانده؟»
_ «هیچ کدام، مقیم هستم.»
عبدالله به تمسخر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت:
« مقیم؟! در این جهنّم؟! تنها و بی کس؟! »
انس گفت: « اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، در انتظار یارانی مانده ام که بزودی می رسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند.»
. . .
عبدالله رو به انس برگشت و گفت:
« نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته ات را به رخ ما بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.»
_ « ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که بزودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهاش پایفشانی کنند.»
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت39 چشما
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت40 با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.... الان ابوالفضل میرود قسمت آی.سی.یو و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه میبیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ میزند. دلم برای مطهره تنگ میشود. لبم را میبرم زیر فشار دندانهایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا میرود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش میکند. * همانطور که حدس میزدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. میدانستم حتما میبرند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف میشود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند. تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرمافزار، گوشیاش را آلوده کرده بودیم، میتوانستیم شنودش کنیم. داخل خانه، هیچ صدایی نمیآمد جز غر زدن سمیر؛ همانطور که حدس میزدیم، داشتند او را میگشتند. این سمیر چقدر احمق بود که علت این رفتار را نمیفهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کلهگندهتر پشتش ایستاده. خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانهاش. کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمیشد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره. گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گرههای ذهنیام باز میشود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه میرفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟ سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش #عضویت_در_داعش آماده میکرد. اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم. ذهنم رفت به سمت #نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا میشد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.👌 فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت42 و ط
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت43 این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بیخیال نشده است و هنوز دارد با بچههای خودمان همکاری میکند. یک کیک دوقلو برمیدارم و از مغازه بیرون میزنم. معدهام میسوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز میکند. یک نفس عمیق میکشم و مینشینم روی صندلیها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم. هنوز گاز دومم را به کیک نزدهام که حاج رسول میآید روی خطم: - عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین! کیک را سریع میدهم پایین و میگویم: - چشم. برای گوشی کاریام پیام میآید: - سلام. زبرجدیام. من ابوالفضل رو میبرم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون. مینویسم: سلام. بعدش؟ جواب میآید: گمم میکنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟ - حله. جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج میشوم، موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم. چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید. مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد. ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست. فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!😐 هر دو سوار ماشین میشوند و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بیسیم میزنم: - حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه. - باشه. موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم. * از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با #نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید. وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت. برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد. یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به د
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت273 داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔 برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمیتوانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز میترسیدم از او؛ تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از #خون_عباس نمناک بود. دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... " #سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچوقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس. من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی: مطمئن باش. طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من #نامیرا شده بودی. تا دل #داعش میرفتی، سختترین ماموریتها را در #سوریه میگذراندی، زخمی میشدی، حتی #اسیر هم میشدی؛ اما #شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت. تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟ داشتم شب را میگفتم... چهرهات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. میخواستی تنها بروی سراغ #شهادت.🥀 وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول