eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه عمه با ظرف خورشت سر سفره می نشیند ، دستش را به علامت ایست بالا میاورد : -باعرض پوزش ، به علت بوی قرمه سبزی مامان جان ، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم ! بعد از مدت ها ، از ته دل می خندم ، حالا من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم ، صمیمی ، دلسوز و مهربان .... باتردید روسری مشکی را بر می دارم ، اما منصرف می شوم ، دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است .... روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می کنم که گرد بایستید و با یک گیره بلند پروانه ای می بندمش ، چادر را طوری روی سرم قرار می دهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد .... صدای حامد در می آید : -شما خانوما چی میخواین از جون آینه؟ بیا دیگه ! دوباره نگاهی به خودم می اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان ، کیفم را از روی تخت بر می دارم و خودم را به حیاط می رسانم ، عمه گفته همراهمان نمی اید تا من راحت تر باشم... با التماس دعایی بدرقه ام می کند ، حامد ماشین را از حیاط بیرون اورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده .... با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می روم می گوید : -اصلا عجله ای نیستا ، مهم نیست منو یه ربع اینجا کاشتید! خنده به لبم می اید ، در جلو را برایم باز می کند ، از این کارش خجالت میکشم ، دلیل این همه محبت چیست ؟ طرف راننده می نشیند ، یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو اویزان است ، بازهم همان بغض لعنتی ، راه گلویم را می بندد ...بعد هجده سال باید مزار پدرم را ببینم، انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می رود.... حامد با مهارت خاصی با یک دست آتل بندی شده رانندگی می کند ، یک بار سر فرصت جریان مجروحتیش را بپرسم . حال او هم چندان خوش نیست ، دو سه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  




گفت :«ببین! فقط یک جمله می گویم. دیگر چیزی نپرس، اینها آدم شده اند. اینها، هر دو، آدم شده اند.»
گفتم :«چطور آدم شده اند؟ چه کار کرده ادن؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن، من نمی فهمم یعنی چه!»🤔


گفت :«این را خودت باید دنبالش بروی و بفهمی.»
هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت. نیم ساعتی کنار نهر علی شیر قدم زدیم دوباره به ساختمان برگشتیم. خیلی عجیب بود. هیچ اثری از حال و هوای نیم ساعت قبل دیده نمی شد.

محمد کاظمی و سلطانی عادی عادی بودند. با بچه ها شوخی و بگو بخند می کردند. انگار نه انگار همان افرادی بودند که آن گونه گریه می کردند.


با اینکه هر دو را می شناختم، برای یک لحظه شک کردم که واقعا این دو نفر، همان افراد هستند و اشتباه نگرفته ام، چون محمدرضا ، محمدرضای نیم ساعت پیش نبود. 


محمدحسین پاسخ سوالاتم را نداد. از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد. 


آن شب بعد از شام، حسن یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس شهید مدرس برای اولین بار چاپ شده بود بین بچه ها تقسیم کرد.

یادم نیست چه مناسبتی بود دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچه ها داد، یعنی ای بچه ها یک ده تومانی می داد. 

من کنار محمدحسین نشسته بودم. وقتی به من رسید ، چند لحظه مکث کرد، مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه.

اسکناس را دستش گرفته بود، نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمدحسین، خلاصه تشخیص نداد که تکلیفتش چیست، آیا این ده تومانی را که ارزشی هم نداشت به ما بدهد یا نه؟

بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت، یعنی به دستم هم نداد. محمدحسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من  برداشت و به دست حسن داد، یعنی اینکه شامل ایشان نمی شود.
در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجه تکلیفش می شود؟


غرض اینکه در اطلاعات چنین جوی وجود داشت. جوی معنوی که بچه ها کوچک ترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند و همه این ها مرهون زحمات و تلاش محمدحسین بود.

او که خودش بسیار اهل مراقبه بود. روی اطرافیانش نیز تاثیر گذاشته بود و نتیجه اش گردآوری افرادی مومن ، مخلص و فداکار در واحد اطلاعات بود. 

طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت 
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
این قسمت واقعا عجیب بود...