eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_هفت خدای مرده همه
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … - برید بیرون، قاطی نشید …✋ یه کم به هم نگاه کردن … - مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟…😒 دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .🙄 زل زد توی چشم هام … - تو می فهمی! شعور داری! فکر می کنی! … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …🤔 هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .😑 - من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … ☹️ مکث عمیقی کرد … -حالا انتخاب تو چیه؟ 😉… یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … - به سلامت … من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل … برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .🤔🙁 همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … . - تو واقعا زنده ای؟🤔… پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟😔… چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ 😭… جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده 😐… اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …🙃 اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …😔 مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ❌… .یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد🙄… هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم😐 … اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده 😶… با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله🗑 … نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم🍔 … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …😣 دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 🤕… کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . "اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره"😫😩 … بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_هفت به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید . ابوراجح که میدانست وزی
💔 سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود ، مردی را که میخاست وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان میخواهم مرا ببخشد! رو کرد به وزیر. بسیار خوب . قبول کردم. نه میخاهم حاکم از تو دلگیر شود و نه اینکه بر من سخت بگیرد . قوهایم را به مرجان صغیر هدیه میدم . وزیر با خرسندی سری تکان داد: "مرد زیرکی هستی!" - "وقتی من از قوهایم میگذرم ، جا دارد حاکم هم هدیه ایی در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد". وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت. "اینکه میشود معامله، حاکم خوشش نمیاید". - مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری میتوانی راضی اش کنی ! - مواظب حرف زدنت باش! بگو چه میخواهی؟ - دو تن از دوستانم، بی گناه به سیاه چال افتاده اند . آزادشان کنید .🙏 وزیر چشمان ریزش را هم دراند . تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد . برخاست. بهتر بود خودم نمی آمدم و سرباز خشنی میفرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان و مال شما هیچ ارزشی ندار! - من که حرف بدی نزدم .سعی کنید آرام باشید . این فقط یک پیشنهاد بود . - دیگر چه میخاستی بگویی! با وقاحت تمام ادعا میکنی که دوتن از دوستانت را بی گناه به سیاه چاه انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از این که در حال حاضر هم سزاوار سیاه چال هستی.😏 از این ها که بگذرم ،جواب منفی است.حاکم از گناهشان نمیگذرد. _دلیلی بر گنهکاری و مجرم بودنشان ندارد. همه می دانند که بدون محاکمه ،راهی سیاه چال شده اند. وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید. ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. _دهانت راببند، بوزینه ی بدریخت! ما هر کس را که احساس کنیم برای حکومت، خطرناک است به سیاه چال می اندازیم. تو اگر عقربی را اینجا ببینی، صبر میکنی تا نیش بزند؟ 🍂ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞