شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_سه خانه من رئیس ت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_چهار
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .😒
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود …🤔
رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد …😀
به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …😅
.
.
رفتم سراغش …
- " اینجا چه خبره سعید؟ … . "🤔
همون طور که مشغول کار بود گفت…
+ " هماهنگی های روز قدسه… "
و با هیجان ادامه داد …
"امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان …"😉
- چی هست؟ …
+ چی؟ …
- همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …🤔
با تعجب سرش رو آورد بالا …
+ شوخی می کنی؟ … .😳
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
" تو هم میای؟ … "🙃
سر تکان دادم و گفتم: " نه … "😒
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم …
اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …😫😩
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: " تو هم میای؟ … "☺️
- کی هست؟ …
+ روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم:
" نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … "😑
خیلی جدی گفت:
" خوب مرخصی بگیر … . "😊
منم خیلی جدی بهش گفتم:
" واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید … "😏
.
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت …
" یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . "🙃
.
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم:
" یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم … "😏
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد:
" … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … ."
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_سه _من اینها را قبول دارم، ولی مدت هاست سؤالی توی ذهنم جست وخیز می
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_و_چهار
🌷_فکری ناراحت کننده، ذهنم را به خود مشغول کرد. شاید ابوراجح می خواست ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، جواب رد نمی شنید. از کودکی نزدش کارکرده بودو ابوراجح به او احتیاج داشت.
بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. ابوراجح ترجیح می داد دخترش را به مسرور بدهد تا روزی که ضعف و پیری او را از پا می انداخت، دامادش حمام را اداره کند و نوه هایش بعدها وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من بگیرند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی از نزدیک به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد. چند قدمی هم همراهی اش کرد و برگشت.
شنیده بودم پدر بزرگِ زمین گیری دارد. ابوراجح هوای آن پیر از کار افتاده را هم داشت و کمک هایی به او می کرد. گاهی در نبود مسرور، ریحانه و همسرش رابه خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یکبار هم شاهد بودم که نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود، کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. شک نداشتم مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه اش ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار حیرت کردم. روزی ریحانه ،هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و حالا مسرور، ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او غبطه می خوردم .
ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد.
ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد.
نمیتوانستم مثل گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم .
می خواستم از آنجا بروم.
احساس کردم بیگانه ام .
بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، حالا سنگین و خفه کننده شده بود.
شاید مسرور ، ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبر نداشتم.
آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند .
🍂ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞