eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_سوم فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف،  زیر پ
💔 رمان_رهــایـــے_از_شب☄ غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم: _من  دارم میرم بالا شما راحت باشید. ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید.. اینطوری خیلی شرمنده شدم. فاطمه با خنده☺️گفت: _ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا. از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیروخرما سحری خوردم. فاطمه زنگ آیفون رو زد. ظرف غذا رو میخواست برگردونه. اومدبالا. گفت: _رقیه سادات تو در آشپزی محشری..باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی! سینی رو ازش گرفتم: _نوش جونت..ببخشید کم بود _عالی بود.اینا رو ول کن..اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش.اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن.البته شاید هم  ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند. با تمسخر گفتم: _ارهههه… مثلا اومده بودن توبه کنند. اون هم تو همین مسجد..آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره! فاطمه هم با لحن من ادامه داد: _ارههه دیگه...ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟! خندیدیم.او از ته دل..من از سر جبر!!! میان خنده با عجله گفت: _من زود برم دیر شد.دستت درد نکنه بابت غذا.فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده.. وبا بوسه ای رفت. بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم. بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم.وبا هربار خواندنش اشک ریختم. سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور! خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست. نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود. این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کند. پاک بماند اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست. حاج آقای مهدوی روزی که شما را دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم! شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده شود و به نور پناه ببرد وقتی از آن کس ناامید شود دوباره به سمت تاریکی میرود. خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست. من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند اما ''من هنوز در نورم" من میدانم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد. چون عمرش رو درتاریکی گذرانده و نور به او امید و شور زندگی می‌دهد. من زیر امواج این نور ریشه کردم سبز شدم شکوفه دادم و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم. خیلی حرفها شنیدم..خیلی طعنه ها خوردم ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم. به من میگن تو تاریکی..تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید آنها راست بگن. کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشد! ✨همانگونه که خداوند در آیه ی ۲۶ سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک...✨ وقتی این آیه رو خواندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد! خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست دارد و به آنها وعده ی آمرزش داده. من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم.اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند. من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند.حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست .. من چنگ زدم به ریسمان نور الهی و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش را دارند. دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد. در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او. من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم و خدارو قسم میدهم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد. حاج آقای مهدوی، من نمیدونم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگرجای شما بودم همین کار رو میکردم. من یک دخترگنهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرااز مسجد کوچکی که در دلم از مهر خداساختم بیرونم کنید. خواستم بگویم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست. چون تنها این
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_نود_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گویے هیچ راهـــے جز جنــــڱ وجــود ندا
💔 ✨ نویســـنده: سپس بار دیگر، به امیـــــد هدایتــــے، رو به آن ها مےگوید: "سوگند ڪه هرگز دوست ندارم خونــــے از شما بر زمین بریـــزم. قاتلِ فرستــــاده را تحویـــــل بدهیـــد و این غائله را ڪنید." اما تعداد زیادے از آن ها یڪ صدا پاسخ مے دهند: "ما او را ڪشتیم! تـــــــــو را نیز خواهیــم !" علـــے به عده اے ڪه سڪوت ڪرده اند و با دیگران همصـــدا نشده اند، نگاه مےڪند؛ ڪورسوے امیدے براے هدایت آنان به چشم مے آید. علــــے تیر ترڪش مدارا و درنگ و مهـــلت را رهـــا مےڪند. پرچــــم امان را به دســـت ابوایوب انصارے مے دهد و به او مےگوید این پرچــم را به اهتراز در آور و از آنان بخواه هرڪس ڪه مایل است، بدان پرچــــم پناه جوید و راه خود را جدا نمایـــد. ابو ایـــوب بانگ مےزند: "اے بندگان خــــدا! هر ڪس از شما نه قتلــے ڪرده و نه معتـــرض ڪسے شده، زیر این پرچــــم در آید تا در باشد و هر ڪس از شما به ڪوفــــه برگردد و از این جماعـــت بیرون رود، در امـــان است. درست بیندیشید و با لجاجـــت و براے هیچ، فرزندان خود را يتيـــم و همسرانتان را بےشوے نگردانید." سڪوت سنگین بر سپاه خوارج سایه مےاندازد. لحظــــه، لحظــه ے تصمیم گیرے است. ناگهـــان پیرمردے از میان جمعیت راه باز مےڪند، جلو مے آید و مےگوید: "به خــدا قسم نمےدانم به چه باید با علــــے بجنگــم. مــن و قبیلـــه ام اعلام بےطرفــے مےڪنیم و از این جنـــگ ڪنار مےڪشیم و به ڪوفه باز مے گردیم." ناگهــــان حدود پانصـــد نفر از خوارج جدا مے شوند و بدون اینڪه حرفی بزنند یا به ڪسے نگاه ڪنند، راه ڪوفه را در پیش مےگیرند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️