💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_پنج
بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو می چکد ، همین می شود پاسخ سوالش ، شاید میخواهد بپرسم : این همه سال کجا بودی ؟!
بعد از چند روز باوجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان ، هنوز هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم ، گرچه با عمه راحتم ....
باید به من حق بدهند ، تا همین دوهفته پیش نامحرم می دیدمش و محرم از اب در امـد ! ..
مثل قبل سنگین نیستم اما کمی حرف میزنم و نگاهش نمی کنم ، امروز قرار است مرخص بشود ، خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا ، عمه رفته خانه که ناهار اماده کند و من و حامد سر سفره برسیم .....
برای همین من مجبورم کمکش کنم تا لباس بپوشد. یک دست در آتل است و نمی تواند خیلی تکانش دهد ، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده ...دور تا دور شانه و سینه اش باند پیچی شده ....
درد را به روی خودش نمی اورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم ....
پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان ، نفس راحتی می کشد :
-آخیش ! راحت شدیم ! داشتم می پوسیدم اون تو !.....
با تاکسی به خانه می رویم ؛ عمه در خانه را اب و جارو کرده ، بوی قرمه سبزی مستمان می کند ، حامد قبل از نشستن سر سفره ، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه را می پرسد...
انگار انرژی اش تمامی ندارد . مشغول چیدن بشقاب ها هستم و حامد با یک دست ، ظرف سالاد را سر سفره می گذارد ، برای سرحال اوردن من ، سربه سر عمه می گذارد....
عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می دهد :
-کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچـہ !
حامد می خندد : چشم حتما میزارم توی الویتام، اصلا دفه بعد میرم رو خاکریز دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه !
از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام می گیرد حامد متوجه خنده ریزم می شود :
- خندید ! بلاخره خندید !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_پنج سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند. در این فاصله محمدحسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجه به آن ها باز دارد، اما فایده ای نداشت.🙄 من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم. همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند.😳 اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست. گریه می کردند، اما بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید. حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت :«برویم!» از اتاق که خارج شدیم به محمدحسین گقتم :«قضیه چی بود؟ این چه حالتی بود که این ها داشتند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم .»🤔 گفت :«چیز خاصی نبود، بعد از دعا بود گریه می کردند.» گفتم :«معمولا کسی که گریه می کند، یک دقیقه، دو دقیقه، بعد تمام می شود یا دادی، فریادی می زند. یا آه و ناله ای می کند، نه بیست دقیقه به طور مداوم گریه کند، اشک بریزد ، آن هم بی سر و صدا!»😐 لبخندی زد و گقت :«بی خیال شو!» گفتم :«نمی توانم بیخیال شوم. قضیه چی بود؟» خیلی اصرار کردم، یعی کرد طفره برود، اما وقتی دید دست بردار نیستم، گفت :«ببین! فقط یک جمله می گویم. دیگر چیزی نپرس، اینها آدم شده اند. اینها، هر دو، آدم شده اند.» گفتم :«چطور آدم شده اند؟ چه کار کرده ادن؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن، من نمی فهمم یعنی چه!»🤔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد