💔
اگر لبریزم از تو
نقص در ظرفیتِ من نیست
وجودَت وسعت ِ دریاست
در فنجان نمیگنجد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
راست میگن...
زندگی،
تازه بعد از رفتن به کربلا شروع میشه
نمیدونم چی شده
حال غریبی دارم که خیلی فرق داره با همیشه ام
انگار بزرگ شدم
نمیدونم...
ولی هر چی هست، #امام_حسین
دنیامو عوض کرده
ارباب، نوکرت رو دریاب...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_بیست_و_یکم_چله
ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام
به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕۱
💔
یکی هم میگفت:
کمتر تابوتش رو تکون بدین
رفیقم تازه از جنگ برگشته، خسته ست...
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق_بهشتی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
برای اولین بار این فایل صوتی از شهید باقری منتشر شد!
به والله اگر کسی در جنگ تاثیر داشته باشد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_دوم مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ 😰یعنی منو تعقیب میکر
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_سوم
فاطمه روز به روز زیباتر میشد
و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره.
قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!!
و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغههای او را داشتم.
او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت.. چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.
شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پیدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند!
🍃🌹🍃
حاج مهدوی از پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه.
ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم!
میگفت:
_ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد.
این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی...
شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟
🍃🌹🍃
بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:😢🙏
خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه..
بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو میپذیرفتم.. عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…
🍃🌹🍃
بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به👤کامران و🔥مسعود.🔥
آنها در حالیکه ظرف غذای هیئت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم:😰 _فاااطمه..اونجا رو ببین…
فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت.گفتم
_کامران ومسعود اونجان…
فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید: _تو بهشون آدرس دادی؟؟
من که در حال سکته بودم گفتم:
_نه چی میگی تو آخه؟
_پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟
من با استرس گفتم:
_نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند.. بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن..
فاطمه بی خبر از همه جا پرسید
_از چی حرف میزنی؟
من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:
_یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری.
_خب چرا؟؟
_چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟
ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند.
🍃🌹🍃
دلم نمیخواست اونها منو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.😥
_میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم.
فاطمه زنگ زد به حامد گفت:
_عجله کن حامد جان..دیره..
و بعد خطاب به من گفت:
_مگه من مردم که تو با آژانس بری.ما میرسونیمت.
من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم. این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود.تا سحر 🌌زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند. فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
💕 @aah3noghte💕
کپی با ذکر صلوات🌼
💔
چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمههایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که #حسین بوی شهادت میدهد و دقیقاً در همان روزها حسین بهشدت بیقرار بود.
آنطور که همررزمانش روایت کردهاند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خواندهاند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است.
حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت میکند.
شهید بزرگوار که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده محور میگوید:
«من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید بهمحض برگشتن به حرم امام رضا (ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم.»
فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه شرکت کردن در عملیات را میدهد.
در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم میگوید:
همه ما از مشهد آمدهایم. فردا روز شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود.
هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده که شهید محرابی به همرزمانش می گوید:
آنکسی که میگویی شهید میشود، من هستم.😇
#شهید_حسین_محرابی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
از روز رفتن، تا شهادت آقاحجت ۱۲ روز طول کشید؛
همراهان شهید تعریف می کنند صبح شهادت اش بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرده و رو به حرم بی بی(س) گفت:
۱۵ سال برایتان نوکری کردم، یک شب را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم ...
و همان روز مصادف با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در عملیاتی انتحاری به شهادت رسیدند
و دقیقاً از ناحیه بازو و پهلو دچار جراحت شده و نیمی از صورت شان هم کبود بود.
نقل از همسر شهید
#شھیدحجت_اسدی
#شهید_مدافع_حرم
#طلبه
#خاطرات
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
آنقدر به اهل بیت و هیئت، ارادت داشت
و آنقدر اهل هیئت رفتن بود که شب عروسی اش که مصادف شده بود با #ولادت_حضرت_زهرا (س)، رفته بود هیئت...😅
آنجا دوستانش او را دیده بودند، گفته بودند تو اینجا چکار می کنی؟
مگر مجلس عروسی نداری؟
و بالاخره راهی اش کرده بودند خانه.
#نقل_از_همسر_شهید
#شھید_بهرام_مهرداد
#شھید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزولادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
💔
حسیـــ🌹ــــن آن قدر، گمنام بود که پدرش هم نمی دانست کجا کار میکند و بعد از شهادتش فهمید او فرمانده بوده است.
حتی از مجروحیت های او شاید فقط یکی از ۵ بار مجروحیت را خبر داشت .
وقتی خانواده و پدرش فرماندهان عراقی را در مراسم تشییع حسین دیدند
متعجب شدند
حتی شهادتش هم در گمنامی بود البته
حسین همیشه گمنام، سر به زیر و بی ریا بود .
حضورش آن قدر #موثر بود که وقتی سردار سلیمانی خبر شهادتش را شنید
گفت:
"خسارت بزرگی وارد شد
کاش جای او من شهید میشدم"...
#شھیدمرتضی_حسین_پور
معروف به (حسین قمی)
#شهید_مدافع_حرم
مردی با آرزوهای بزرگ
#فرمانده_دل_ها
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
مطالب ناب شهدایی را، اینجا بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
انتقاد کوبنده حاج آقا #عالی از حسن روحانی در بیت رهبری
عکس العمل روحانی رو ببینید
اماممعصوم رو هم میشه نقد کرد⁉️
#تفکر_لیبرالی
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 حسیـــ🌹ــــن آن قدر، گمنام بود که پدرش هم نمی دانست کجا کار میکند و بعد از شهادتش فهمید او فرمان
💔
ماجرای آرم #313 روی سینه حسین قمی چه بود؟
#تصویربازشود
#شھیدمرتضی_حسین_پور
معروف به (حسین قمی)
#شهید_مدافع_حرم
مردی با آرزوهای بزرگ
#فرمانده_دل_ها
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
مطالب ناب شهدایی را، اینجا بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یه سلام خسته
شبیه خستگی زائرای اربعینت...
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
حدود ۴۰ سال پیش، محَک ایمان به میان آمد
قرار بود سِره از ناسره تشخیص داده شود و عیار هر کس مشخص شود☝️
#جنگی_بود_و_ما_نبودیم...
شنیده ایم اما که گاهی رزمندگانمان با دست خالی، تا آخرین نفس، مقاومت کرده اند...👌
شنیده ایم و خوانده ایم از روزهای عطش بچه های کانال کمیل که با تَنی مجروح،
لب تشنه به شهادت رسیدند...
حدود ۴۰ سال گذشته است...
#جنگی_هست_و_ما_هستیم
حالا عیار ایمان و صداقت #من_و_تو مورد محک قرار گرفته است
رزمنده!
چقدر پای اعتقاداتت ایستاده ای؟
چقدر مثل سربازان خمینی راحل، برای حرف سیدعلی از جان میگذری؟
بگویمت از گروه دیگری که در روزهای جنگ سخت، آب به آسیاب دشمن میریختند،
و نه تنها باری از دوش ملت برنمیداشتند که خود، بار بودند برای این ملت...
نکند ما جزء این گروه باشیم
و #بےبصیرتی، پای اعتقادمان را لَنگ کند‼️
رزمنده!
ولیّ فقیهت را تنها نگذار....
#اندڪےبصیرت
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
✔️حاج حسین یکتا خدمت امام خامنه ای گفتند:
احساس ما این هست که #دهه_هشتادیا،
نیروهای پیاده نظام هستن
آهای نیروی پیاده نظام
رهبرت رو تنها نذاری‼️
هر صفحه و کانال شبکه های اجتماعی که باز میکنی
ببین حمایت از ولی فقیهت هست یا....
بذار آقاسیدعلی بهت دلخوش باشن
#فداےسیدعلےجانم❤️
#شھدای_آینده
#دهه_هشتادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_سوم فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر پ
💔
رمان_رهــایـــے_از_شب☄
#قسمت_نود_و_چهارم
غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم:
_من دارم میرم بالا شما راحت باشید.
ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید.. اینطوری خیلی شرمنده شدم.
فاطمه با خنده☺️گفت:
_ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا.
از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیروخرما سحری خوردم.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.
ظرف غذا رو میخواست برگردونه. اومدبالا.
گفت:
_رقیه سادات تو در آشپزی محشری..باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی!
سینی رو ازش گرفتم:
_نوش جونت..ببخشید کم بود
_عالی بود.اینا رو ول کن..اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش.اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن.البته شاید هم ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند.
با تمسخر گفتم:
_ارهههه… مثلا اومده بودن توبه کنند. اون هم تو همین مسجد..آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره!
فاطمه هم با لحن من ادامه داد:
_ارههه دیگه...ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟!
خندیدیم.او از ته دل..من از سر جبر!!! میان خنده با عجله گفت:
_من زود برم دیر شد.دستت درد نکنه بابت غذا.فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده..
وبا بوسه ای رفت.
بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم.
بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم.وبا هربار خواندنش اشک ریختم.
سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!
خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست. نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود.
این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کند.
پاک بماند
اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست.
حاج آقای مهدوی
روزی که شما را دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم
از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم!
شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده شود و به نور پناه ببرد وقتی از آن کس ناامید شود دوباره به سمت تاریکی میرود.
خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست. من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند
اما ''من هنوز در نورم"
من میدانم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد.
چون عمرش رو درتاریکی گذرانده و نور به او امید و شور زندگی میدهد.
من زیر امواج این نور ریشه کردم
سبز شدم
شکوفه دادم
و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم.
خیلی حرفها شنیدم..خیلی طعنه ها خوردم
ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم.
به من میگن تو تاریکی..تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید آنها راست بگن.
کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشد!
✨همانگونه که خداوند در آیه ی ۲۶ سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک...✨
وقتی این آیه رو خواندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!
خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست دارد و به آنها وعده ی آمرزش داده.
من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم.اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند.
من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند.حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست ..
من چنگ زدم به ریسمان نور الهی و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش را دارند.
دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند
من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد.
در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او.
من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه
من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم
و خدارو قسم میدهم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد.
حاج آقای مهدوی، من نمیدونم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟
شاید من هم اگرجای شما بودم همین کار رو میکردم.
من یک دخترگنهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرااز مسجد کوچکی که در دلم از مهر خداساختم بیرونم کنید.
خواستم بگویم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست.
چون تنها این
شهید شو 🌷
💔 رمان_رهــایـــے_از_شب☄ #قسمت_نود_و_چهارم غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم: _من دارم میرم بالا
عشق است که یک معامله ی دوسر سوده
به امید رستگاری همه ی دخترانی چون من و توفیق روز افزون برای شما
🌸با استعانت از مادرم زهرا🌸
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات🌼
💕 @aah3noghte💕